دیروز هم نامت خوانده نشد .هم خوشحالم هم مضطرب و بلاتکلیف . این بیخبری دارد از پایم میاندازد .هیچچیز بهاندازه بلاتکلیفی دردناک و کشنده نیست .مرتب به خود دلداری میدهم .اما ته قلبم لبریز از وحشت است . توان دلداری مادران دیگر را ندارم !با آنها میگریم اما تمامی حواسم متوجه توست.
همین دیروز بود که باهم نشسته بودیم من گلدوزی میکردم وتو با نخهای رنگی بازی میکردی .سایهروشن آفتاب از لابهلای درختان پشت پنجره عبور میکرد و گاه روی چشمت و گاه نوک بینیت را میگرفت در هر حالتش زیبا بود . دستمال گلدار را دور سرت بستم در آیینه نگاه کردی و خندیدی .با همان دستمال تا عصر در اتاقهای خانه دویدی .نمیدانم چرا یاد آن دستمال افتادم دستمالی که هنوز نگاهش داشتهام .دستمالی که هر وقت خواستی من را به خندانی دور سرت میبستی و در اتاقها میدویدی . حال در این اتاقهای بسته تاریک پشت این دیوارهای بلند که آفتابی بر آنها نمیتابد چه میکنی ؟آیا هنوز توان خندیدن و خنداندن دیگران را داری؟
امروز روز سوم است که میآیم. زنی همراه دختری کوچک در آنسوی خیابان روی یک جدول سیمانی نشسته است .تمامی صبح پشت در فریاد میکشید: “نامسلمانها! پسرم ،هرگز او را ندیده است به من اجازه ندهید ! تنها این دختر کوچک را ببرید که او ببیند ! لعنت بر من که روزها در خیابانها تظاهرات کردم و مرگ بر شاه گفتم! “
آنقدر فریاد کشید تا از رمق افتاد. حال ساعتی میشود که چمدان پسرش را به او دادهاند. وقتی صدایش زدند توان رفتن نداشت. دختربچه کوچک را در بغل خود فشار میداد و ناله میکرد. سربازی که چمدانش را آورده بود گفت: ” این برگه را امضا کن”. چنان با درد در چشمهای سرباز نگاه کرد که او آرام بر خواست و رفت بیآنکه برگه را بگیرد. حال چندساعتی است آنجا نشسته است و با هیچکس سخن نمیگوید. تنها به یک نقطه خیره شده است. دخترک کوچک در آغوشش به خوابرفته است. به هیچکس اجازه نزدیک شدن نمیدهد با چشم اشاره میکند که کودک در خواب است. چندنفری، با فاصله در کنارش نشستهاند. زنی هراسان از راه میرسد و خود را به روی چمدان میاندازد؛ ضجه میزند، چنگ بر صورت میکشد. دخترکوچک هم از خواب بیدار شده است؛ همراه آن زن گریه میکند؛ او مادر دخترک کوچک است.
درونم چیزی در حال فروریختن است؛ نمیدانم چیست؟ بیحسی غریبی است که کرختم کرده است. نمیتوانم فکر کنم. کسی دستم را میگیرد: “نام پسر شما را میخوانند !” قادر به فکر کردن نیستم، چرا نام پسرم را صدا میزنند؟ شاید به ملاقاتم میآورند. زنی که چهرهاش برایم بسیار آشناست دستم را گرفته است. به طرف دروازه میکشد:” باید داخل بروی!” نه؛ قادر به رفتن نیستم؛ همان مقابل در از پای میافتم؛ صدایی در گوشم میگوید:”نگذار اینها ذلت و افتادن ما را ببینند. خوشحالشان نکن ! هیچکدام از بچهها مقابل اینها سر خم نکردند. بلند شو سرت را بالا بگیر؛ اینها لیاقت دیدن اشکهای ما را ندارند”.
سرم را بالا میآورم چه صورت آرام و چشمهای عمیقی دارد .میشناسمش به بازویش نگاه میکنم؛ همان بازوئی که سالها قبل مقابل در زندان قصر با باطوم مأموران ساواک شکسته شد و ماهها بر گردنش آویزان بود. سالها باهم مقابل همین دروازه ایستادیم. همینجا خبر اعدام پسرش را به او دادند. چه صبور بود؛ حال با چه متانتی برای گرفتن چمدان پسر دومش آمده بود. بلند میشوم سرم را روی سینهاش میگذارم. اشک امانم نمیدهد. دستش را بر صورتم میکشد و موهایم را نوازش میکند. آرامگرفتهام.” پسرم دیگر هرگز مقابل اینها زانو نخواهم زد. هرگز اشکهای من را نخواهند دید! “
از دروازه عبور میکنم. آنچنانکه شایسته مادر توست ! سربازی با دست دریچه کوچکی را نشان میدهد. مردی با ریش انبوه پشت پنجره نشسته است. حتی سرش را بالا نمیآورد با بیاعتنائی کامل بلند میشود و لحظهای بعد از کنار دریچه پنجرهای را باز میکند و چمدان آبیرنگت را به طرفم دراز میکند. “همه وسایلش این توست ! برای مرتد و منافق در جمهوری اسلامی نمیتوانید مراسم بگیرید . هر چه اینجا دیدید همینجا هم فراموش میکنید. پسر دیگری که نداری ؟” میپرسم: ” پسرم را کشتید بگوئید کجا دفنش کردهاید؟ ” پوزخندی میزند چنان زهرآلود وبی شرم که از سؤالم پشیمان میشوم . “مگر قرار است دفنشان هم بکنیم؟ نمیدانم کجا بردهاند، دنبال قبرش نگرد”
نمیخواستم با این گندهدهان سخن بگویم. در آن لحظه میخواستم مثل تو قدم بردارم همانطور که تو برمیداشتی. توان گرفتن چمدانت را نداشتم. اما اینها نباید ضعف مادرت را میدیدند. بهسختی چمدان را در بغل میگیرم؛ همانطور که در کودکی بغلت میکردم. یک آن سبک شدم؛ گوئی در هوا قدم برمیدارم؛ حتی نخواستم چهرهاش را ببینم. بهطرف دروازه رفتم و از دروازه خارج شدم. چند تن از پدران و مادران دورم را گرفتهاند. قادر به سخن گفتن نبودم. احساس میکردم چمدان کوچکت سنگین و سنگینتر میشود. حسی عجیب؛ گوئی پیکر نازنینت بود که به سینهام میفشردم. چنان سنگین که طاقت نیاوردم و به زمین افتادم.
ادامه دارد