عجیب بود اصلا متوجه بازشدن شکوفه های گیلاس روبروی پنجره اطاقش نشده بود. وقتی پنجره اطاق را باز کرد عطر ملایمی در فضا پیچید. عطری پیچیده در نسیم صبحگاهی. بیرون همه چیز در آرامش بود. از گوشه ایوان نخستین شعاع آفتاب را دید. نور زرد کم رنگی که بر غنچه های گیلاس تابیده بود قلبش را لرزاند. چطور این همه شکوفه را ندیده بود؟ آن هم شکوفه های گیلاس را! دسته کوچکی از زنبورهای عسل دور شکوفه های گیلاس می چرخیدند. به دقت نگاهشان کرد. با چه شتاب و حرارتی داشتند شهد غنچه ها را می مکیدند. کندوها، شانه های عسل، تلاش بی وقفه؛ فکر می کند بسیاری از این زنبورها با همین بهار زاده شده اند، بیشتر از یک بهار و یک تابستان زنده نخواهند ماند. اما باید این عسل را بسازند. این وظیفه آن هاست. بوی عسل در مشامش می پیچد. این بو او را تا کجاها که نمی برد؛ به دو دکان در دهانه بازار شیشه گر خانه تبریز. آن جا که خیابان فردوسی پایان می گرفت و دو دکان چسبیده به هم عسل با شیربرنج و خامه می فروختند. به خانه ای کوچک در انتهای سیلاب قوش خانه که او مستاجر یک اطاق آن بود با درخت گیلاسی در کنار پنجره. دخترک صاحب خانه آرام در حیاط می چرخد و او از پنجره نگاهش می کند. دست هایش را به دور درخت حلقه می کند. سرش را بر تنه آن می گذارد گوئی او را در آغوش گرفته است. درخت شکوفه می زند. بوی عسل در فضا می پیچد. پسرگونه های سرخ شده دختر صاحب خانه را از پشت پنجره می بیند . عطر گس شکوفه های گیلاس همراه طعم عسل و گونه های سرخ دختر! قلبش می لرزد. درخت گیلاس شکوفه داده است. او رسیدن هر بهار را با شکوفه های گیلاس، طعم عسل و چهره گل انداخته آن دختر حس می کند. عجیب است درخت گیلاس شکوفه داده؟ حتما جائی دختری بوسه بر تنه درخت گیلاسی زده است! زنبورهای عسل در فضا می چرخند و صدای وز وز آرامشان حیاط را پر کرده است. او چگونه این همه زیبائی و تازه شدن حیات را ندیده است؟ درخت گیلاس شکوفه داده بی آن که او متوجه شود! آیا پیر شده است؟ نزدیک پنجاه سال از آن روزهای پر نشاط می گذرد. ازروزهائی که جرعه ای آب مستش می کرد و پاره ای نان سیرش می نمود. نوای زندگی را با کوچک ترین ترنم می شنید و ضرب آهنگ آن را حس می کرد. جوانی بود و سرمستی. عشق بود و اراده برای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو. اما حال نیم قرن از آن روزها می گذرد. آن شیدائی جای خود را به آرامشی پیرانه داده است. بندهای محکم گشته زندگی بر دست ها و پاهایش مانع از آن می شود که همراه ضرب آهنگ تند حیات حرکت کند. با مشت بر دروازه سنگین تاریخ بکوبد. فریاد سر دهد:” سرانجام ترا خواهم گشود! اگر شده به بهای جان.” نه دیگراو را توان چنین کوبش و جان بر کف نهادنی نیست. حال تجربه پیرانه سری معرف اوست. تجربه و خردی که ریشه در سال ها و دهه ها دارد. خردی که می گوید در سایه نام سال های جوانی نمی توان زندگی کرد. نمی توان خود را زیر سایه نامی قرار داد که زمان آن سپری گشته است.
اگر به خود ایمان داری بر نام تازه خود تکیه کن. نامی که زمانه بر تو می دهد. نامی برازنده کاری که خواهی کرد. ترا سیمای جدیدی است. سیمائی که به آن شناخته می شوی و زمان ترا به آن سیما می شناسد. نام خود را فرا گیر! سیمای تازه خود را بشناس! روی سیمای هفتاد سالگیت کار کن. تجربه خود را به کار گیر، بی آن که بر سال ها مبارزه خود غره شوی! به بزرگترین وظیفه ات که نقد خود در گذر زمان است عمل کن! با زمانه ات هماهنگ شو! به نسل های جدید! آن ها که بعد تو آمده اند اعتماد کن. تجربه ات را مانند درسی از تاریخ در اختیارشان بگذار، بی آن که فکر کنی تمامی حقیقت در پیش توست. جایگاه خود را با تلاشی که خواهی کرد تعریف کن نه با جائی که می نشینی.
دلش می گیرد. یاد سال ها کشاکشی می افتد که در سازمانش برای همین جایگاه ها در جریان بود. پنجه کشیدن بر چهره یک دیگر در رقابتی ناسالم. آرزو می کند کاش در این پیرانه سری دیگر چنین نباشد. هفتاد سالگیش نباید مانع از آن شود که بی هراس به حقیقت نهفته در عمق زندگی خیره گردد و چشم بر منیت های فردی بربندد و اعتراض نکند. باید به صدای رها شده نسیم در باد و فریادی که از بطن زندگی برمی خیزدگوش فرا دهد. صدایش را با فریاد نسلی که صلای آزادی می دهد درهم آمیزد. از یاد نبرد که هر زمان آوازخوان های خود را دارد باید که آوازشان را بشنود.
در هفتاد سالگیش بر رگ های خود نظر می کند بر دیواره های سخت شده آن! بر خون غلیظ شده ائی که به سختی درون آن جاری است! اگر نتواند آن را با خون روشن جوانان پیوند دهد، یاری رسان درخت شاداب اودیسه نخواهد بود! اودیسه شور و نیرو را از خلق خود، از نسل جوانی که پسرش نماد آن بود می گرفت و آن با خرد و امیدی که هرگز نقصان نیافت در هم می آمیخت و شادابی نهفته دربطن درخت زندگی را تضمین می کرد.
از پنجره دور می شود به کنگره ای می اندیشد که چند روز دیگر بر پا خواهد شد. اعتقاد زیادی به آن ندارد. اما چه کند که پیوندی دیرین او را به آن جا می کشاند! پیوندی که ریشه در اعماق دارد. هنوزلذت، شادی، اندوه، شکست و گاه غریو کوتاه زمان پیروزی آن روزهای شور و سرمستی را در جان دارد. دلش می خواهد که در پیرانه سری باز در کنار انسان زحمتکش و ستم دیده بیاستد! همراه آزادی خواهان وعدالت طلبان در مقابل استبداد قد علم کند و بساط ظلم را در هم کوبد:” قد خمیده ما سهلت نماید اما/ بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد.”
چمدانش را می بندد. به حیاط خانه می رود. گونه اش را به تنه درخت گیلاس می چسباند. بوی عطر گیلاس، عطرعسل در مشامش می پیچد. زندگی جریان دارد. حال نسیم بهار را زیر پوست خود حس می کند.
او هنوز می تواند تن به باد و عطر زندگی بسپارد و سرود آزادی سر دهد. درخت اودیسه هنوز می تواند شاداب باشد!
ابوالفضل محققی.