من انگار بە جنگ عادت کردەام و چیزی نمی گویم، اما سعید از ادامە آن و عدم پایانش بشدت خشمگین است. طبق نظر او، جنگ می بایست مدتها پیش تمام می شد: وضعیت بد اقتصادی، حالت پاتی کە در جبهەها وجود داشت، خستگی مردم، عدم جذابیت تبلیغات رسمی و نیز میزان بالای تلفات انسانی و مادی، همە و همە طبق گفتە او دال بر نیاز پایان جنگ بود. اما انگار نە انگار! همە چیز مثل چند سال پیش ادامە داشت، و کماکان می شد همە چیز را بارها و بارها دوبارە از نو تجربەکرد. و در این تکرار مکرر تجربە جنگ، انگار یک حس نوستالژیک هم وجود داشت.
صدای مداوم رادیوی پدر، بوی گلهای یاس و دیدن هر روزە گلدانها و سکوت ممتد شهر چنان بە بستر زندگی تبدیل شدەبودند کە انگار بدون آنها زندگی و جنگ ناممکن بودند. و ترکیب این سە بیش از هر چیز دیگر مرا بە یاد جنگ می انداخت. و چە ترکیب وحشتناک و زیبائی! و جنگ، پیش من، از قالب اصلی و سنتی خود بدر آمدەبود، و در یک دگردیسی غریب بە زیبائی عجیبی فراروئیدەبود.
سعید در حالیکە بشدت بە جائی خیرە شدەاست، می گوید باید کاری کرد،… کاری دیگر،… بقول شاعر کاری کارستان! و من کە نمی دانم منظورش چیست، همانطور بهش خیرە می شوم. و ناگهان در یک حرکت غیرمنتظرە کە انگار پرندەای یکدفعە یاد پروازی فراموش شدە می افتد، می گوید “باید یک خیزش مسلحانە بە راە انداخت،… آرە یک قیام خونین!” و ادامە می دهد کە تنها با اعلامیە و اعتراضات پراکندە نمی توان حاکمان را بە پایان جنگ تشویق کرد. و بعد، از تهیە اسلحە و حملە بە پایگاهها می گوید.
و من کە فکر این جای کار را نکردەبودم، بە قلە کوە بلند جنوب شهر خیرە می شوم. اما سعید، بە همان سرعت، هیجانش فرو می نشیند. آدمها گاهی، علیرغم همە هیجانات درونی اشان، می توانند خیلی آسان بە غیرممکن بودن ایدەهایشان پی ببرند. با لحنی افسردە می گوید “اما چگونە؟” می گویم “شاید باید بیشتر صبر کرد، چیزهائی کە تو گفتی شاید اینجوری نباشە،… باید بە نظرم بیشتر منتظر ماند.” سعید نگاهم می کند. و انگار نور امیدی در درون تابیدەاست، انرژی خود را بازیافتە و با سرعت و قدرت خاصی می گوید “درستە، وجود پدیدەها همیشە بە معنای قطعیت آنها نیست، باید منتظر بمانیم!”
من جملە آخر سعید را پیش خودم در ذهنم تکرار می کنم. سعید گاهی وقتها زیادی بە اعماق می رود. و شاید خطای اساسی او همین باشد. بە نظر من زندگی سادەتر از آنیست کە ما فکر می کنیم. اگر اینطوری نبود، بە این راحتی کە کسی دستور جنگ نمی داد. جنگی کە تا این همە تا اعماق می رود، و اما بانیان آن تا این همە در سطح می مانند. و سعید قادر بە پایان دادن جنگ نیست، چونکە او دارد از اعماق شروع می کند و نە از سطح. با دست، افکارم را از خودم دور می کنم و سعی می کنم مثل لحظات قبل از گفتگوی امروزمان بشوم.
اما انگار چیزی دارد در هوا موج می زند. سعید راست می گوید. بە رادیوی پدر کە گوش می دهی متوجە می شوی کە اخبار مربوط بە جنگ مثل سابق نیستند. معمولا دیگر در صدر نیستند، و بسیاری مواقع هم آن تە تە می آیند. پدر کە از دست این وضعیت عصبانیست، غرولندی می کند و در پی ایستگاههای رادیوئی دیگر پیچ آن را می چرخاند. اما چیزی عایدش نمی شود. تمرکز همە بر روی حادثە دیگریست کە در چرنوبیل اتفاق افتادەاست، و یا تظاهراتهای ضد نژادپرستی در افریقای جنوبی. و پدر بناچار همانجا روی یکی از رادیوها می ماند، و سراپا گوش می شود.
و انگار حادثە چرنوبیل را بیشتر می پسندد. رادیو از آلودە شدن شدید محیط زیست، بعلت دو انفجار عظیم در یک راکتور اتمی می گوید، از تشعشعات رادیوآکتیوی، از صدمە دیدن احتمالی میلیونها انسان، از تخلیە مناطق وسیع مسکونی و خطر بزرگ اشعەهای اتمی برای سایر نقاط جهان،… و پدر سراپا گوش می شود. صورتش را بە رادیو نزدیک می کند و انگار دیگر نفس نمی کشد. کاملا مشخص است کە نمی تواند با کلمات و جملات گفتەشدە توسط گویندە رابطە برقرارکند. با نگاههای پر از سئوال بە من خیرە می شود. بعد رادیو را زمین می گذارد، و می گوید “این دیگە چە جور جنگیە،… من کە نفهمیدم! نە بحثی از توپ و تانک بود و نە سربازی و… یهو انفجاری شد و این همە خسارات و تلفات و ویرانی،… مگە میشە!” و من کە توضیحی برایش ندارم، همانطور بهش خیرە می شوم. و بعد ناگهان یادم می افتد کە در مدرسە معلممان از توان و قدرت اتمی گفتەبود. اینکە مولکولها از اتمها تشکیل شدەاند، و هر اتم هم از پروتون و الکترون و نوترون بوجود آمدەاست.
مولکولهائی کە با چشم دیدە نمی شوند، و بدتر از آن، اتمها هم کە بسیار کوچکتر از آنهایند باز با چشم دیدە نمی شوند! و اینکە چگونە می شد چنین ذرە کوچکی اینقدر انرژی داشتەباشد کە چنین انفجار وحشتناکی ایجاد کند، واقعا دیگر غیر قابل توضیح و فهم بود. همانطور بە پدر زل زدم. او هم زل زد. سرانجام خواستم بە نوعی توضیح دهم، کە نشد. کلمات چقدر نارسا، و بیان چقدر گتج کنندەبود! نتیجە بحث این شد کە پدر بشدت معتقد بود کە دنیا دست آدمهائی افتادە کە بە میل خودشان چیزهای عجیب و غریبی برای کنترل دنیا اختراع می کنند، بدون اینکە توضیح مناسبی هم برای آنها داشتەباشند. بعد از آنها هم استفادە می کنند، و از روی عمد توضیح دیگری برایش می تراشند.
و من آن شب از حادثە چرنوبیل خوشم آمد. بە خودم گفتم مثل اینکە باز تنها ما نیستیم کە دچار بلای خانمانسوز جنگ هستیم و بقیە جهان هم زیاد خوش نمی گذرانند. و از اینکە با وجود جنگ ما می توانستیم هنوز در شهر و منطقەامان باقی بمانیم، و اما مردم اطراف چرنوبیل نە، تبسمی بر روی لبانم انداخت. و راستی این مقولە جنگ چە بلائی سرش آمدەبود کە بدون حضور خودش می توانست این همە ویرانی و بدبختی درست کند! حال بحث مبتلاشدن نسلهای بعدی بە سرطان، دیگر هیچ کە گویندە رادیو این همە در مورداش داد و هوار می کرد!
فردا از سعید می پرسم کە اخبار مربوط بە چرنوبیل را شنیدە؟ و سعید مات و مبهوت نگاهم می کند. می گوید دوست ندارد در این بارە صحبت کند. می گویم مثل اینکە دنیا زیاد حالش خوب نیست،… می گویم فکر کنم همین چرنوبیل باعث می شود کە جنگ تمام بشود! وخوشبختانە سعید آنقدر ذهنش مشغول و گرفتار است کە در مورد چرائی بحث من سئوالی نمی کند. من هم مسرتر از همیشە می گویم کە بە پایان جنگ زیاد نماندە. و ناگهان بە خیالم می رسد کە “دیگە کسی زیاد بە جنگ ما توجە ندارە، همە رادیوها حالا حواسشان جای دیگریە!” و چە برهان خوبی!
و پدر از اینکە جغرافیا بلد نیست، باز دلش می گیرد. و شاید تنها در چنین لحظاتیست کە دلش زیاد هوای مدرسە سابق و نشستن در آبدارخانەاش را نمی کند. و من چقدر دوست دارم کە کتاب جغرافیایم را بیاورم، و چرنوبیلی را کە چند شب پیش در درون آن پیدا کردەبودم، نشانش بدهم. و حساب کە می کنم می بینم چرنوبیل نە تنها زیاد از ما دور نیست، بلکە در مقایسە با سایر نقاط جهان بنوعی همسایە هم محسوب می شود. و دو همسایەای کە یکی از آنها بدون جنگ در جنگ است و دیگری با جنگ در جنگ، واقعا تا چە حد از حال و هوای همدیگر خبر دارند؟
سعید می گوید “بسیار کم!”
ادامه دارد…