دو نقطە در یک خط، در دو فاصله
انتظار، آویزه ی زمان
مردی خسته، با کوله باری
می خواند با خود
چشم های خسته شدە از انتظار
انتظارم، هرگز به پایان نرسید
دست هایم گرچه بلند بود، آن هم به دریا نرسید
فکر و اندیشه و راهم، به سامان نرسید
آنچه بافته بودم، پنبه شد
چون مجنون، به لیلی نرسید
با خیال خود، ساربانی بودم
آما آن محمل، به انجام نرسید
صبرم ایوب شد، دستم به دامون نرسید
هی گفتند، صبوری را پیشه کن
عمر هفتاد شد، آما آهوبه چمنزار نرسید.