با قلبم…
سلام ای، قامتِ شکیبا تنیده در نجابت
قلمِ فسون نشسته بر خون
شعرِ رهایی بر تارک رستاخیز
چگونه است حالِ من امروز،
که تو بی هوا رفتی!
کاش بار دگر میدیدمت
با آن افقهایِ سبزِ نگاهت
و سرزمینِ بی انتهایِ راهت
غروبهایِ آتشینِ تنهایی-ام
به دیدارت میآمدم
و حالا من در خلوتم
با تو سخن میگویم
با آن نگاهی که در سکوت
از جگرگاهِ شب، بی پروا گذشت
می بینی، زبانم قفل شده
با اشاره…و با قلبم حرف میزنم
و تو میدانی و میشناسی، چرا ؟
خواب از چشمانم میگریزد
گرم بودم از نفسهایت
و آواز پرنده ای در حنجرهات
کاش دستم را میگرفتی
از این دهلیزِ تنگ سیاهِ بی رحم
میگذشتیم
از راه شیری
به رویایِ ستارهها میرفتیم
نبض گلبرگها با نفسهایِت میزند
و قلب تو،
خون به رگهای سپیدارها میرساند
و امروز تو ای سفر کرده
در شبی سرد و دلگیر،
سرد و تلخ، از یادم میگذری
و هنوز عطر پیراهنت
در عبورِ گذرگاهت از آوردگاه میآمد
امروز حال من چگونه است
انگار تب کردم در شعرهایم
و باز غریبم
در شهری که دوستش میدارم
و تو پوست میاندازی
در پشتِ دیوارهای سیاه
در چشمان خونگرفته دژخیم-
در شبِ خسته
در ضربانِ شقیقههایم
غمین مباش
آسوده بخواب در حَریر جانت
که شبها،
ستارهها با رویای تو بخواب میروند.
رحمان- ا ۱۴/ ۵ / ۱۴۰۲