به هرطرف می روی دیواراست. درب به رویت بسته و پنجره ای اگرباشد دور از دسترس با حفاظهای آهنی محصور است. معلوم نیست تکه ای از آسمان را به تو اختصاص دهند. اگر نوری از گوی طلائی نصیب تو نشود، لامپ مهتا بی قمر روز و شب تو است.
بعد از مدت کوتاهی از این چاردیواری بیرون می آیی، نه با پا، با حس کردن، با فکرکردن، با تصور، صداها در بیرون تو را با خود می برند. هر صدائی برای تو تصویری می گردد.
صدای رفت و آمدها، پوتین اگر باشد پاسدار را تداعی می کند. دمپائی باشد، هم بندت را به تو می نمایاند. یک حس نزدیکی را در وجود خود حس می کنی. صدای چرخشهای کلید از دورونزدیک به تو آمار می دهد. چشمهایت به گوش تو متصل می شود و همه چیز را با گوش خود می بینی! آنها دنیای تورا کوچک می کنند. باید با درون خود زندگی کنی. خود را مرور کنی. آن دم که در بیرون بودی، کنجکاو محیط خود می شوی، به دیوارها می نگری و با چشمهایت،
می کاوی: کلمه ای، جمله ای، خطی، نقشی باید باشد. به جستجوی شان با ناخن و چشم و نفست هر لحظه تلاش می کنی. آن وقت که یافته ای: کلمه ای، جمله ای، نیروئی را در تو بیدار می کند. مانند تشنه ای که چشمۀ آب گوارائی را یافته است. بعد برایت آن خط نوشته مقدس می شود. از خود پرسش می کنی چه کسی آن را نوشته؟ حالا او کجاست؟ با این تصورات و افکار، شب که می خوابی او را در خواب می بینی. یعنی کسی را که می خواهی به خواب می ببینی. ضمیر ناخودآگاه تو به کمک ات می آید. و حس می کنی تنها نیستی. آنان تورا می پایند. غذا گرفتنت را، خوردن و خوابیدن و تحرک تو را، تو را از دریچه درب از درز درب یا از دوربین چشمی، تو را می نگرند و کنترل می کنند. هر کس یک جور فکر می کند. هرکس یک جور غالب خود را در زندان پی ریزی می کند. آنان برای هر نوع زندانی نسخه ای جداگانه دارند. آنان چند ده سال تجربه دارند. آدمها عوض شده اند ولی روشها همان روشهایند، چه بسا سخت تر. شکنجه جسمی، شکنجه روحی فقط دو کلمه است اما با خود هزاران درد را به همراه دارد.
لحظات بحرانی برای تو به وجود می آورند، تا آنچه را می خواهند از درون بحران به وجود آورده بدست آورند. در لحظات بحرانی انسان، با دشواریهای بسیاری دست به گریبان است. آنان مدام بحران می آفرینند و دو دنیای متفاوت در درون زندانی به وجود می آورند. دنیای زندانی و دنیای زندانبان. در تقابل این دو دنیا، آنان چون ددی وحشی دست بکارند تا چه تغییری را مشاهده کنند و ضربه ای دیگر را فرود آورند. این کشمکش با زندانی آنقدر ادامه می یابد تا انان به دیوار می خورند و قدرت نفوذ به درون زندانی را نمی یابند. در این لحظه زندانی با تولدی دیگر در درونش، خود را قادر به پذیرش هر نوع عکس العملی می یابد.
در مقاومت مبارزه شکلهای خود را پدیدار می سازد. هم پیوند در درون زندانی آشکار می شود و حیات زندانی فراتر از دیوارهائی که اورا محبوس کرده به دیوارهای مجاورمتصل می کند. دیوارها همه گوش و چشم شده اند. زندانیها بدون این که یکدیگر را ببینند با هم زندگی می کنند. اینها همه از چشم زندانبان مخفی است. او در دنیای خود با زندانیان بازی می کند. او نمی داند که زندانیان اوین، گوهردشت و همه زندانها در حلقه هم با هم زندگی می کنند. راز این همزیستی سالیان درازی است پنهان مانده وهمچنان ادامه دارد.
زندانی با خود دنیائی را به درون زندان می برد. او تنها نیست. با او زندگی می کنند همه آن عزیزانی که تا رسیدن پایش پشت دیوارهائی که می خواهند هویتی دیگر از او بسازند.
او در جنگ، در درونش، لشگری از انسانها و زیبائی زندگی را با خود دارد. زندانبان با چند ورق کاغذ و ابزار… چشم بند، دستبند، کابل، تخت شلاق، و ادبیاتی برگرفته از زبان تحتانی ترین قشر جامعه متعلق به خود، دنیای دیگری را به رویش می گشاید.
زندانی عاشق است. با درون زیبایش سر می کند. مگر می شود به صورت عشق سیلی زد؟ با لگد به زمینش انداخت؟ چشمان عاشق را نمی توان با چشم بند بست. او از پشت دیوارها، زیبائی زیبااندیشان را با خود همواره دارد. با زندانی، مادر، پدر، برادر، خواهر، کودکی اش، جوانی و بلوغش وقتی عشق درکوچه شکوفه داد و رویش یک لبخند با نگاه درآمیخت، همراه است.
او گنجی پنهان با خود دارد و زندانبان این را نه می داند ونه می فهمد.
به زندانبان گفته اند زینب، بهاره، حمزه، بهزاد، بهروز، ناصر، مشتی گوشت و استخوان هستند و هزاران رگ وپی، تو باید به درونشان بروی و ناصر، زینب، بهزاد، حمزه دیگری که می خواهیم بیرون بکشی. همه چیز هم در اختیارت می گذاریم. از فتوای ولی فقیه، شکنجه تادم مرگ و دسترسی به روح زندانی با هر عملی که راه رسیدن به ویرانی او را هموار می کند.
اما آمران نمی دانند لشگری در درون زندانی با او زندگی می کنند. او تنها نیست. قبل از این که ضربات کابل سلولهایش را ازهم باز کند، دردی فراتر از کابل از نابرابریها را با خود زندانی از جامعه به زندان آورده است. درزندان همه اندام زندانی را قبلا زندانبانها از ولایت فقیه پیش خرید کرده اند. با زبانش چه کنند؟ چشمانش را چگونه بی فروغ گردانند. گوشهایش را بخدمت گیرند اگر نتوانستند، کاری کنند که دیگر سخنی را نتواند بشنود.
گردنش را خرد، تا سر سودائی اش رابه زیر کشیده و خم کنند. استخوان شانه هایش را بشکنند و او را تکیده تا، کسی بر شانه هایش نتواند تکیه کند و از او بگوید.
تا به انجا پیش می روند از زندانی نائی نمی ماند اما زندانی زنده است و در درونش شرری شعله می کشد. و او شبها و روزها خوددرمانی پیشه می کند. در او دنیای جدیدتری شکل می گیرد. همچنان او تنها نیست. همچنان هستی اش جلوه ای از زیبائی است. نتوانستند به درونش دست یابند. نمی توانند دست یابند.
با هر دردی که زندانبان بر جانش می آفریند، با هر فریادش، صدها دهان با او فریاد سر می دهند. با هر ضربه کابل بر پاهایش، صدها پا ودست و جان، با جانش درد می کشند. با هر شبی در بستر درد و خون، به خواب نه، بیجان در سلولش رها می شود، صدها ستاره چشمک به او می زنند و ماه را در شب رویهایش به درون سلول او می برند. ان زمان هزاران چشم بر ماه نگریسته، ماه تلالو زیبائیها را با خود به درون سلول می برد. آری آنها هیچ زمان تنها نیستند.
امروز انها تصمیم گرفته اند که هیچ نخورند و نیاشامند تا خون آشام را بخود آورند و بگویند که تنها نیستند. انها اعتراض را در زندان، در میهن و در سرتاسر جهان هستی با زبانهای متفاوتی فریاد می زنند. انان هفده نفر نیستند. آنان چون همیشه حیات و هویت مردم خود هستند. این راز ماندگاری زندانیان سیاسی با مردم را هیچ حاکمیتی نمی فهمد.
هزاران تن را در یک فضای رعب و وحشت قتل عام کردند. پنهان ماند؟ هرگز، چون گوی آتشینی سر بر آورده و زبان اعتراض میلیونی گشته است. امروز نیز چون همیشه صدای زندانیان سیاسی از هر سو شنیده می شود.
نامهایشان را می برند: بهمن اموئی، جعفر اقدامی، کوهیار گودرزی، مجید توکلی، غلامحسین عرشی، ابراهیم بابائی، پیمان کریمی آزاد، بابک بردبار، مجید دری، علی ملیحی، عبدالله مومنی، کیوان صمیمی، حمیدرضا محمدی، ضیاء نبوی، علی پرویز، محمد حسین نورانی نژاد، محمد حسین سهرابی راد، با هر نام صدها تن برسر دیکتاتور فریاد بر می آورند و حیاتی دیگر به جنبش مدنی در میهن می دهند.
انان برای پاسداشت زیبائیها به زنجیر کشیده شده اند. امروز در مصاف با دیکتاتور درزندان راه حیات را بر خود بسته تا مستبد را به معرکه بخوانند. هیچ آرزومندی، این دشواری را نمی خواهد آنان بر جانشان هموار کنند تا دیکتاتور سرش را به سمت زندان برگرداند. امروز همه در بهت و اضطراب روزهای رفته بر آنان بسر می برند و دل نگران هستی شان هستند.
زندان و زندانی در قانون درهم آمیخته ای بسر می برند و در بیرون از آن فضا، دیکتاتور با آفرینش ستمی مضاعف بر آنان، جامعه را تهدید می کند. دیکتاتور هم می داند آنان هفده نفر نیستند.