گاهی قربانی، خود پس از گذر سالها و یا شاید از همان روزهای اولیە (چە کسی می داند) نە تنها در شکل بلکە در اندیشە و روانشناسی هم مثل جلاد خود می شود. مثل او عکس می کشد (عبوس و با رگهای بیرون زدە گردن)، مثل او نگاە می کند ( با چشمانی سرد و شکارچی منشانە)، و سرانجام اینکە مثل او سخن می گوید (با کلمات و جملاتی پر از تحقیر و تهدید). و این چنین است کە روح، اندیشە و احساس جلاد در یک پروسە دونادونی قرار می گیرد، خود را بازتولید می کند و از نسلی بە نسلی دیگر دوبارە و چند بارە پرواز بی انتهایش را از سر می گیرد.
“من در چهرە عبوس و رگهای بیرون زدە گردن آقای اصلانی، جلاد آیندە خودم را می بینم!”
البتە کسی را دقیقا نمی داند کە علت این سرایت روح جلاد بە قربانی چیست. علی الظاهر قرار است کە قربانی خود نقطە پایانی بر خط بی انتهای قساوت و بیرحمی باشد، اما تمام روند نە تنها بە یکبارە عوض می شود، بلکە بە یمن همان قربانی بودن کە حال جلاد می شود کل پدیدە بسیار ناخوشایندتر جلوە گر می شود. جلاد بیرحم است زیرا کە تنها در پی تحمیل خود بە تو نیست، تنها علت این نیست کە وی از حضور تو بیزار است و یا اینکە مخالف عقیدە توست، او جلاد است چونکە از تو نفرت دارد و این نفرت را تنها با شقاوت، بی رحمی و حذف فیزیکی یا تحت انقیاد قرار دادن تو می تواند آرام کند. و این حذف (در صورت تحقق آن) نە تنها وی را راضی نمی کند، بلکە بقیە عمر را نیز، در خواب و بیداری، در نشخوار رفتار و گفتار خود علیە تو باز می یابد. او وجودیست از بهر تو.
“من در چشمان شکارچی منشانە آقای اصلانی جلاد پر از نفرت آیندە خودم را می بینم!”
جلاد (بە عنوان نمونە از نوع لاجوردی آن، کە اتفاقا روح مسلط بر زندانها در همان دورانی بودە است کە آقای اصلانی در اسارت بودەاند) نمی بخشد، از تو تواب می سازد، حتی بعد از آزادی ات مرتب بە سرکشی ات می آید، و بە محض مشاهدە خطائی دیگر تو را باز بە همان جائی می برد کە باید باشی! تو یکبار برای همیشە پدیدەای تعریف شدە در فرهنگ او هستید. آری یکبار برای همیشە! تو هستید تا او بتواند باشد. زیرا “او” ی وجود ندارد گر تو نباشید. و برای همین همیشە در کمین است. او دوست دارد وجود تو را بە بازی بگیرد، نگاە و کلامش پر از تحقیر است، با ادب و عقلانیت بیگانە است، او تنها “خطا” می بیند. و چە آسان در چنین نگاهی همە چیز بە شیوە بالقوە “خطا” است. جلاد، ایستاترین موجود دنیا است.
“و من در کلمات و جملات پر از تحقیر آقای اصلانی، جلاد آیندە خودم را می بینم!”
جلاد چیزکی کوچک در درون دارد، چیزکی پنهان، اما آنگاە کە می گوید و عمل می کند بە جای آن چیزکک، گندەگکی بیرون می زند. همە آن گندەگک، کلام و رفتاریست برای پنهان کردن چیزکک! تمام وجودش این چیزکک است و اما تمام گفتار و اعمالش می شود آن گندەگک.
“من در گندەگک آقای اصلانی آن چیزکک را می بینم!”
جلاد همیشە عصبانیست. درونی و بیرونی. لبخند تحقیر بر لب دارد. در نظر وی چیزکهائی در “وجود” وجود دارند کە از بنیان نادرستند، حتی قبل از اینکە او بدنیا بیاید،… و این چیزکها اصل تفسیری وجودند. وجود او ارتعاشیست از آوازهای عصبیت زای درونی. و بە این ترتیب قبل از هر چیز “وجود” خود را در انتهای راهکی قرار می دهد کە بە گمانش بی انتهاترین راە دنیاست. او از “وجود” بیزار است.
“و من در وجود آقای اصلانی بیزاری وجود را می بینم!”
و اما من پاس می دارم فواصل دریاهائی را کە هنوز مرا از جلادهایم دور نگە می دارند،… دریاهائی مرا از وجود جلاد درونی میهن و مرا از وجود جلاد بیرونی میهن. آنانی کە بنیانهای بازتولید فرهنگ پرورش جلاد را در همنشینی با جلاد در یک اتمسفر تراژیک آموختەاند.