از منصور مشرف در زندان اوین سال ۶۷
دوش پرسیدم ز همبندم که ای فرزانه
چه زمانی ز جهان جور و فغان خواهد شد
میهنم سخت اسیر است اسارت تا به کی
وقت آزادی و شادی چه زمان خواهد شد
نگهم کرده و با آهی و لبخندی گفت
شب نمی ماند سحر نور فشان خواهد شد
دشمن ما با ستم هرگز نمی ماند به کام
صلح و داد آید به کام ما جهان خواهد شد
عصر دیوان و ددان چون بسر آید آن روز
نوبت دولت ما زحمتکشان خواهد شد
روز آگاهی و وحدت, روز جانبازی خلق
روز رزم ارتش کارگران خواهد شد
همگان کار کنند از بهر هم. وآنگه زمین
سبز و آباد کران تا به کران خواهد شد
می رهد انسان ز بار فقر و جهل و دشمنی
فارغ از دغدغه سود و زیان خواهد شد
رنگ رخسار کسی زرد نمی گردد ز فقر
ثروت گیتی از آن همگان خواهد شد
در بهار خلق گلها تا ابد می شکفد
کس نبیند که دگر باره خزان خواهد شد
وآنزمان با کار و عشق و شور و شعر
عالم پیر جوان جاودان خواهد شد
××××××××××××××
دشمنم را پیش چشمم خوار می بینم همی
من اسیرم لیکن او را زار می بینم همی
او نمی بیند بجز مرگ و مذلت لیک من
عالمی با دوستی رقص کنان بینم همی
××××××××××××
وطن را سربسر ویرانه کردند هزاران آرمان افسانه کردند
بسی کشتند و بس مجروح و دربند
بسی آواره یا دیوانه کردند
فریب و خنجر و سرمایه با هم
چنین آتش بدین کاشانه کردند
××××××××××××××××
دردا و دریغا که شبی طولانی است
واندر پی آن هم سحری طوفانی است
با این همه، عزم و صبر و پیکار خوش است
زیرا غم امروز دگر فردا نیست