اوین…
لمیده در دامنه دره ی اوین
پشت به کوه
رو به شهر خاموش بیدار
با چشم اندازی زیبا از کوه و درخت
جهنمی خفته
در قلب بهشت
اوین،
زندانی به یاد مانده
از گذشته ها
که نمی توان فراموش کرد
یادآور شب های چشمان بیدار
تا سحرگاهان
که ستاره گان بسیار
درخشیدند
و از درگاهش گذر کردند
یادمان سرود خوانان و حماسه سرایان
که شب پیش از طلوع
به پیش باز خورشید شتافتند
اوین،
زندانی با برج و باروری مدرن،
و هزار توی اسرار بر جا مانده
از بندها و سلول هایش
یادآور وحشت از شب نا تمام
و روز نا فرجام از (بودن یا نبودن)
یادآور انتظاری برای
زخم برداشتن
انتظاری،
برای مردن،
در پای چوبه دار
و یا میادین تیر
زندانی خفته،در کمین
قربانیان را
به انتظار نشسته
آنجا
بهار را به گلوله بستند
نسیم پگاهان را
آنجا
شهریور از راه رسیده را
به چوبه های دار آویختند
عشق را به کند و زنجیر در کشیدند
آنجا..
به هنگامی که
آذرخش ها خاموش گشتند
ابرها از پس فاجعه کریستند
و سپیده…
خوش ترین سرود قرن را در آغازید..
…………..
اوین..
پایتخت جلوس پیام آور مرگ
قدیس آدمخوار
ورد تسبیح بر زبانش
تیغ آخته بر دستش
جوی خون روان
بر پای سجاده اش