به جستجوی هم
با ماه سخن گفتیم
با ابرها گریستیم
سر بر خاک نهادیم
زمین ندای مان داد
بر من زخم هزاران خنجر است!
سال هفتاد و هفت، ده سال پس از کشتار زندانیان سیاسی، زخم ها عمیق و داغ ها تازه، کودکان زندان، به مدرسه می روند. کلمه به کلمه با زندگی آشنا می شوند. جمله می سازند. تا فردا جملگی ایران را بسازند. آنانی که در این وضعیت دشوار یاد و خاطراتی از گذشته دارند، با نگاه به پشت سر زمان را به جلو می برند.
هر سال، در اندیشه یاران، در جمعشان، خفتگان در خاوران، رازهای در سینه مانده را به هم باز می گوییم، و با نگاه به چشمان هم به درون هم می رویم. آن شب، از ماه اذر، یکی از ان شب ها بود. جامعه متورم شده بود. هر روز یک گوشه ی ان منفذی باز می شد و گویشی نو به گوش می رسید.
هشت سال صدارت هاشمی، صاحبانی نو به جامعه عرضه کرد. طبقه جدید ظهور کرده بود. پادگان ها با انبوه نظامیان متورم شده .جنگ و جهادعقیده پایان یافته و هر سال درجه ها ترقی یافته، سرداران مانند قارچ زاده می شدند. در کنار مدیران امنیتی راه مکیدن از مجرای سردار سازندگی را تجربه می کردند.
در چنین اوضاعی نباید، هیچ کس از هیچ چیز سر در بیاورد. صد و سی و چهار نویسنده و روشنفکر در اعتراض به وضع موجود نامه ای منتشر کردند. مافیای قدرت و ثروت را خوش نیامد. فرمان صادر شد. لیست ها در داخل و خارج تهیه گردید. راز بقای خود “قتل درمانی” یافتند.
قدرت در پیوند با سرمایه، ستیز خود را با اندیشه ورزان می دید. آن شب پس از سلاخی پروانه و داریوش، طعمه های دیگری را در دستور داشتند. در این رهگذر قلب هایی را از حرکت باز ستاندند که با هر تپش خود هزاران آرمان و آرزو را نوید می دادند.
آنان حذف محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، و حذف افراد بیشمار دیگری را در برنامه داشتند. آنان زمان را به خدمت گرفته بودند. با هر قتل فجیعی که انجام می دادند، فکر می کردند، می توانند جامعه را به محــاق برند. دکههای روزنامه فروشی هر دم متراکم می شد. روزنامه ها به چاپ دوم و سوم و توقیف می شد. همه جا بیم مرگ و نیستی، فضا آکنده ار درد و دانستن بود.
آن شب، شبی از ماه آذر؛ دهمین سالگرد دو تن از خاورانی ها، در شهرستانی کوچک و دور از پایتخت، در آن فضای سرد و سربی که هنوز ضربا ت دشنه دژخیمان بر پیکر دو عاشق آزادی، پروانه و داریوش را براعماق وجود تک تک خود حس می کردیم و با دهانی بسته فریاد می زدیم، چـرا؟ چـرا؟
مردم، تاوان چه چیزی را باید این گونه بپردازند؟ آزادی، بــه تو چگونه می توان دست یافت؟ تا کی باید بر آستان تو قربانی داد؟ صد سال و بیشتر “قرهالعین ها ،صور اسرافیل ها، عشقی ها، ارانی ها، فاطمی ها، گلسرخی ها، رضایی ها، بیژن ها، سعید سیرجانی ها و حالا مختاری ها پوینده ها. این تسلسل خون و گلوله در رژیم اسلامی این نوادگان حاج میرزا آغاسی ابعاد وسیعتری یافت. جنایت پیشگان راز بقای خود را در خذف خونبار روشن اندیشانی یافتند که سهم شان در تعهد به قلم یک متر مفتول فلزی گردید که بر گردنشان حلقه شد.
آن شب ، شبی از ماه آذر، آن شب را میزبان محمد بودیم. نیامد. تماس ها هیچ چیز را روشن نمی کرد. بی خبری مطلق، چند روز بعد جعفر ناپدید شد. بغضی درون گلو گیر کرده بود و سر باز شدن نداشت .اشک ها در چشمخانه لحظه ها را می جست، در تلاقی دو نگاه و یاد محمد و جعفر بی اختیار پهنای صورت را طی می کرد و تلخی آن از درون ما را می فسرد. کاش شب، روز و روز ، شب نمی شد. کاش دروغ بود و دوباره آنان را می دیدیم.
جعفر و کفتمانش از حقوق بشر، به سخره گرفتن نوعی از زندگی و نگارش، چقدر انانی که فرزندی دختر داشتند، کتابش را دوست داشتند و به جعفر به خاطر هدیه ای که به جامعه پیشکش کرده بود، مدیون بودند.
محمد، با تمرین مدارایش، با طنین صدایش از شبان رمگی، محمد که لرزش صدای محزونش با آن حجب همیشگی اش، پرواز برگی از شاخه درختی در پاییز را می توانستی با او قسمت کنی، با رستم اش در شاهنامه و سیر و سلوک در فضای اساطیری درونش، چه زخم عمیقی را باید متحمل می شد آستان آزاد اندیشی میهن ما، وچه زود این زخم خود را نمایاند. محمد با پیکری در هم تنیده یافت شد. به فاصله چند روز جعفر هم چون محمد خاک را در آغوش گرفت.
و اینگونه پایان پذیرفت. بعد از مدتی ، قیفی در دهان مجری پدید آورنده این تراژدی نهادندوداروی نظافت به حلقش تخلیه کردند، تا سر به مهر بماند آمران و عا ملان جنایات تکرا و باز هم تکرار، امروز یازده سال بعد از ان تراژدی ستیز با اندیشه رو به روی ما صف بسته اند.
زمین و زمان سخن می گویند. ما شـعار می دهیم، علیه استبداد، ما شعار می دهیم علیه خشونت، ما سرود می خوانیم برای آزادی ، و آنان مانند ددی زخمی، کف بر دهان ،از دخمه های خود به بیرون پرتاب می شوند، و به ما یورش می آورند.
در کارنامه سی ساله شان، نام ما را ثبت کردند، در زندان ها، شکنجه گاه ها، دفتر های دفن شبانه گورستان ها، اما ما امروز به اتاق خواب آنان راه یافته ایم ، ما خاموش نمی شویم. نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. ما ایستاده ایم، تا آخر!