به نام سعادت ملت ایران و با درود به جانباختگان راه آزادى
شاهنامه ١٨ تیر
درست ۷ سال پیش در تیرماه ١٣۷٨ من یک نوجوان ١۹ ساله بودم که مانند همه دانشجویان دیگر، آرزویى بجر بهترینها را براى وطن عزیزم و مردمانش نداشتم. دوست داشتم همه مردم دنیا ایرانى را به چشم بهترین نگاه نمایند و به حال و روزش غبطه بخورند. همه ما جوانان آرزو داشتیم آزاد باشیم و بر سرنوشت خودمان حاکم شویم و این را حق مسلم هر انسانى میدانستیم. در آن سن و سال فکر میکردم مملکتى که پدرانمان تحویلمان داده اند، با همه مشکلاتش به ما تعلق دارد و ما میتوانیم آن را بازسازى نماییم.
اما در شب ١٨ تیر همه این تصورات از بین رفت. در آن شب کوچکترین تجمع و اعتراض دوستانم در کوى دانشگاه را با گلوله، چماق، زنجیر و گاز اشک آور جواب دادند. همکلاسیهایم را از پشت بام به پائین پرتاب کردند و دوستانم را با گلوله پرپر کردند. وقتى که ما در اعتراض به این جنایت رژیم که آن را به غلط منتخب خود میدانستیم، دست به تظاهرات آرام زدیم، بسیجى ها و انصار حزب الله به وحشیانه ترین روشها ما را سرکوب نمودند. هنوز هم چهره معصوم دختر دانشجویى را که به ضربات چاقوى سه بسیجى بشدت مجروح شده بود، همچنین تصویر دانشجوى دیگرى که چشمانش توسط بسیجى ها از حدقه درآمده بود، بخاطر دارم. هنوز هم شبها خواب آن زنى را میبینم که با زنجیر کتک میخورد و از صورتش خون فواره میزد. هنوز هم طعم گاز اشک آور، باتوم، مشت و لگد را خوب به خاطر دارم.
زمانى که من را دستگیر کردند رکیکترین فحشها را به من دادند و وقتى که اعتراض نمودم توسط ده بسیجى به مدت پانزده دقیقه به وحشیانه ترین شکل ممکن کتک میخوردم. طعمش را خوب به خاطر دارم.
وقتى که براى اولین بار در سن ١۹ سالگى من را به بازداشتگاه مخوف اطلاعات (٢٠۹) بردند و با چشمبند موقع رفتن زانوانم از ترس میلرزید. هر مامورى که میرسید مشتى، لگدى، سیلى و یا حداقل فحشى میداد و میرفت. طعمش را خوب به خاطر دارم.
آرى بازجویى هاى همراه با سیلى، لگد و فحش را، حتى آن موقعى که بازجو اسلحه کمرى خود را در دهان من فرو کرده بود و میخواست به زور من را وادار کند تا اقرار به ناکرده هانمایم، خوب به خاطر مى آورم.
ماهها سلول انفرادى و بعد یک جلسه چند دقیقه اى دادگاه بدون حق داشتن وکیل، در نهایت حبسى که حتى تصوراش را هم نمیکردم. مادر بیرون دادگاه گریه میکرد و بازهم زانوان من میلرزید. خودم نیز وقتى اشکهاى مادر را دیدم گریه ام گرفت. آرى خوب به خاطر دارم.
من را به زندان رجائى شهر کرج(گوهردشت) تبعید کردند، زندانى که به مخوفترین زندان خاورمیانه مشهور است. زندانى که در طبقه بندى سازمان زندانها به قاتلین و اشرار تعلق دارد. زندانى که ریاست آن (آقاى شکارى) به همراه ریاست دادگاه انقلاب کرج (آقاى منتظر مقدم)، دختران جوان زندانى را پس از پایان محکومیتشان به کشورهاى عربى صادر میکردند. چهار سال را در این زندان در بین قاتلین و اشرار و زندانبانان قواد سپرى کردم، بدون آنکه مسئولین زندان اجازه یک روز مرخصى را به من بدهند. تا اینکه روزى خواهرم با گریه خبر فوت مادر را از پشت تلفن به من داد.
باز هم گریه کردم و زانوانم لرزید، آرى خوب به خاطر دارم.
مسئولین زندان حتى حاضر نشدند براى تشییع جنازه مادرم که شده چند ساعتى به من مرخصى بدهند.
چندى بعد براى من ابلاغیه اى آمد. مرد جنایتکارى که خود را رهبر من مینامید مرا بخشیده و عفو نموده بود. چند روز بعد من آزاد شدم و چه آزادى تلخ و شیرینى بود. هنوز دیگر دوستانم دانشجویانى که همراه من بازداشت شده بودند در زندان بودند. منوچهر و اکبر محمدى، احمد باطبى، عباس دلدار و مهرداد لهراسبى و خیلى دانشجویان دیگر هنوز در بند بودند و تا به امروز نیز آزاد نشده اند.
زمانى که از زندان آزاد شدم، تصمیم گرفتم و با خود عهد بستم تا زمان آزادى همه دانشجویان دربند و تا زمان آزادى تمام زندانیانى که بخاطر آرمانها و عقایدشان زندانى هستند دست از مبارزه نکشم. آرى این تصمیم را خیلى خوب به خاطر دارم.
اکنون هفت سال از اولین خان ١٨ تیر گذشته و ملت ایران به آخر شاهنامه نزدیک و نزدیکتر میشود. بعد از آن روز من بارها بازداشت شدم، کتک خوردم، شکنجه شدم و به زندان افتادم. حتى در زیر شکنجه وزارت اطلاعات، به ناحیه پشت سرم ضربه شدیدى وارد گردید که باعث گردید من نیمى از بینایى دو چشمم را از دست بدهم.
من هنوز هم گریه میکنم براى دوستان سلحشورى که در این راه جانشان را از دست دادند، براى خوشبختى و سعادتى که حق ملت ایران بود و از آن محروم شد. بله من هنوز هم گریه میکنم ولى دیگر هیچگاه زانوانم نمیلرزد.
پایدار وطن همیشه
بهروز جاوید تهرانى
زندانى سیاسى مستقل
زندان رجائى شهر (گوهردشت) کرج
٠۴/٠۴/٨۵