وقتی که همه “حق” داشته باشند، یعنی هیچ کس حق ندارد؛ یا اینکه حق گمشده است.
وقتی که همه “حق” نداشته باشند، یعنی هیچ کس طالب حق نیست؛ یا این که حق را دوباره باید تعریف کرد.
سی سال، در بدرو سنگر به سنگر در پی حقی که لابلای “وقایع” پیش بافته و پس ساخته پنجاه و هفت میلیونی “گم شده است”، و حال تقلایی “پیچیده” که آن را بر سیاق کهنه قرون باستان، و یا “نو” مستهلک – “بازهم ” چنان تعریف کنند که آبها بر همان آسیابها برگردد که شاید آرد را چرخ زد و چرخ زد و گندم کرد، آسیاب بود ولی راه عمل را گم کرد.
برخی زمانی چنین استنتاج کرده اند که آنچه آنها “استبداد شرقی”، یا تمدن های “هیدرولیکی” می نامیدند از درون قابلیت تحول ندارند، و تا این که “تلنگاری” از بیرون نخورند “کک” شان نمی گزد و برهمان “پاشنه سالیاتی و باقیاتی” بدور خود می گردند – گیج میخورند- و هیچ وقت گردباد نمیآفرینند و پس کارشان به تنوره کشی (خیزش اسپایرالی) نمیرسد که شاید جایی دیگر فرود آیند؛ در سکون، نسیم، باد سطحی، یا تند باد، اینطرف و آنطرف میروند؛ باد تنوره کش تولید نمیکنند، پس عقیم اند، و توان گذار از “بقاء” به “تداوم بقاء” را ندارند.
با اینکه خود صاحبان اصلی این نظرات به تداوم این خط تحلیل و نقد از گذشته، یعنی تولید تاریخ، باز نگشتند – شاید پردازش طبقاتی و تحلیل “منفعتی و مصلحتی” را گویا تر برای درک چند و چون نقادانه گذشته یافتند، و ستیزشان را محرک وانگیزه خیزش باد های تند و تنوره کش دانستند – هنوز در “اس قص” امور، یکی “همین است که هست” را در تسلیم یا منفعت جویی سوزناک و دردمندانه میبیند، و دیگری آنرا بعنوان “هدیه اجدادی ارج مینهد و تا آنجا مقید آنست که دموکراسی را در تهدید، تجاوز، و اشغال کتیبه شده میداند؛ برخی هم دیکته شاهانه اشرافانه را به روزگار انقلاب الکترونیکی یا صنعت اخص آورده و از هرکجای گذشته و نقد آن یعنی تاریخ، وقایع، کلمات، مفاهیم و مقولات را “هوشمندانه” بیرون کشیده برای هر روزهفته و سال، طرحی میزنند یا میبافند. دراین بین، فلسفه و الهیات، گذشته و نقد آن در تاریخ، دموکراسی و تجاوز، ایل و قبیله گرایی، دولت (استیت) و حکومت (گاورنمنت)، ملت و امت، قهرمان و ضد قهرمان، خارجی، اجنبی، مشروعیت و مقبولیت، ارسطو و کانت، هگل و مولوی، و حافظ و بودا و زرتشت و مزدک و مانی و پیامبران، همه را در یک “مشگ” ریخته و هی میزنند که شاید کره یی نصیب شود- در افتادن این متناقضات را باهم و سفت شدن محل اتصالشان را، مدتی یکدفعه، کره پنداشته و در مشگ را باز میکنند و فورا میبندند و با توافق مشگ زنانه، به “مشگ زدن” ادامه میدهند. این کار شاید بیهوده نباشد، اما “هوده” حاصل کار و گلاویز شدنشان تسلسل وقایع را چنان از بین میبرد که آنها را نتوان بر بند منطق روزگار کشید و زمان را تولید کرد- سرگردانی در بی زمانی، اجبارا سرگردانی در بی مکانی نیز میباشد؛ مولوی ما را نساخته است، بلکه ما او را ساخته ایم طوریکه بی مکانی و بی زمانی، خماری و نشئگی را با هم به ذاتی خالص تبدیل کنیم.
“استبداد شرقی” یک فرد نیست، یک گروه نیست، بلکه یک “فرهنگ” – یعنی یک شیوه وجودی – یا وضعیت است. “استبدادشرقی” یک موضع دفاعی است، و همزمان یک شیوه تهاجمی – دفاعی است اخته در تهاجم، و تهاجمی است اخته در دفاع. رمانتسیسمی است که زیبایی شناسی اش همه چیز را در یکی، و یکی را در همه چیز میبیند. و این چنین تغییر نکردن یا بزرگترین افتخاراست و یا یکی از بزرگترین افتخارات.
در همین امور اخیر که انتخابات بخشی از آن بوده است، برای یک مریخی ایران سرزمین قانون و بی قانونی است، ایران سرزمین انتخابات و تقلب و ضد تقلب است، ایران سرزمین کشتگان و کشندگان است- خوب که توجه میکنیم، هیچکس قرار نیست که هدفی را دنبال کند، بلکه تنها قصد اینستکه بگوییم و نشان دهیم که ایرانی ها در همه چیز شبیه همدیگر هستند – یعنی بزرگترین خاصیت ما اینستکه حاصل جمع ما همیشه یا صفر(وضعیت مطلوب) و یا عددی ثابت است؛ معادله ما دوطرفش همیشه با هم مساوی میشوند. این همان “فرهنگ” است که “استبداد شرقی” نامیده اند، و خطا، بیخبری، و یا توافق عامدانه یی است که مدتی یک دفعه بدنبال ذبح بلاگردانی است که گاهی جمعی است و زمانی فردی، ویا اختلاط اینها – مراسم ذبح که تمام شد، همگی خوش و خوشحال تا مراسم و آیین بعدی خود را راضی ودر امن و امان میبینند. ما را باید تمدن اخته گردان دانست- اسکندر در هر گوشه که رفت “اسکندر شهر” ساخت، دانشمندان و فیلسوفانش را همراه داشت، وهدفش را ” اشاعه فرهنگ و تمدن ” اعلام میکرد، و شاهنشاه در بابل شادی پیروزیش را بحساب اهالی مفتوحه گذاشت و کتیبه کرد. ما به اندیشه کردن برای اندیشه اهمیت میدهیم، و دیگران به اندیشه کردن برای تغییر اهمیت داده اند – آنها تحول تاریخساز بوجود آوردند، و ما توهم هستی سوز را به اوج غرور و مدهشی رسانده ایم.
دلالی و فقر دست به دست هم داده و مقاومتشان دخالت سیاست در اقتصاد را ضرورت مطلق میکند؛ دخالت سیاست در اقتصاد را عین تجاوز، فتنه گری، و استبداد دانسته و دخالت اسلحه را ضرورت میبخشد؛ دخالت اسلحه را خشونت و حکومت “قصابان” میدانند؛ و این تسلسل باطل باز هم به فقر و دلالی باز میگردد. سیاست دایما بین “محفل و خیابان” در تردد است. همه دوستان یکدیگرند، و همزمان غیر این. آیا دعوا بر سر پاره کردن این تسلسل های باطل و ظاهرا باطل است، و راهی به گذار به بادهای تنوره کش، یا بازهم داستان سیل و باران و تبدیل سیل به باران، که کارشناسان پیرو “شرق شناسی” سیاست تعدیل مینامند، و دیگران عدالت. در تعریف، تعدیل را “به ارزش واقعی برگرداندن” و عدالت را “هرچیزی را در سرجایش نشاندن” گفته و میگویند- بهمین دلیل “سیاست تعدیل” با ” سیاست عدالت گستری”، مدتی یکدفعه، تناقضاتی سهم افزا را بوجود میآورند که چند بار تاکنون تجربه کرده ایم.
تخلیه ایران از پنجاه و هفت امکانپذیر نیست، اما کوشش و فشار از داخل و یا خارج میتوانند شرایط ایران را در “هپروت سیاست” معلق بین آرزوی تحول دموکراتیک و سازندگی ترقی گرایانه و خرده کاریی های محفلی- خیابانی نگهدارند – گندیدگی بی عملی، فقر و پریشانی، و سرکشی، خشونت و اطاعت، همه و همه جا را فرابگیرد. و این وضعیت، اقتصاد، سیاست و دفاع اش را به بی اعتباری همگانی بکشد. پنجاه و هفت جنبشی مورب بود و فرصت نیافت که زمینه و امکان این گندیدگی و بی اعتباری را از اساس برکند. آیا وقایع اخیر این وضعیت را بنیادا دگرگون خواهند کرد یا اینکه در کشاکش، اختگی یی که بلاگردان “استبداد شرقی” است، حاصل کار خواهد شد. ستروتورالیسم، پوزیتیویسم، در چنین زمینه یی با تکنوکراتهای عملگرا دست بدست هم داده یا “فاشیسمی” بی عرضه، و یا “عرضه” خشونت وسرکوب در داخل، و تهدید و تجاوز از بیرون در خوی همگانی ته نشین شده و باصطلاح سکون ” استبداد شرقی” اش دامنگیر پایینی ها، و حسابهای بانکی خارج “دامنگیر” بالایی ها خواهد شد.
وحدت در چنین شرایطی حیاتی است، در حالیکه ترکیب اضداد غیر قابل جمع نابود کننده هستند. این وحدت کلی است که اجزایش مدافعان آن هستند؛ و اگر مشروعیت عدالت اجتماعی موضوع این وحدت باشد و دولت (استیت) بیان آن، رضایت و مشارکت، پشتیبانی ساختار بندی شده عدالت خواهان باید اجزای این وحدت، و حکومت (گاورنمنت) بیان آن باشد. “استبدادشرقی” یعنی عدم تفکیک و تمایز این امور از یکدیگر، وهم آمیزی منافع و مصلحت ها، و سر درگمی اهداف و راهبردها؛ و اینچنین جنگ فقرا و کشتن یکدیگر، نمایش تفریح و سرگرمی ” اشرافیت رم در میدان گلادیاتورها ” خواهد شد.
در تعریف یک انقلاب و اهدافش ابهام و تزلزل همیشه ممکن است؛ بهمین دلیل حضور سازمانیافته و متحد مدافعان و برگیران از آن در پایگاه مشروعیت اش، و تحقق آن در پایگاه مقبولیت اش، اساسا، اگر تمام خود انقلاب نباشد، قطعا بخش جدایی ناپذیری از آن است.