همهی روز زیرِ باران بود!
خواهرش دستش را روی سرش گذاشت و گونهاش را لمس کرد و گفت:« راست گفتی؛ پیشانیش داغه…توراه سرما خورده»! او اما در خواب و بیداری نمیدانست طرف صحبتِ خواهرش کیست. خواهر درهمان حال گفت: «سوپ میخوری؟» لرز داشت، تمام بدنش درد میکرد. احساس میکرد چند نفری دنبالش هستند. هیکلهای هیولاواری داشتند. بیابان بود و آتش… همهمهای از دور شنیده میشد…
وقتی چشم گشود شعاع کجتاب آفتاب از پنجره چوبی برکف اطاق دراز شده بود. خبری از هیاهو نبود. اتاق مرتب شده بود. روشن و راحت. کتابخانه کوچکی را در گوشه اطاق میدید. بوی آشنایی در اطاق به مشامم میرسید. عطر چادر مشکی، بوی برگهای تازه درخت گردو، بوی گلابی… و رایحهی آشنا…
از رختخواب بیرون جست و شروع کرد به لباس پوشیدن. احساس تندرستی میکرد… از بیماری شب پیش جز ضعف مختصری در گردن و پاها چیزی باقی نمانده بود. نمیدانست چه جوشاندهای موثر افتاده بود. از هیولاهایی که شب پیش در خیال دیده بود به یاد آورد. شتاب داشت که زودتر لباس بپوشد و برود بیرون از اطاق… پیراهن بشوربپوشش را به تن کرد که در چوبی اطاق بازشد و خواهرش در درگاه ظاهر… خندان و نورانی. نان تَمبَلک۱ و چای در سینی با کمی آرشه۲ و مربای به. مربایبه دستپخت خودش بود و نان تَمبَلک هم…
«چطوری…؟» « خوبم.»
خواهر لبخندی زد و گفت:«امروز دوستت میآد دیدنت… کجا داری میری…؟»
سینی ظرف و بساط چای را همانجا در اطاق گذاشت. او میدانست برادر جوانش همهی مسیراز قشلاق دریا تا روستای ییلاق را پشت وانت طی طریق کرده بود و باران دیروز و شب پیش، رمقی برایش نگذاشته…
خواهر از دوران جوانیاش گفت. اینکه نتوانسته بود درس بخواند. اینکه خیلی زود صاحب فرزندان قدونیمقد شده بود. از زندگی سراسر کار وتلاشش گفته بود. از شویش وکارش، تابستانها کار در خانهباغ، تیمار تنها گاو شیرده و گوسالهای و ماکیانی که همهی کار روزانهاش بود…
پردهی اشک جلوی چشمهای پسرِ جوان را گرفته بود. او نمیدانست روزگارش چگونه خواهد شد. خواهر اما وقتی شنید که قرار است سالِ پایانیِ دبیرستان را هم نزد آنها باشد؛ خوشحال بود. احساسی که آشکار بود در چهرهاش…
جوان اما چشم انتظار تابستان بود. رویاهایی که در ذهن داشت، جلوههای کوهستان، کوه وخنکای شبهای مهتابی، تماشای آسمانِ پرستاره و شوقِ ثبت نامِ آخرینِ سالِ دبیرستان در پایتخت… او هنوز نمیدانست همهی داستانهای تلخ روزی تمام خواهد شد… خواهر حال او را درک میکرد و به همین خاطر با لبخندی و نگاهی نافذ دوباره گفت: «دوستت میخواد پرسشای درسیشو از تو بپرسه… او! همینجاست. بیرون اطاق!…»
ازبیرون صدای خوشوبشی میآمد. بوی خاک، همان رایحهی آشنا و واقواق سگِ خانهباغ…
جایی خوانده بودم «کشف عشق شبیه دیدن دسته گلی شناورست در انتهای رودخانه. بایست آن را به موقع از آب بگیری، وگرنه رودخانه آن را با خود میبَرَد…۳»
پینوشت:
۱.تَمبَلَک؛ به فتح ت، ب، ل وسکون ک… نانی که همراه با گردو، روغن (دمبه یا کره) پخت میشود. نان محلی…
۲.آرشه نوعی فرآورده از پنیر. خاصترین محصول لبنی سنگسر…
^^^. از کتاب «مردن کار سختی است» اثر خالد خلیفه Khaled Khalifa یک ژانویهٔ۱۹۶۴ – ۳۰سپتامبر۲۰۲۳ رماننویس، فیلمنامهنویس و شاعر سوری…
۱۳شهریور۱۴۰۳ پهلوان
#ریچارد_آنتونیRichard_Anthony خواننده فرانسوی اهل قاهره . متولد سال ۱۹۳۸ و در سال ۲۰۱۵ درگذشت. آهنگ فرانسوی Mon Amour از جمله آثار شنیدنی این خواننده بزرگ می باشد.
…عشق من، بوتهی گل سرخ دیوارها را
و هر تابستان
گلها به رنگ سرخ زیبایی هستند…⬇️⬇️