درمان
اسماعیل هیچ شناختی از آتن نداشت. زبان یونانی نمیدانست و کسی را بجز آنتی و مهرداد در آن شهر نمیشناخت. اما مطمئن بود که باید راه چارهای باشد. پول داشت بعلاوه میدانست که آقاجون و آبجی از هیچ کمکی دریغ نخواهند کرد. نگاه آبجی را هنگام خداحافظی که هزار تمنا و التماس در آن نهفته بود، از یاد نبرده بود. تنها نگرانی او ارادهی علی بود. علی به کمک جدی نیاز داشت. آیا میتوانست؟ آیا آماده بود؟
بعد از شام قدمزنان در بولوار کنار ساحل راه افتادند. هوا هنوز گرم بود. گویی آسمان هم بغض کرده بود. علی سیگار میکشید و از گذشته میگفت. از سیاستهای تشکیلات و اینکه چطور علیرغم میل باطنیاش و چکش واقعیتها، مثل کودکی لجوج خود را فریب میداد و فکر میکرد که همه چیز به زودی تمام خواهد شد. باور سخت او بقول خودش به ”نقش دورانساز اردوگاه” و ”رهبرانی که ققنوس وار به کام مرگ میروند”. را به نیشخند میگرفت. تا آن روز هرگز جرأت نکرده بود، حتی در خلوت خود چنین جملاتی را به زبان بیاورد. شرماش فرو ریخته بود و جسارتاش زیاد شده بود. اسماعیل گوش میداد و امیدوار بود. آدم کم تجربهای نبود. میدانست و میفهمید که علی با گفتن و نقد باورهای گذشتهاش، سکوی پرشی برای آیندهاش میسازد. برای او همین کافی بود.
در نیمه راه بلوار بودند که علی دست اسماعیل را کشید و او را به طرف مرد سیاهپوستی که بساط پهن کرده بود و لباس و کفش ورزشی و ساعتهای تقلبی ساخت چین میفروخت، بُرد.
”بیا با دوستام آشنا شو”.
جوانی خوش هیکل با پوستی سیاه و زبر روی سکویی که در کنار او زنی که معلوم بود از مردم آسیای جنوب شرقی است، نشسته بود. علی جلو رفت و سلام کرد.
”هلو مای فرند. هاواریو برادر (۶۰( سلام دوست من. چطوری برادر”.
هر دو با نگاهی سرشار از تعجب به علی نگاه کردند. مرد سیاهپوست سوتی کشید و گفت:
”وات هپن؟’، (۶۱) چه اتفاقی افتاده؟”
علی اسماعیل را به دوستاناش معرفی کرد.
”زکریا و میو” (۶۲(
بعد از چند لحظه خوش و بش راه افتادند. علی برای اسماعیل گفت که شبها در اتاق زکریا همراه سه سیاهپوست دیگر که همه اهل نیجریه اند؛ در محلهای در جنوب شهر آتن، میخوابد. زکریا جوانی ورزیده و آگاه بود. او برخلاف بعضی از مهاجرین که برای فرار از فقر به اروپا مهاجرت میکنند و بعد از مدتی گرفتار باندهای فروش مواد مخدر میشوند، نه سیگار میکشید و نه اهل مشروب بود. مسلمان و پایبند به اعتقادات مذهبیاش بود. زکریا قد بلند و چهارشانه بود.
زکریا که در کشورش فوتبالیست بوده با تلاش خانوادهاش پولی قرض کرده و چون بسیاری از جوانان آفریقایی با رؤیای یک زندگی بهتر از راه لیبی خود را به ایتالیا میرساند، با این امید که بتواند آیندهی بهتری برای خود و خانوادهاش درست کند. در ایتالیا او را در کمپی که بیشتر شبیه اردوگاههای زمان موسولینی بوده، اِسکان میدهند. از کمپ و زندگی سخت آن فرار میکند و خود را به آتن میرساند. بعد از مدتی موفق میشود در یکی از تیمهای محلی آتن تمرین کند. هیکل ورزیده و تکنیک خوباش موجب میشود که ابتدا در یک تیم دسته دو و سپس در یکی از باشگاههای دسته اول آتن پذیرفته شود. به اعتبار فوتبال اقامت میگیرد. زکریا با امید و آرزویی که داشت. تلاش میکند که شاید بتواند در لیگ سراسری بدرخشد و از آن راه درآمدی کسب کند که هم به خانوادهاش کمک کند و هم اینکه بدهیاش را بپردازد. آرزو داشت که روزی بتواند با قراداد خوبی بعنوان یک فوتبالیست حرفهای توپ بزند. رؤیای پولدار شدن و کمک به خانواده و آوردن آنها به اروپا انگیزهی اصلی او بود. ولی شانس با او یاری نکرد. در یک بازی باشگاهی پای راستاش میشکند. قرارداد او محکم نبود. باشگاه هزینهی عمل و بیمارستان او را میپردازد. بعد از آن حادثه پای راستاش تقریباً ناقص میشود. زکریا آشنایی و دانش چندانی با حقهبازیهای دنیای فوتبال حرفهای نداشت. قرارداد او با باشگاه طوری تنظیم شده بود که غرامت چندانی به او تعلق نمیگرفت. بعد از مدتی مقداری پول به او میدهند و عذرش را میخواهند. پول را برای خانوادهاش میفرستد که حداقل بدهی او را بپردازند. زندگی ورزشی او با یک ضربهی پا به پایان میرسد و رؤیای درخشش در جام قهرمانان اروپا در عرض چند ثانیه از اوج به حضیض افول میکند. او میماند و هزار امید برباد رفته و هزاران انتظار و خواسته از طرف خانوادهاش. پس از آن زکریا به دستفروشی رو میآورد. با کمک واسطههایی که میشناخته انواع و اقسام ساعت و کیف، لباس و کفش ورزشی تقلبی ساخت چین تهیه میکند و در بلوار کنار ساحل در بساطی که هر روز پهن میکرد، میفروشد. پلیس آتن هم که گویا دل خوش چندانی از رنگ سیاه پوست آنها ندارد، مرتب دنبال شکار دستفروشان سیاهپوست بوده و هست. هرشب چند بار هجوم میآورد. زکریای بیچاره با آن پای معیوب مجبور است که ملافهی بزرگی را که روزگاری رنگ آن سفید بوده و روی زمین پهن میکند، جمع کرده و پا به فرار بگذارد. جنگ و گریز مستمر با پلیس راه فرار سریع را به او یاد داده. به چهارگوشهی ملافه چهار طناب کرده و که سر دیگر آنها را در وسط بهم گره زده است. با شنیدن سوت اخطار سایر دستفروشان، گره وسط را میکشد و همهی اجناس وسط ملافه جمع میشوند. با این ترفند میتواند در عرض چند ثانیه از چنگ پلیس و گاردهای انتظامی بگریزد. هرشب یک تا دو بار این جنگ و گریزی تکرار میشود شبی که موفق میشود، چند ساعت رولکس و یا چند کیف تقلبی با مارک کوچی و یا آدیداس به توریستها قالب کند، خوشحال است و با لهجهی غلیظ آفروـ انگیسی میگوید:
”ببین مرد، هفتاد درصدش سوده. سه شب اینطوری باشه، خرج یه ماه خواهر و برادرم در اومده”.
البته همیشه اینطور نبود. بعضی وقتها گیر گردن کلفتها و باجگیرهای یونانی که با پلیس همدست اند، میافتد و مجبور بود مقداری از درآمد خود را بعنوان حق حمایت به آنها بدهد. شبهایی که علی خُمار نبود، دو سه ساعتی را در کنار او مینشست و به حرفها و خاطرات تلخ و تکراری او گوش میداد. داستان زندگی زکریا بنظر علی حکایت غم انگیز هزاران جوانی بود که با به خطر انداختن جان خود از دریا میگذرند که شاید آیندهای بهتر برای خود و خانوادهاشان بسازند. زکریا شبها را با چند تن از هموطناناش در محلههای جنوب آتن، در بیغولهای بنام اتاق، به روز میرساند و روز بعد روز از نو روزی از نو. شبی نبود که زکریا آرزوهای تکراری و گرد گرفتهی خود را برای علی بازگو نکند.
”ببین مرد، یه روز برمیگردم و یه خونهی خوب تو نیجر درست میکنم که با مادر و خواهر و برادرام توش زندگی کنیم. یه روز بر میگردم”.
اسماعیل با جان و دل به حرفهای علی گوش میداد. بنظر او علی هنوز توان دیدن و فهمیدن داشت. میدید و میفهمید و خوب تحلیل میکرد.
دوست دیگر علی مییو زنی سی و پنج ساله اهل ویتنام بود. مییو هر روز با یک کیف دوشی کهنه و کلاه سربازی سبز رنگ و رو رفتهای که برسر داشت در کنار ساحل قدم میزد. زنی مهربان که همراه دو فرزندش بعد از چند سال زندگی نکبتبار در تایلند موفق شده بود خود را به آتن برساند. پدر و مادرش از چریکهای ویتکنگ بودند که تا سال ۱۹۷۶ میلادی در جنگ ویتنام برعلیه آمریکاییها جنگیده بودند. بعد از انقلاب زندگی بروقف مراد آنها پیش نرفته بود. مییو که دو سال قبل از انقلاب متولد شده بود، دل خوشی از قید و بندهای سیستم حکومتی نداشت. ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند بود. بعد از چند سال بیکاری و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی با سودای زندگی بهتر، سرزمین هوشیمین را رها و همراه شوهرش به تایلند مهاجرت کرده بود. همسر او که عاشق قمار بود، شب و روزش را در میخوارگی و بازی ورق سپری میکرد. بعد از مدتی عاشق یک زن جوان تایلندی که شبها در بار کار میکرد، میشود. مییو و دو فرزندش را رها کرده نقش پااندازی معشوق جدیدش را بعهده میگیرد به یکی از مناطق توریستی نقل مکان میکند. مییو با دو فرزندش سرگردان و بی پول و بی سرپناه در بانکوک رها میشود. اینکه در بانکوک چه بر او گذشته، کمتر در بارهاش حرف میزد. شاید خجالت میکشید. ماساژ و بند انداختن صورت را خوب یاد گرفته بود. بعد از دو سال با هزار بدبختی موفق میشود خود و دو فرزندش را به یونان برساند. پناهندهی غیرقانونی بود. دو سال بود در انتظار پاسخ دفتر پناهندگان سازمان ملل بود. دختر و پسرش روزها درس میخواندند و شبها دستفروشی میکردند. خودش نیز از صبح در کنار ساحل سرگردان بود. روسری و دامن نازک زنانه به توریستها میفروخت و در عینحال چند مشتری برای ماساژ گیر میآورد. با زبان الکن و انگلیسی دست و پا شکسته از توریستها میپرسید:
”ماساژ سر، گود ماساژ. وری چیپ، ماساژ آقا. ماساژ خوب، خیلی ارزان”
حداقل روزی دو بار پلیس و یا گارد انتظامی او و چند دورهگرد دیگر را دنبال میکردند. مییو هراسان پا به فرار میگذشت و خود را در جایی مخفی میکرد که بعد از رفتن مأمورین دو باره سرگرم کار شود. رابطهاش با علی دوستانه بود. هر از گاهی که فرصتی دست میداد هم صحبت میشدند. چند بار به علی گفته بود.
”علی آوارگی خوب نیست. خیلی بد. ویتنام بهتره”. (۶۴(
”من اینجا کار میکنم. پول جمع میکنم. یه روز برمیگردم ویتنام. خونهام”. (۶۵(
از تایلند نفرت داشت. علی هرگز علت تنفر او را سئوال نکرده بود. حدسهایی زده بود. چندبار در خلال گفتههایش اشاره کرده بود:
”علی تایلند خوب نیست. جنده نباشی، پول نداری. جنده باشی، پول میگیری. از تایلند نفرت دارم”.
علی عمق احساس و درد زکریا و مییو را میفهمید. علت فرار و پناهنده شدن آنها همان انگیزههایی بود که روزگاری مسیر زندگی او را هم رقم زدند. خود او نیز در دلبستگی به خانه، به جایی که آن را خانهی پدری و یا شاید در معنایی عامتر وطن مینامید، با آنها هم نظر بود. در پستوی قلباش امیدوار بود روزی به خانه برگردد و بتواند در یک بعدازظهر خنک با پرستو و سایر اعضای خانوادهاش در زیر درخت پیر حیاطاشان بنشیند و چای و هندوانه بخورد. آرزوی کوچکی بود، گرچه در آن روزها بسبار دور و غیرقابل دسترس بنظر میرسید.
خانه
یک روز بعدازظهر اسماعیل همراه علی به خانهاش رفت. خانه، نه. بلکه بیشتر شبیه کاروانسرا بود. ساختمانی قدیمی با چند اتاق کوچک که در کنار هم ردیف شده بودند. اتاقی که علی همراه چند جوان دیگر اهل نیجریه شبها در آن میخوابید، از بقیهی اتاقها کمی بزرگتر بود. یک حمام و سه توالت در گوشهای از حیاط بود که همه از آنها استفاده میکردند. علی تعریف کرد که ساکنین ساختمان برای رفع حاجت هرروز صبح در جلو سه توالت به خط میشوند. بیشتر مستأجرین مهاجرانی از آفریقا و چند نفری هم از کشورهای خاورمیانه بودند. صاحب ساختمان از هر نفر دویست یورو سپرده میگرفت. هرکس که دعوا یا کتک کاری میکرد و یا مواد مخدر به آنجا میبرد، بیرونش میکرد و ودیعهاش را هم پس نمیداد. ترس از بیسرپناه شدن و از دست دادن دویست یورو و مهمتر از همه کار باعث شده بود که محیط آنجا کمی آرام باشد. کنترل خانه به صورت غیررسمی دست چند نفری بود که اهل نیجریه بودند. گاهی کسی جرأت میکرد و دزدی میکرد. همه میدانستند که کار چه کسانی است، که بیشتر وقتها بجز پول نقد بقیهی وسایل را از آنها میگرفتند. صاحب ساختمان یونانی و آدم قلدر و گردن کلفتی بود. هم او بود که واردکنندگان اجناس چینی را میشناخت و نقش کارچاق کن را بازی میکرد. پنجاه یورو میگرفت و کار آنها را راه میانداخت. هرکس را معرفی میکرد، هفتهی بعد کارش راه میافتاد و میتوانست به لشکر دستفروشان بپیوندد. اخراج از آن خانه به معنی بیکار شدن هم بود. در اتاقی که علی هم جزء ساکنین آن بود، بسختی پنج نفر میتوانستند بخوابند. سه تخت فنری در اتاق بود و دو نفر دیگر باید روی زمین میخوابیدند. ساکنین اتاق توافق کرده بودند که وسایل خود را که بیشتر شامل لباس بود، در دو کمد جا دهند. علی و زکریا از یک کمد استفاده میکردند و سه نفر هم از کمد دیگر. خانه آشپزخانه نداشت. اتاقی که گویا روزی آشپزخانه بود به انبار تبدیل شده بود. کسانی که وسایل بیشتری داشتند، چمدان و سایر وسایل خود را به سرایداری که هفتهای دو روز آنجا بود، میسپردند که آنها را در انبار یا همان آشپزخانهی سابق نگهداری کند. سرایدار رسید میداد.
در گوشهی حیاط آشپزخانه موقتی درست کرده بودند که ساکنان خانه میتوانستند از آن استفاده کنند. اسماعیل از دیدن محل سکونت علی دلاش بدرد آمد، ولی کلامی نگفت. از خانه که خارج شدند، رو کرد به علی و گفت:
”بالاخره به طبقهی کارگر پیوستی و زندگی کارگری را هم تجربه کردی”.
علی پوزخندی زد و گفت:
”به این میگی زندگی کارگری؟ نکبته. اینجا آدمها مثل توله سگ دور هم میلولند و از سر و کول هم بالا میرن. زندگی کارگری حتی تو آفریقای جنوبی هم ار این بهتره. به این میگن حاشیه نشینی. حلبیآباد. ساکنین اینجا جزء شهروندان آتن به حساب نمییان”.
اسماعیل نگاهاش کرد و گفت:
”جواب درستی دادی. وقتاش نرسیده که فکر دیگهای بکنی؟”
”فکر کنم وقتاشه”.
درمان
اسماعیل بعدازظهر روز بعد با علی قرار داشت. خسته بود. تا ساعت نُه خوابید. دوش گرفت و بعد از خوردن یک فنجان چای و چند بیسکویت از هتل خارج شد و قدم زنان به طرف مغازهی مهرداد راه افتاد. مهرداد تازه مغازهاش را باز کرده بود و سرگرم چیدن صندوقهای میوه و سبزی در جلو مغازه بود. اسماعیل پیش رفت، سلام کرد و گفت:
”خسته نباشی رفیق. کمک نمیخوای؟”
”چرا والا”.
رفت داخل مغازه، کتاش را درآورد و صندوق پرتقال را برداشت و آمد بیرون. مهرداد خندید و گفت:
”شوخی کردم رفیق جان. بفرما بشین، آلآن خدمت میرسم”.
نیم ساعتی پیش مهرداد ماند و بعد از کلی حرف زدن مشکل علی را با او در میان گذاشت. مهرداد از تصمیم علی استقبال کرد و قول داد درمانگاهی پیدا کند که علی بتواند به آنجا مراجعه کند و در فکر یافتن اتاق و یا آپارتمان مناسبی هم برای او باشد.
روز دهم بود که علی و اسماعیل به درمانگاه ویژه معتادین مراجعه کردند. برخورد کارکنان درمانگاه بسیار دوستانه و محترمانه بود. علی خود را معرفی کرد و مشکلاش را با پرستار مطرح کرد. پرستار که مرد جوانی بود با گرمی از او استقبال کرد و برای سه روز دیگر وقت دکتر به او داد.
یک هفته بعد علی از آن خانه نقل مکان کرد. مهرداد موفق شد اتاقی با یک آشپزخانهی کوچک در خوابگاهی برای علی و اسماعیل کرایه کند. علی و اسماعیل همخانه شدند. روحیهی علی روز بروز بهتر میشد. امیدوار شده بود. دکتر علیرغم میل علی دو درمان موازی برای او تجویز کرد. قرص و تراپی گروهی. علی از بازگویی زندگی خصوصیاش در حضور دیگران وحشت داشت. چند روز طول کشید که اسماعیل توانست او را متقاعد کند. اولین جلسه را بعد از نیم ساعت ترک کرد. ولی آرام آرام چنان ترغیب شد که حتی یک جلسه هم غیبت نمیکرد. ترکیب گروه بگونهای بود که بیشتر او را علاقهمند میکرد. همه جور آدم در گروه بود. دکتر؛ مهندس، وکیل، معلم و زن خانه دار. آشنایی و همصحبت شدن با آنها برای او جالب و آموزنده بود. دارو و تراپی تأثیر داشت. هرچه حالاش بهتر میشد، اراده و تصمیماش نیز قویتر میشد. علی متقاعد شده بود که مشکل او یک بیماری است و قابل درمان. روزهای اول مشکل بود. ولی عادت کرد. برخلاف گذشته صبحها زودتر از خواب بیدار میشد و صبحانه تهیه میکرد و بعد از صبحانه همراه اسماعیل برای قدم زدن در کنار ساحل از خانه خارج میشد. از قدم زدن در کنار او و درد دل کردن لذت میبرد. احساسات و ناراحتیهای روحی اش را در بحثها و چراهایی که سالها بود در ذهناش منجمد شده بودند برای اسماعیل میگفت و با او بحث میکرد. اسماعیل هم با صبر و حوصله گوش میداد و با او بحث میکرد. بعضی روزها ساعتها برسر مسئلهی کوچکی با یکدیگر کلنجار میرفتند. علی تشنهی بحث کردن با اسماعیل بود. سالها بود که در انتظار چنین فرصتی بود. در چند ماه اول بعد از انقلاب که فضا بیشتر باز بود، اسماعیل مسئول او بود. ولی بعد از مدتی مسئولیت اسماعیل تغییر کرده بود و علی کمتر او را میدید. مسئول او کس دیگری بود که رابطهاشان بیشتر خشک و رسمی بود. بعد از اینکه اسماعیل بقول رفیق مسئولاش: ”یاغی شد و برعلیه تشکیلات سمپاشی کرد”. تماس و دیدن اسماعیل حرام شد. علی تشنهی دیدن و گفت و گو با اسماعیل بود. گاهی دزدکی و بدون اطلاع رفقای تشکیلات او را میدید. آخرین ملاقاتاشان زمانی بود که رهبری را دستگیر کرده بودند. حال فرصتی دست داده بود که هرچه دل تنگاش میخواست بگوید. از آن بابت بسیار خشنود بود.
اسماعیل هم خوشحال بود. تغییر روحیهی علی را چون رونکاوی کهنهکار زیر نظر داشت. کوچکترین واکنش او را در ذهن فعالاش یادداشت میکرد. علی برای او حکم فرزندی را داشت که هرگز نتوانسته بود، داشته باشد. در عینحال میفهمید و میدانست که چنین رابطهای نمیتواند در درازمدت ادامه داشته باشد. علی نیازهای دیگری داشت که او نمیتوانست و در تواناش نبود که آنها را برآورده کند. علی محتاج عشقاش بود. عشق پرستو، عشق دخترش. میدانست که حداقل پرستو را برای همیشه از دست داده و ناچار است که این واقعیت تلخ را بپذیرد و تا آخر عمر بار گران آن را برگرده و قلباش تحمل کند. دخترش آنجا بود، در همان شهر. حضور او کورسوی امیدی بود که اسماعیل به آن دل بسته بود.
علی از لبهی پرتگاه برگشته بود و با تمام نیرو تلاش میکرد. فهمیده بود که این آخرین شانس اوست. عقبگرد یعنی مرگ و نیستی. امید بیرمق به عشق پرستو، شوق دیدار و دیدن خندههای دخترش که حالا نوجوانی شاداب بود، او را بهجلو میراند.
چند روز بود که زمزمه های خفیفی از یاد و خاطرات شیرین گذشته، روزهای آشنایی و سرمستی از عشق پرستو، روزهای بارداری او و تولد دخترشان را از زبان او میشنید. اسماعیل میفهمید که منشاء آن ترنمهای امیدبخش شور زندگی است که در وجود او سر برآورده است. پوست صورتاش روز به روز شفافتر و بهتر میشد. چشمان اش حالت تیزی گذشته را باز مییافت. علی شکفته میشد. بعد از مدتها و شاید چند سال، هفتهای دو بار به عزیزجون زنگ میزد و احوال او را میپرسید. وقت دیدار دوبارهی دخترش فرا رسیده بود. آیا ملاقات آنها میسر بود؟ آیا دخترک او را میپذیرفت؟ اسماعیل به آن دیدار دل بسته بود. خوشبین بود، ولی نگران؟ بیم و امید داشت.