امشب،
عاصی،
ز جور و دهشت زندان،
دندان فشرده بر سر ِ سندان،
با پتک کینه ،
آهن ِ دردی مذاب را
می کوبم و
به خون دلش
آب می دهم!
فردا
ولی
برابرگرگان ِ هار ِ شهر،
دانم
این تیغه
این گدازه ی خون و
فلز درد،
در دستهای من
پولاد ِآب دیده و
شمشیر ِ محکم است!