همه رفته بودند. زنی تنها با دنیائی خاطره و کوهی از درد. به خانه خانم لطفی رفتم. تنها بود اما همچنان قبراق. اشکم بیاختیار سرازیر میشد. با دستمال سفیدش اشکم را پاک کرد و همان لبخند زیبایش را زد.
– “چه شده مگر قرار نیست ما هم مثل بچهها مبارزه کنیم؟ من به انوشم قول دادهام بیتابی نکنم. هفته قبل ملاقاتش کردم حالت را پرسید.”
گفت: “حال خاله مهری چطور است؟”
“میدانستم میخواست از حال پسرت باخبر شود. گفتم: “همه خوبند، خاله مهری هم خوب است. این بچهها چه چیزهائی که به ما یاد ندادند. چیزی نمیگوید اما میدانم چه قدر اذیتش کردهاند. روزی باید جواب تمامی اینها را بدهند. چه کشیده این پسر من؟ چه میکشد میترای عزیزم همسر انوش. بردبار مانند یک کوه. دلم برای میترا و کودکش سخت میسوزد.”
اشک امانش نداد. به آرامی دهانم را در گوشش چسباندم.
– “خانم لطفی سر من غر بزنید!”
میان اشک خندید.
– “ملاقات هم که میروم تا چشمم خیس میشود انوشم میگوید: “مامان سر من غر بزنید.” چه خوب بهانه دست همه دادم تا نگذارند گریه کنم.”
چه روحیهای دارد این زن! تمام مدت از مبارزه گفت. از سازمان، بچههای سازمان. تمام خبرهای زندان را داشت. مثل همیشه لباس زیبائی بر تن. گردنبندی با عکسی از انوش که در قابی طلائی به شکل قلب بر گردن آویخته بود.
– “همیشه روی سینهام است. هر زمان که حرکتی میکنم و زنجیر تکان میخورد و بر قلبم اصابت مینماید، احساس میکنم دست انوشم روی قلبم قرار میگیرد. وجودش را حس میکنم. با او میخوابم، با او بلند میشوم. به بچهها گفتهام انوشم یک طرف و همه یک طرف. وقتی ملاقاتش میروم شادترین و بهترین لباسم را میپوشم. میدانم این طور ریشوها و مسئولان زندان سخت ناراحت میشوند. آنها حالت زار و نزار ما را دوست دارند. خون به دلشان میکنم.”
میگوید، مکث میکند، به در اطاق خیره میشود و بیاختیار باز اشک از چشمش جاری میگردد.
– “هر بار که من این طور مینشستم او آرنجش را به چهار چوب در تکیه میداد و روی آرنجش خم میشد و با آن چهره خندان در من خیره میگردید، گوئی که نخستین بار بود من را میدید.
“مامان چقدر قشنگید”
من میخندیدم.
یاد تو افتادم. از پشت سر آرام حرکت کردنت! در بغل گرفتنم و بوسیدن موهایم. بعد از این چه کسی از چهارچوب در به خانم لطفی خیره خواهد شد؟ چه کسی به آرامی از پشت سرم خواهد آمد؟ کدام دست من را در آغوش خواهد فشرد و بوسه بر موهایم خواهد زد؟ بوی نفست دیگر چه وقت در تمامی تنم خواهد پیجید؟ در فضا معلقم خواهد کرد؟
نگذاشت شب به خانه برگردم. تا دیروقت نشستیم. درد دل کردیم. آلبوم عکسها، کارنامههای تحصیلی انوش را! کارت دانشجوئی او را. انوشیروان لطفی دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران. نگاه کردیم عکس عروسیشان را. چه شبی بود. همه بودند. مادر رقیه دانشگری. آن زن زیبای بلند بالا با آن چهار استکان گرفته بر سر انگشتان. چه رقصی میکرد. خانم لطفی چطور سرمست بود و خوشحال بابت دو کبوتری که در قسمت زیرین کیک عروسی پنهان کرده بود و قرار بود که عروس و داماد آزادشان کنند. حال آن زن چنین غمگین در مقابلم نشسته بود. زنی که تلاش میکرد اندوه خود را نشان ندهد. اما میدانستم که درون او چه میگذرد. دلم نمیخواست به خانه برگردم. حوصله هیچ کاری نداشتم، حتی درست کردن یک چای. میخواهم دراز بکشم، بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم. خیلی خسته شدهام. نگرانی دارد از پایم میاندازد. اگر ترا دستگیر کنند با تو چه خواهند کرد؟ چه بلائی سر پسرم خواهند آورد؟ چه خواهم کرد؟ نمیدانم. حتی از فکرش هم وحشت دارم. چه کار کنم که این فکر یک لحظه راحتم نمیگذارد. خدایا پسرم را کمک کن! میدانم از نذر و نیاز کردن خوشت نمیآید، مخالفش هستی! اما وقتی مادری امیدش از همه جا قطع میشود چکار باید بکند؟ من حالت کسی را دارم که دارد غرق میشود. من قهرمان نیستم. من نمیتوانم در این دریای طوفانی مثل شما شنا کنم. خدایا کمکم کن نمیتوانم نفس بکشم. خدا کمکم نکرد، صدای من را نشنید.
هر زمان که هم دیگر را نمیدیدیم، تلفن میزدی و بامن صحبت میکردی. همیشه گوش به زنگ تلفن تو بودم. وقتی صدایت را میشنیدم، آرام میشدم. تو این را میدانستی. قبلا به من گفته بودی: “مامان اگر مسئلهای برای من پیش آمد به یکی از دوستانم سپردهام که به شما زنگ بزند و خبر بدهد، اسمش
اسد است، او سروه خانم را از شما میپرسد اگر گفت حال سروه خانم چطور است. مامان برای من اتفاقی افتاده است باید مواظب خودتان باشید. بیقراری نکنید.”
هرگز دلم نمیخواست کسی به نام اسد به من زنگ بزند و صحبت کند. دو هفتهای میشد که زنگ
نزده بودی. دلم شور میزد. تمام روز خانه بودم که مبادا زنگ بزنی و من خانه نباشم. تلفن زنگ زد. توان برداشتن گوشی را نداشتم. ترسی مبهم در دلم بود. نکند اسد باشد. نکند اتفاقی برای تو افتاده باشد. در زندگی انسان لحظههائی است که احساس میکنی کوهی را بر پشت خود داری. توان بلند شدنت نیست. صدای خرد شدن استخوانهایت را میشنوی. کاش دنیا نیامده بودم! به هر جانکندنی بود گوشی را برداشتم. من صدای نفست را پشت گوشی تلفن هم میشناسم. صدای کسی دیگر بود.
– “مادر من اسد هستم میخواستم حال سروه خانم را بپرسم. حالشان چطور است؟”
پاهایم شروع به لرزیدن کرد. احساس کردم در حال افتادنم. دستم را به دیوار گرفتم و روی صندلی کنار تلفن نشستم قادر به پاسخ نبودم. کسی که تلفن کرده بود، از پشت تلفن حالم را فهمید. بغض آلود گفت: “لطفا به سروه خانم بگوئید من زنگ زدم. حرمت ایشان بسیار زیاد است. وظیفه من است که جویای حالشان یاشم.”
قادر به صحبت نبودم. همانطور مات نشسته بودم. چیزی مانند یک گردو راه گلویم را بسته بود. هیچ حسی نداشتم! حتی قادر به تکان دادن دست و پایم نبودم. دلم میخواست تنها بتوانم روی تختت دراز بکشم، دهانم را روی بالشت بگذارم و نفس عمیق بکشم. نمیدانم چند مدت همانگونه بر صندلی نشسته بودم. نمیخواستم به تو فکر کنم. ذهنم قادر به فکر کردن نبود. سنگین و خالی! چه خواهم کرد؟ کجا خواهم رفت؟ از فکر کردن به تو هراس داشتم. هر بار که مقابلم ظاهر میشدی خون آلود بودی! بسته به تختی در اطاقی تاریک، صدای فریاد، درد، خونابه، چهرههای وحشتناک با ریشهای انبوه و چشمانی مات که دورهات کرده بودند. فریاد میکشیدم خدایا کمکش کن. هیچ کس نبود. تمام بدنم میلرزید. جه برسرت آوردهاند؟ چرا نرفتی؟ چرا ماندی؟ تو که میدانستی دستگیرت میکنند! چرا تو؟ توئی که همه میشناختنت؟ نمیشد کسی که هیچکس او را نمیشناخت جای تو میماند؟ اصلا چرا باید این مبارزه لعنتی را ادامه میدادی؟ نتیجه اش چه شد؟ آن زمان شاه این زمان خمینی! نه! نه! حق ندارم از تو اینگونه سئوال کنم. ناراحت میشوی. این راهی است که با عشق شروع کردی.
یک بار گفتی: “مامان تنها در این راه بود که احساس لذت کردم حسی از سرشاری و کاملیت. حس آزادی! حس زیبای آن که هیچکس نمیتواند این آزادی انتخاب را از من سلب کند. حتی مرگ.”
مرا ببخش. آخر نمیتوانم مثل تو باشم. نمیتوانم درد کشیدن تو را تحمل کنم. قول دادم صبور باشم. نمیتوانم. ایکاش نبودم تا این همه درد و اضطراب را تحمل کنم. سرگشتهام، سرگشته!