عروسی سادهای بود. سادهتر از آن را نمیتوانی تصور کنی. بیشتر از سه روز طول نکشید. از خانواده داماد تعداد کمی بودند. اما چه زود با خانواده عروس جوش خوردند. عروسی بیشتر رقص بود و پایکوبی. دهل و سورنا بود و لباسهای رنگارنگ. همه میرقصیدند. از مادربزرگ و عمه عروس تا عموی داماد که مرتب هیوا را بغل میکرد و سینه را جلو میداد. مرد بسیار خوبی بود بارها از سروه خانم تشکر کرد. سروه خانم هم از او بسیار راضی بود میگفت: ” باوجود اینکه یک کشاورز ساده بود، اما همیشه هوای من و بچههای برادرش را داشت. بعد از رفتن ما به مهاباد برای تأمین هزینه درس خواندن بچهها قسمتی از زمینش را فروخت و پولش را برای ما فرستاد و گفت سهم برادرم بود حال سهم بچههاست. جوانمرد است! بچهها هم زیاد دوستش دارند”.
پسرم برایم جالب بود این رفتار کردها؛ کسی نگاه نمیکرد که عموی هیوا چهکاره است. موی سفید داشت بر بالای مجلس نشسته بود و هر کس که وارد میشد احترام میکرد. پیرمرد چقدر رقصید. اول صف حرکت میکرد دستمال میچرخاند. چه رقص باشکوهی بود. من هم همراه زنان رقصیدم. بعد از دستگیری تو و رفتن پدرت اولین بار بود که من اینچنین رقصیدم و شادی کردم.
مادر عروس بسیار زن فهمیدهای بود. گفت: “سروه خانم از شما بسیار تعریف کرده، میدانم چقدر سختیکشیدهاید. اما زندگی این است یک روز غم و یک روز شادی. ممنون که آمدید. انشا الله عروسی پسرتان .” دست من را گرفت بلندم کرد و گفت تنها پایتان را مثل من بالا ببرید و همزمان سینه خود را جلو بدهید و از ته سینه نفس بکشید.
پسرم رقص چه چیز زیبایی بود. حتماً خواهی گفت: “عجب! عجب! حالا مامان از زیبایی رقص میگوید. خوب چطور رقصیدید ؟” رقصیدم و دست تو و پدرت را گرفتم؛ رقصی سهنفری در میان آن جمع. حتی تصویری مبهم از آن دختر آبیپوش زیبا که یکبار از دور ترا با او دیدم؛ او نیز در کنار تو میرقصید. مادرت خیالاتی است مگر نه؟ من با همین خیالات زندهام.
روز حنابندان، یک خانم پیر که حنا بر دست مینهاد دستم را گرفت و گفت آرزو کن! نخست، آرزوی خوشبختی عروس و داماد را کردم؛ بعد آزادی تو و تمام بچهها ، و داماد شدن تو را. حنا را که کف دستم نهاد، احساس عجیبی کردم، خنک شدم؛ حس کردم موجی آرام از آن حنا و پیرزن دلچسبی که برابرم نشسته بود، در تمام بدنم منتشرمی شود. بیاختیار دستش را بوسیدم . او هم گونه من را بوسید. گفتم میتوانم آرزوی دیگری بکنم؟ حنای کوچکی برداشت روی دستم نهاد گفت: ” بکن “؛ قلبم میلرزید؛ آرزو کردم از زندان آزاد شوی برایت عروسی بگیرم و این پیرزن خواستنی را برای حنابندانت بیاورم. لرزش دست پیرزن را حس کردم و نگاه عمیقش را و قطره اشک کوچکی که بر کنج چشمانش ظاهر شد. باز صورتم را بوسید و گفت: دعا میکنم به آرزویت برسی “.
آیا او آینده را دیده بود؟ چرا اشک در چشمانش حلقه زد؟ آیا او عبور شما از دهلیزهای تاریک، هیئت مرگ خمینی و کشته شدن شما را دیده بود که چنان لرزید؟ او در آن لحظه چه دید که چنین غمگین به من نگاه کرد؟
در تهران تنها یک مراسم ساده گرفتیم؛ پدر و مادر عروس بودند با چند نفر از بستگان نزدیک. از طرف داماد هم تنها عمویش بود. چند نفر از همکلاسیهای عروس و داماد. از خانوادههای زندانیان کسی را نگفتیم چون وقتی از مادران زندانی سؤال کردیم، گفتند : “آمدن ما مجلس را سیاسی میکند و این شاید برای عروس و داماد جوان بعداً مشکل ایجاد کند. خود ما یک روز خانه یکی از مادران جمع میشویم و جشن میگیریم. جشن بسیار کوچکی شد، چند نفر از همسایهها را دعوت کردیم. بازهم کردی رقصیدیم و جوانها آواز خواندند. بعد از سالها باز چند جوان در خانه ما جمع شده بودند. میگفتند، میخندیدند و میرقصیدند.
من چقدر خوشحال بودم، نمیدانم آنها خبر داشتند که پسر من و برادر هیوا در زندان هستند یا نه؟ اما مانند “پروانه”، دختر و پسر دور سر ما میچرخیدند و احتراممان میکردند. میدانستم این احترام به شماست بیآنکه سخنی بگویند. من نگاه کنجکاو دو پسر جوان را که از پشت پنجره به اتاق تو مینگریستند را دیدم. مطمئن هستم که هیوا گفته بود این اتاق توست. برای جوانها، اتاق یک زندانی سیاسی نیز جالب است. دلم میخواست دستشان را بگیرم. داخل اتاقت بیاورم و بگویم این اتاق پسر من است منظم، پاکیزه، اینجا درس خواند، بزرگ شد، دانشگاه رفت و نهایت به راهی که دوست داشت قدم نهاد.
پسر زیبای من! میخواستم بگویم که هیچوقت من را و پدرت را نرنجاندی؛ هیچچیز اضافی از ما طلب نکردی، حتی برای چیزی که میدانستی امکان فراهم کردنش را داریم. اتاق هیوا و سروه خانم را به عروس داماد دادیم. اصرار کردم که سروه خانم بیاید اتاق من؛ قبول نکرد گفت: “این اتاق خصوصی توست”. تخت پام پدرت را گوشه سالن نهادیم رویش یک پارچه همرنگ مبلها کشیدم. چقدر هم زیبا شد؛ سروه عزیز آنجا میخوابید. شنیدم وقتی شیرینیهای عروسی را برایتان آوردیم تو در زندان قصر و برادر هیوا در زندان اوین جشن گرفتید. گفتی که بچهها همه شرکت کردند. کردی، لری، شمالی، آذری و جنوبی خواندید و رقصیدید. چقدر خندیدم وقتیکه میگفتی: “یکی قابلمه را ضرب کرده بود، یکی جارو را ساز کرده بود. یکی ملافه را دور سرش بسته بود و بندری میرقصید و دیگری رقص شاطری میکرد “. آن روز تمام حرفمان از این جشن بود.