اصلاً وجود چنین زندانی آنهم وسط شهر خودش عجیب بود؛ یک ساختمان آجری انتهای خیابان جمشیدآباد. ساختمانش اگرچه تازه بود اما سابقهاش به سالهای دور بر میگشت. اصلش زندان ارتش بود و برای ارتشیها ساخته بودند. ساختمانی دو طبقه که طبقه اول مربوط بود به سربازان و درجهداران، و طبقه بالا افسران و امرای ارتش که بخشی از آن را به زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند؛ سمت راست طبقه دوم دو راهرو بود با بیست سلول، روبروی آن بند عمومی سیاسی بود. اعدامیها و آنانی را که بازپرسی نرفته بودند در بخش انفرادی جای می دادند.
این سرزمین هیچگاه از سلولهای انفرادی و تپههای اعدام خالی نبوده است. شبهای تلخ با چراغهای زنبوری. جوخههای اعدام. ما در سلولهای انفرادی راهروی جلو بودیم. این سلولها بر خلاف کمیته مشترک که از آهن یکپارچه بود، درهائی با میلههای آهنی داشت که همه میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. سلول اول یک دبیر ادبیات بود؛ اهل ساری نامش پرویز عمرانی بود. قدی متوسط با صورتی نسبتاً سرخ داشت. موههائی فرفری و یک سبیل چخماقی که مرتب در حال تاباندن آن به طرف بالا بود. عادت داشت لبهایش را غنچه کرده با هر دو دست دو طرف سبیلاش را گرفته تاب دهد. جرمش خواندن کتابهای ممنوعه بود و دادن آن به چند نفر از همکلاسیهای خود. همیشه پشت میلهها ایستاده بود.
سلول دوم استوار تکاور ارتش بود اهل کردستان برادر طیفور بطحائی از گروه گلسرخی. در رابطه با برادرش دستگیر شده بود. اما در اصل هیچ ارتباطی با گروه گلسرخی نداشت. بعداز خوردن آنهمه کتک در بازجوئی و یا انفرادی هنوز باور نمی کرد که زندانی است. می گفت:” من تکاور نمونه هستم در ظفار جنگیدهام، مدال گرفتم و اعلیحضرت خودش دستور آزادی مرا خواهد داد.” او نیز پشت میلهها می نشست و گاه به صدای بلند قرآن می خواند، صدای دلنشینی داشت و گاه نیز آوازهای کردی. من بعضی از آن آوازها را فراموش کردهام اما معنای فارسی آنها را هنوز به یاد دارم: هر روز لب پنجره می نشینم/ چشم بر راه آمدنت/ آمدنت با آن پیراهن سرخ که در باد تکان می خورد/ قلبم را تکان می دهد/ آن ای سرخ پیراهن من!
در سلول سوم پرویز نیکداودی بود. پسر عموی مهندس نیکداوودی جزء اولین شهدای دانشکده پلیتکنیک. هم پرونده بودیم بی آنکه یکدیگر را بشناسیم. با آن چشمهای درشت و بدن چالاک که بیشتر ساعات روز را ورزش می کرد. عصرها تمام تکههای روزنامههایی را که جیره قند را درونش گذاشته و به ما می دادند، جمع کرده و به او می دادیم تا برایمان بخواند. اکثر آنها را صفحات اگهیها تشکیل میداد. و او با صدای بلند و با خنده می خواند:” اطاقی در میدان ونک، ماهانه سیصدتومان؛ یک خانه بزرگ ویلائی در فرمانیه به قیمت مناسب به فروش می رسد. نهار، تنها در رستوران ظفر؛ امشب گوگوش در کاباره باکارا می خواند … و می خندید. بعد، آگهی می داد: یک اطاق دو در سه واقع در انتهای خیابان جمشیدآباد با خدمه، حمام گرم، غذای مجانی در سه وعده، همراه با حفاظت کامل و برنامههای متنوع هنری، به کرایه داده می شود. جهت اطلاع بیشتر به کمیته مشترک در میدان سپه مراجعه فرمائید. برای سکونت در این اطاقهای مجانی باید کله شما بوی قورمهسبزی بدهد.
همه می خندیدیم. او هر روز برنامه جدیدی داشت. سه سلول خالی بود و سلول هفتم من بودم که پیشتر با یک گچ کوچک که از گوشه دیوار کنده بودم، کف سلول نقاشی می کشیدم. با دو تا از سربازان نگهبان که دوره وظیفه خود را می گذراندند دوست شده بودم. نام یکی از آنها رامش بود بچه شهسوار و دیگری گندمکار که شیرازی بود. رامش گاه جرأت می کرد و برایم مداد و کاغذی می آورد و می خواست تا برایش نقاشی کنم. یکبار که برایش جنگل و یک کلبه جنگلی کشیدم با دو زن مقابل آن، چشمهایش پر اشک شد:” میدانی خانه ما در شهسوار درست همینطور است. ” اهل یکی از روستاهای شهسوار بود. برایش می خواندم:” مردم دریا کنار و مردم دروازه غار/ هر دو عریانند اما این کجا و آن کجا!” می خندید و می گفت:” شعر سیاسی می خوانی، می خواهی ما رو بدبخت کنی و … دور میشد. راهرو را بالا و پائین می رفت؛ باز کنار سلول می ایستاد. همسن و سال هم بودیم و هر دو سرباز.
سلول هشتم یک گروهبان دستگیر شده عراقی بود. چهل سال داشت. من در زندگی بیچارهتر و مستأصلتر از او ندیده بودم! در جریان درگیریهای سال پنجاه بین ایران و عراق دستگیر شده بود. از صبح ساعت ده که بر میخواست، گریه می کرد تا ظهر. نهار را که می خورد درست مثل قاریان سر قبر، با صدای زیر قرآن می خواند. صدائی چنان گوشخراش درست مانند کشیدن ناخن روی تخته سیاه. از او خواهش می کردیم: سعید جان، کمی آرامتر بخوان. میگفت: نمیشود، قرآن را باید با صدای بلند قرائت کرد.
من که سلولام به سلول وی چسبیده بود بیشتر رنج می کشیدم. تمام تلاش خود را می کردم که او را حالی کنم بابا جان من از صدای تو و این قرائت قرآنات حالم بهم می خورد. اما ممکن نبود و من هم با صدای بلند می خواندم:” ان دیک من ال هندی/ جمیلالشکل و القدی/ انالرأس من التاجی/… ” می خندید و خواندن قرآن را قطع می کرد.
در سلول نهم استواری بود از ژاندارمری، راننده ارتشبد اویسی فرمانده وقت ژاندارمری. جرم او نیز این بود که برادرش اسلحه کمری او را دزدیده و در اختیار گروه گلسرخی قرار داده است، بدون آنکه او در جریان باشد. او مطلقاً ظرفیت تحمل زندان را نداشت. همان ماههای اولیه بریده و قاطی کرده بود. عصرها پشت میلههای سلولش می نشست با دهان طبل می زد و قدمرو می گفت:” یک، دو، سه؛ طبل بزرگ زیر پای چپ وصدائی از پائین خود در می کرد که تمام راهرو از خنده رودهبر می شدیم .
یک ماهی از بودنم در انفرادی می گذشت که شیش نفر رابجرم قاچاق مواد مخدر به بند آوردند.همگی از اطراف خراسان بودند.آوردنشان به زندان سیاسی و بخش انفرادی آن بسیار عجیب بود. یک محموله بزرگ مواد مخدر لو رفته بود.موادی که در نهایت یک سر آن به اشرف پهلوی مربوط می شد.در بازجوئی به قدری آنها را زده بودند که همگی اعتراف کرده بودند که تمام محموله مربوط به آنها بوده است.می گفتند: ما قربانی بازی بزرگان شدیم.به خاطر اینکه مسئله درز نکند ما را به عمومی نبردند، مستقیماً از بازجوئی به این انفرادی آوردند. چهار نفرشان مطلقاً صحبتی نمی کردند. تمام روز مقابل در میلهای سلول چمباتمه می زدند وتسییح می چرخاندند.
سلول پنجم وشیشم همسایههای جدید من بودند. سلول شیشم مردی بود پنجاهساله با سیمائی کاملاً روستائی، ترکزبان از اطراف بجنورد. میگفت:” اسمم رضاست امااین اسم هیچوقت کمکی به من نکرد. از اول زندگی سختی، کار، مرارت. قربان نامش بروم بیشتر طرف پولدارها را می گیرد تا ما فقیر بیچارهها.” بعد ادامه میداد:: زبانم لال زبانم لال خودش بهتر می داند!آخر نمی دانی چقدر رنج کشیدهام. پسرم همسن توست. اصلاً تو این جا چکار دار ی؟حیف نیست؟ من سن تو بودم ازدواج کرده بودم و در بیست سالهگی بچه داشتم.” هیچوقت از کارش چیزی نمی گفت فقط می گفت:” ما قربانی شدیم !” عصرها که می شد می گفت:” دلمان گرفت ترا خدا از دوست سلول اولت خواهش کن برایمان یک ترانه از مرضیه به خواند!” عمرانی نه ونوئی می کرد که حوصله ندارم. دوست داشت که خواهش کنیم. آخرش پرویز داودی می گفت:” اگر نخوانی خبری از ویلای فرمانیه وآگهی ازدواج مزدواج نیست!” وتجسم می کردم که اکنون دستی به سیبیلهای سیاهش می کشد، دو سر آنرا به بالا تاب می دهد وبعد می خواند. همین طور می شد لحظهای بعد صدایش در راهرو می پیچید:” به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده زبیداد زمان، کز شاخه جدا بود …… ای بت چین، ای بت چین، ای صنم …” نگهبانها که دیگر دوست شده بودند می گفتند:” آرامتر آرامتر صدا می رود پائین.” بعضی موقعها از بند عمومی سیاسی که به موازات بند انفرادی بود وتنها یک راهروی پنجمتری که دو در میلهای آنها از هم جدا می کرد، صدای کفزدن می آمد ودرخواست می کردند که فلان تصنیف را هم بخوان و او دریغ نمی کرد.
بعد از آن نوبت نقطهبازی می رسید. روی کاغذی که رامش میداد با مداد می کشیدیم ونقطهبازی می کردیم. آقا رضا می گفت:” شما تحصیلکرده هستید نمی شود از شما برد؛ شما همه چیز را می دانید اما ما هم زیرکی خودمان را داریم.” هر وقت که می برد نمی توانست جلوی خوشحالی خود را بگیرد. می گفت:” من از سیاسی بردم !” بعد آهی می کشید ومی گفت:” همین زیرکی کار دستم داد.” سههفته از آمدنشان نگذشته بود که حکم اعدامشان در آمد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی کنم.گوئی بیکباره فرو ریختند شکستند. ارواحی بودند که فقط حرکت می کردند. سکوت تمام راهرو را گرفته بود. هیچکس با هیچکس سخنی نمی گفت.تا عصر این سکوت ادامه داشت، فقط سعید بود که قران می خواند او هم به شدت ترسیده بود.همه اعتراض کردند: سعید نخوان! سعید نخوان! عراقی بیچاره سنگینی فضا را حس کرد.بی نام ونشان گرفتار در مملکتی غریب؛ هیچکس از او خبری نداشت روزی صد بار آه می کشید. چنان سنگین که قلبم را به درد می آورد.
آنشب کسی سخنی نگفت.در سکوت خوابیدیم. حادثه تلخ وقنی می رسد بسیار سنگین است. اما اندکی که گذشت آرام آرام کمرنگ می شود وباز امید از ته قلب انسان جوانه می زند. آه اگر چنین نیرو وامیدی نبود، زندگی چه دوزخ وحشتناکی می شد!؟
این اواخر شروع کرده بودیم شیها قبل از خواب هر کس داستانی می گفت. عمرانی می گفت:” من داستان بلد نیستم برایتان آواز می خوانم شعر می خوانم.”پرویز داودی از داستانهای کوه می گفت. کوهنورد خوبی بود جزو بنیانگذاران گروه کوهنوردی آرش از دماوند. از دیواره علمکوه از راه لهستانیها، از دریاچه تار، از سبلان.
سلول آخر یک زندانی تازه وارد بود به نام اسماعیلی که ما نفهمیدیم برای چه آمد و چرا زود رفت. شمالی بود و چاخان خوب می گفت. از جنگلهای شمال، از ببرها از رستم ودیو سفید ازاشیاحی که شبها در میان مه غلیظ جنگلها می گشتند واو دیدهبودشان. اگر فرصتی می شد، خودش نیز وارد داستان می شد. طوری که تا روزی که برود حداقل سه پلنگ را کشت وپوست کند وفروخت! که ما به شوخی اسمش را ببر مازندران گرفتار در قفس نهادیم.
من از قصههای زیادی که در کودکی شنیده بودم می گفتم.آقا رضا عاشق قصهای بود به نام: قنبر وآرزو. دلدادگی دختر پادشاه بود به پسر چوپان که با مخالفت مادر دختر همراه بود. قصهای بسیار قدیمی که بخش زیاد آن را شعر تشکیل می داد و آقا زضا که اصلاً آذری زبان بود، قسمت آخر داستان را بسیار دوست داشت. چند بار خواهش کرد شعرهای آخررا برایش بخوانم که حفظ کند.جائی که آرزو را به کسی دیگر دادهاند وشب عروسی قنبر در لباس مبدل درویشی آمده وافسار اسب عروس را گرفته است. چنان بیتاب واز خود بی خود است که متوجه نیست، اسب پای اورا لگد کرده وکفش او پر از خون گشته است.آرزو از زیر روبنده اورا می بیند ومی شناسد ومی خواند:” قنبرم، هاندا هاندان/ نه گشتی باشو جاندان/ باشون گوزا یوخارو/ گلابچون دولو قاندو” – های قنبرم های قنبرم بر سر وجان تو چه گذشت؟/سرت را بالا کن وبنگر در کفش پراز خونت!” – قنبر سخن نمی گویدتا برسر یک دو راهی می رسند که یکی به خانه عروس می رود ودیگری سرنوشت.قنبر می خواند:” یل اسر قووم سورولور/ دنیا باشا دورولور/ قربانین اولوم آرزو/ یولوم بوردان آیرولور!” – باد ها می وزند/ شنها جا به جا می شوند/قربان تو ای آرزو/راهم این جا از تو جدا می گردد.”- و آرزو نیز متقابلاً همان جواب را می دهد:” قربان تو قنبرم/ راه من نیز اینجا از تو جدا می گردد.” به این جا که می رسید آقا رضا آرام گریه می کرد می گفت:” این قصه زندگی من است،خواهش می کنم باز این قسمت را بخوان اما اسم قنبر وآرزو را نبر.” من می خواندم ومی شنیدم که او آرام اسم زنش را به جای آرزو می گذاشت واسم خود را به جای قنبر. :” قربانت گردم حمیده/ راهم اینجا از تو جدا می گردد/ قربانت گردم رضا/ راهم این جا از تو جدا می گردد.” این تلخ ترین بخش قصه بود. می گفت:” طرف ما هم همین طور است. بادها می وزند شنها جا به جا می شوند. به حرکت در می آیند، می آیند می روند، مانند آمدن ورفتن ما. من نیز همسرم را با اسب به خانه بردم. حال من این جا در انتظار مرگ واو آنجا تنها در انتظار من.” می گفتم:” آقا رضا این طور نیست، میدانی که آخر قصه آرزو به قنبر می رسد.داماد همان شب عروسی همان طور که قنبر آرزو کرده بود از پشت بام می افتد ومی میرد. آرزو دیگر نه به خانه شوهر می رود نه به خانه پدر بر می گردد. می رود در صحرا چادر می زند به انتظار بر گشت قنبر می نشیند تا سرانجام روزی از دور می بیند که قنبر می آید.آرزو برای او می خواند:” سو گلر لوله لوله/ یار گلر گوله گوله/ النده گل دسمال/ قان ترن سله سله.” – آبها جاری می شوند/ یار خنده زنان از راه می رسد/ در دستش دستمالی گلدوزی شده/ که پاک می کند عرق چون خون خود را / او می گفت:” این قسمت دیگر به من مربوط نیست. اگر هم قرار است برگردم این جنازه من است که بر خواهد گشت، نه با دستمالی گلدوزی شده بلکه با قلب خونینی که گلولهای بر آن نشسته است.
دو هفته بعد دویدنهای عصر شروع شد. چراغ زنبوریها را در برابر سلول آن شیش نفر نهادند.در بخش عمومی را پتو آویزان کردند. آنشب آن شیش نفر به میدان تیر می رفتند. به تپههای چیتگر.به میدانگاهی اعدام. تمامی قلبم فشرده می شد. نمی دانم چرا به شدت ترسیده بودم.حضور مرگ بسیار نزدیک و آشکار بود .گوئی در راهرو قدم می زد. هر از گاهی مقابل سلولم می ایستاد ومن نفس سرد اورا احساس می کردم.پشتم تیر می کشید؛ می لرزیدم.هنوز مرگ را این طور عریان در چند قدمی خود ندیده بودم. فکر می کردم اگر به جای آقا رضا من بودم چه حالی داشتم؟ مرگ همیشه ترس آور است بخصوص زمانی که ساعت رفتن را می دانی!به خود دلداری می دادم تو فرق می کنی تو زندانی سیاسی هسیتی. مرگ ما فرق می کند مرگ در میدان است وبلند آوازه شدن. «دلم از مرگ بیزار است/ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است/ ولی آندم که نیکی وبدی را گاه پیکار است/ فرورفتن به کام مرگ شیرین است/ همان بایسته آزادگی این است.»
اما چنین نبود. وقتی مرگ در چند قدمی تو ایستاده حتی نه به خاطر تو.تلخی آنرا حس می کنی.حس غریبی که نمی توانی توضیح دهی؛ حس عجیبی به آن شیش نفر خصوصاً به آقا رضا داشتم. نوعی درد، نزدیکی.روزها دوستی، همزمان غذاخوردن، خوابیدن.بیتابی کردن، دلتنگشدن وهمزبانی. آقا رضا به کنار میلههای در سلولش آمد:” پسرم، قرار است برویم؛ کاش به عنوان قاچاقچی اعدام نمی شدیم؛ اگر مثل شما بودم این قدر آزاردهنده نبود.کسی به خانوادهام نخواهد گفت که ما بیگناه بودیم. !سرافکندگی آنها آزارم می دهد. حالا می دانم شما برای چه این جا هستید. مملکت کثیفی است.” نمی توانستم حرف بزنم.دهانم خشک شده بود:” آقا رضا من ترا دوست دارم؛ حقیقت زیر ابر نمی ماند؛ مملکت نه، حکومت کثیفی است.” صدای لرزانش را می شنوم:” چه فرق می کند حکومت یا مملکت، نقطهبازی تمام شد. من باختم. می ترسم! می ترسم!”
ترس تمام راهرو را گرفته بود. صدای وز وز چراغهای زنبوری قدمهای شتابزده که نوعی هیجان در آنها خوابیده بود، کشیدهشدن چفت در های پائین که در آن سکوت سنگین می پیچید. آخرین شامی که تقسیم می شد وهمان طور دست نخورده باقی ماند.
ما را به قسمت سلولهای راهروی عقبی بردند وهر شیش نفر را به سلولهای جلو.«بادها می وزند، شنها به حرکت در می آیند، قربانت شوم حمیده/ راهم از تو جدا می گردد.”نیمههای شب در سکوتی سنگین هر شیش نفر را بردند من خجالتزده، ترسخورده قلب دردمند خود را گرفته ودر گوشه سلول به حالت چمباتمه تا صبح نشستم.اشگ امانم نمی داد. براستی به همین سادگی زندگی چند انسان به پایان رسید؟
ساعتی بعد از بردن آنها بطحائی قرائت غم انگیزی از قرآن را شروع کرد.چنان تلخ وغمانگیز که مو بر تن راست می کرد؛ من هیبت آن را هنوز بر دل دارم.چنان سوزناک که احساس می کردم در وپنجرهها هم گریه می کنند. ظهر فردا، فردوسی مسئول انبار به بند آمد، مقابل سلولم ایستاد. او نیز سرباز وظیفه بود ودر انبار زندان کار می کرد. اعدامیها قبل از رفتن به میدان تیر وسائل خود را تحویل انبار می دادند ولباس اعدام می پوشیدند. گفت:” وقتی وسائل آنها را گرفتیم که برای خانوادهایشان ارسال کنیم او این عکس را برای تو فرستاد.عکس آقا رضا بود؛ نوشته بود:” دنیا باشا چاده / یول آیرلده /یاداساخلا منه!” – دنیاا به سررسید.راهمان جدا شد.در یادت نگاهم دار! تقدیم به پسرم !”
این بود به آذر ماه سال هزار سیصد پنجاه دو زندان جمشیدیه.
ابوالفضل محققی
پرویز نیک داودی عزیز من در زندان به سازمان چریک های فدائی خلق پیوست .و دوسال بعد در یک درگیری مسلحانه در خیابان سیروس به شهادت رسید.