سال شصت خورشیدی. حاکم شرع رو به جوان پانزده ساله می نماید، می پرسد:
ــ در دستت سنگ بود؟
جوان پاسخ میدهد، نـــه
ــ ولی دیده اند در دستت سنگ بود؟
ــ نه، در دستم سنگ نداشتم.
ــ خوب، حالا دستت سنگ بود، پرتاب نکردی؟
ــ نه، سنگ در دستم نداشتم.
ــ تو به کسی سنگ پرتاب نکردی؟
ــ نه، من سنگ نداشتم.
ــ حالا بفرض سنگ دستت بود، تو پرتاب کردی؟
ــ من سنگ نداشتم، من چیزی پرتاب نکردم.
ــ ولی دیده اند، دو نفر شاهد هستند که در دست تو سنگ بوده است.
ــ من سنگ نداشتم، سنگ روی زمین افتاده بود.
ــ پس نزدیک سنگ بودی؟ هنوز برنداشته بودی؟
ــ نه، من سنگ را بر نداشتم.
ــ پس تو پرتاب نکردی؟
ــ نه، من سنگ پرتاب نکردم.
ــ ولی دو نفر شاهد می گویند تو سنگ را برداشتی و پرتاب کردی؟
ــ سنگ را برنداشتم، سنگ آنجا روی زمین بود.
محسن پانزده سالش بود. عاقبت حاکم شرع با الفاظ قانعش می کند که سنگ را برداشته ولی پرتاب نکرده است. و همین، با داشتن سنگ در درگیری حکم اعدامش را صادر می کند.
و اعدامش کردند. بیست و هشت سال ازآن تاریخ می گذرد، و امروز آن حاکم شرع سر در خاک کشیده و در چاله ای مدفون است. اما مادر آن جوان مجاهد هنوز لباس سیاهش را از تن در نیاورده است. امروز جوانی دیگر، بیست وهشت سال بعد. دانشجویی بیست ساله، به اتهام محاربه محکوم به اعدام شده است. رژیم جمهوری اسلامی در دادن حکم مرگ به مخالفین خود پنج سال رشد کرده است. محسن پانزده سالش بود و محمد امین ولیان بیست سالش است.
دانشجو، و به هیچ حزب و سازمان و گروهی وابسته نیست. تنها در ستاد انتخاباتی مهندس موسوی فعال بوده و جرم شرکت فعال در نمازجمعه هاشمی را هم در پرونده دارد!
متهم است در روز عاشورا سنگ به سمت نیروهای پلیس پرتاب کرده، آنانی که سنگ ولایت فقیه را به سینه می زنند، چرا سنگ جلوی پای جوانان می گذارند و شاهد می تراشند که سنگ انداز هستند. براستی سنگ را چه کسانی وارد زندگی ما کردند؟
آنهمه سنگ اندازی در زندگی و حیات اجتماعی مردم، از مجلس تا دولت و قوه قضاییه، چه کسی پاسخ گوست. امروز تمام همشان این شده که به پرتاب سنگی، که اصلا معلوم نیست از کدامین سو آمده معرکه می گیرند و جان جوانی را معامله می کنند. در این حکومت از چه کسی باید پرسید، آنهمه پلیس و نیروی ضد شورش و لباس شخصی مجهز به انواع سلاح های گرم و سرد وپوشش ضد ضربه و کاسکت و سپهر، در مقابل مردمی با دست خالی و تنها به عنوان اعتراض به هویت نادیده گرفته شان در خیابان با خانواده هایشان می آیند، و در راهپیمایی مسالمت آمیز شعار می دهند و پیگیر خواسته هاشان هستند، راستی از چه کسی باید پرسید؟ می ربایند، دستگیر می کنند، به منازل می ریزند، ده برابر اهل منزل همراه خود “نیروی ویژه” می آورند و با ضرب و شتم و توهین و تحقیر حتی همسایگان را هم بی نصیب نمی گذارند، نمایش قدرت می دهند. چه کسانی را می خواهند بترسانند؟ این مردم هشت سال جنگ دیده اند. فرزندانشان را با دستان خود دفن کردند. سی سال پشت درب زندانها و بازداشتگاها ی رسمی وغیر رسمی به انتظار مانده، بی هیچ پاسخی نه نشان از گور عزیزانشان دارند نه خبر از اعدامشان، امروز سنگ پیش پای ما می گذارند و “دار درمانی” پیشه کرده وهر چند وقت یکبار از جوانان ما یکی را به مسلخ می برند.
تا کی و تا کجا این رویه را پیش خواهند برد.این کینه ورزی از مردم، مردمی که کوتاه نمی آیند از احقاق حقوق از دست رفته خود، این خشونت آشکار بر هویت و زندگی، حاکی از این است که هم سنگ نیستیم. ما برای برداشتن سنگ جلوی پایمان، پا به میدان آنها گذاشته ایم.
می دانیم در مقابل ما چه کسانی قرار دارند. هر روز برای کوچکترین حرکت و تردد از ما در هر نقطه با چشم های طبیعی و مصنوعی ما را زیر نظر دارند. آنچنان ما را مواظبت می کنند که از غیر بجز خودشان به ما آسیبی نرسد. زندگی روزمره ما بهتر از ما مرور می کنند.
ما می دانیم درون سینه شان قلبی از سنگ دارند. و به همین دلیل زیاد به آنان نزدیک نمی شویم،و از راه دور با هم گفتگو می کنیم. و در این بین زبان سنگ را آنها خوب می فهمند. ما سالیان دراز سنگ صبور یکدیگر بوده ایم و آنها راز سفر سنگ در امروز را از ما درک نمی کنند. بگذار ما را سنگ انداز و سنگ پران و … بدانند. ما برای برداشتن سنگی بزرگ در میدانیم.