روز ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ آیتالله خمینی در تکمیل صدور فرمان یورش نظامی به کردستان، حاکم شرع برگزیدهاش را نیز مأموریت داد تا بیهیچ رحم و مروتی، تیغ شرع بر گردن هر آنی نشاند که در کردستان خواهان خودمختاری و مخالف ولایت در دام خود بیند. از آن نوع مأموریتی که مشابهش را اندکی بعد و در اوایل دهه شصت به لاجوردیها سپرد تا در زندانها حمام خون راه بیندازند. همان فکر و رفتاری که طی کشتار زندانیان سیاسی تابستان ۱۳۶۷، در عملکرد “هیئت سهنفره مرگ” منتخب خمینی جنبه نهادینهتری به خود گرفت. و هنجاری که، با تکرارش در این چهار دهه، برملا کننده طبیعت واقعی حکومت ولایی است که هماو آن را بنا نهاد.
از نظر “امام”، مناسبترین نامزد برای دهشت افکنی خونریزانه در آن زمان و در آن سامان، آخوند صادق خلخالی بود که میتوانست سرمستانه سوار بر هلیکوپتر جنگی شده و با فرود آمدن در این یا آن شهر منطقه جهت انجام محاکمات صحرایی – شرعی چنددقیقهای، چون آب خوردنی خون بریزد. کسی که طی هفتهها و ماههای نخستین انقلاب و در جریان تصفیهحساب با سرنگونشدگان، توانایی خاص خویش در خونآشامی را به رهبر خود نشان داده بود. او در فاصله ۲۸ مرداد تا ۷ شهریور یعنی فقط طی ده روز، حکم به تیرباران هر ۵۰ نفری داد که پاسداران و نظامیان نظام مستقر در جریان تهاجم به کردستان، آنان را اینجاوآنجا شکار کرده و کتف بسته تحویل وی داده بودند. او در این ده روز، ۵۰ نوجوان و جوان و پیر را در پاوه، مریوان، کرمانشاه، سنندج و سقز به قتل رساند؛ یعنی هر آنی را که گیرش افتاد. بیشک اگر تعداد بیشتری چنگ او میافتادند، حکم کشتار او نیز شامل رقمی فزونتر میشد. دستور “امام” بر کشتار بود، واسطه آنیک سادیست متعصب و مجریانش نیز مسحورانی چون چگنیهای جگرخوار شاه اسماعیل صفوی که خون جلو چشمشان دلمه بسته بود! و نام این ۵۰ جانباخته:
حاجی افراسیاب، عبدالوهاب ملک شاهی، عمادالدین ناصری، عبدالکریم کریمی، محمد نقشبندی، عزیز مراد، مراد ذوالفقاری در زندان دیزل آباد کرمانشاه به ساعت ۲ و ۴۰ دقیقه بامداد ۲۸ مرداد ۱۳۵۸
عبداله نوری، هوشنگ عزیزی، محمد محمودی، یداله محمودی، حسین شیبانی، هرمز گرجی بیانی، مظفر فتاحی، محمد عزتی، محمد عزیزی، آذرنوش مهدویان، اصغر بهبود در بامدادان روز ۲۹ مرداد ۱٣۵٨ در محوطه زندان دیزل آباد
حسین مصطفی سلطانی، امین مصطفی سلطانی، احمد پیرخضری (کارمند بیمارستان)، حسین پیرخضری (معلم) ، فایق عزیزی (عضو شورای شهر مریوان)، علی داستان، بهمن اخضری (پزشک و فیلمبردار)، جلال نسیمی، احمد قادرزاده در مریوان به ساعت ۱٨ و ٣۰ دقیقه ٣ شهریور ماه ۱٣۵٨.
احسن ناهید، شهریار ناهید، جمیل یخچالی، ناصر سلیمی، عبداله فولادی، مظفر نیازمند، سیروس منوچهری، اصغر مبصری، مظفر رحیمی، عیسی پیرولی، عطا زندی در محوطه فرودگاه سنندج ساعت ۵ بعدازظهر روز ۵ شهریور ۱٣۵٨
احمد سعیدی، قادر بهار، محمد بابا میری، رسول امینی، ناجی خورشیدی، کریم رضایی، انور اردلان، سیف اله فیضی، علی فخرایی، عبداله بهرامی، سید حسن احمدی، محمد درویش نقرهای، کریم شیرینی، ابوبکر حمیدی، احمد مقدم، جلیل جمالزاده، یوسف کیشی زاده (“حسن”)، محمد غفاری، خاطر خطیبی، ناصر حدادی، یعقوب تقدیری(“امیر”) در سقز به ساعت ۷ بامداد ۶ شهریورماه ۱٣۵٨.(زیرنویس ۱)
مرگ هر آشنا دردی است دوچندان
قتل انسان و بهویژه اگر مقتول اعدامی سیاسی باشد مایه اندوه است و موجبی برای بروز خشم و نفرت. اما مرگ آنی را که شخص با او آشنا بوده میباید چیز دیگری فهمید؛ چنین از دست دادنی چون لمس شدنی است معنی خاص خود دارد! ازآنجاکه آدمی با شخص جانباخته زندگی کرده است، محکوم به تحمل پذیرش تلخی رفتن اوست و درگیر شدن با هستی خویش در نبود وی! درد، اینجا از مرز شنیدن خبری شوم بس فراتر میرود و آدمی را در همه وجودش متأثر میکند: چشم در آن رفته همچنان مینگرد و بر جای پایش خیره میماند، و گوش طنین صدای خاموش شده وی را کماکان میشنود. فرد بازمانده، عطر قربانی را مدام در مشام خویش میبوید و حس لمسی در خود مییابد که اعدامی پیش از ترک جهان به او بخشیده است. این رفته را نمیتوان فراموش کرد زیرا که درجایی از جان ما نشت کرده و جزو وجودیمان شده است. و زیرا که، در روحمان جریان دارد و همراه ما نفس میکشد! تازندهایم او را با خودداریم و همیشه هم میجوییم وی را در خویشتن خویش! ناگزیر از ماندنیم در حسرتی جاودانه و داغ فقد وی!
از این اعدامیان در کردستان، ده نفرشان را میشناختم و از آن ده یار، چهار نفرشان را چنان دوستانی از زمان دور یا همچون رفیقانی بس نزدیک.
داغ “هرمز گرجی بیانی”!
با این فرزند کرمانشاه، از سال ۱۳۴۵ آشنایی داشتم و از زمانی که در رشته فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تبریز درس میخواند. هرمز که بعدها در طول دهه ۵۰ دبیر بسیار محبوب جامعه فرهنگی شهر زادگاهش شد، در زمره فعالین جنبش دانشجویی دهه چهل بود که تابستان سال ۴۷ همراه هم با ۵۰ و اندی دانشجو دستگیر شدیم و او و من و تعدادی از این جمع، دو ماهی را کنار هم در محبس موقت تبریز زندان کشیدیم. انسانی بود پرشور و مهربان، و دوستی بس منطقی و فداکار. آخرین بار اواخر بهار سال ۱۳۵۸ دیدمش که به ستاد سازمان چریکهای فدایی خلق در مهاباد آمد و در آن دیدار بعد هشت سال فراق از هم، از کثرت جوانان چپ در شهر و استانش سخن گفت و در همان حال از شکلگیری یک جریان تروریستی حزباللهی خطرناک به نام “شیت” (شورای یاری تهیدستان) که رسالتش را بر ربودن و شکنجه و قتل کمونیستها قرار داده بود. او در آن صحبت، برای آینده کرمانشاه مصافی خونین پیشبینی کرد. پیشگوییای که بهزودی تعبیر یافت و از اولین قربانیهای آن، یکی نیز خود او شد. فعالان همین جریان “شیت” بود که هرمز را به خلخالی بهعنوان کسی معرفی کردند دارای اعتباری بزرگ میان آزادیخواهان شهر و چنان ستونی معنوی برای روشنفکران آن. هرمز هرگز نه سلاحی به دست گرفت و نه مسئولیت تشکیلاتی در جریانهای مسلح داشت. گناه او فقط برخورداریاش بود از ارجوقربی که به خاطر روشنگریهای چندین ساله علیه دیکتاتوری و در راه آزادی و عدالت در میان ترقیخواهان شهرش اندوخته بود. او فقط و فقط به همین “جرم” کشته شد. او قربانی انتقام واپسگرایان شد و تاوان صلابتی را داد که معرف شخصیت فرهنگی و انسان دوستانهاش بود. فاصله دستگیری هرمز تا تیرباران وی در زندان دیزل آباد، حتی به یک شبانهروز هم نکشید.
تراژدی “احسن و شهریار ناهید”!
احسن فرزند کردستان بود، بزرگ شده تهران و بارآمده در خانوادهای با سنت مبارزاتی علیه دیکتاتوری. دانشجوی هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در آستانه انقلاب و حین انقلاب که تا خبر نوروز خونین ۵۸ سنندج شنید خود را بیدرنگ به نیا شهرش رساند و بدل به فعالی پرشور در پیشگام آنجا شد. او در زمره مؤدبترین رفقایی بود که من در ستاد سنندج و میان آنهمه بچههای دوستداشتنی آنجا دیدمش. انسانی متین و فروتن و آماده انجام هر مسئولیتی که به او سپرده میشد. طولانیترین زمان دیدارم با احسن هنگام برگشت مان از سنندج به مهاباد بود و او عهدهدار مأموریت رانندگی ماشین. در آن چند ساعت وی را بیشتر شناختم و در وجود فرهیختهاش ظرفیت بالایی از فرهنگ و روشنفکری و همزمان آمادگی برای فداکاری درراه دوست و رفیق.
خلخالی روز پنجم شهریور در حالی دستور اعدام او و برادرش شهریار را به همراه نه نفر دیگر ازجمله جمیل یخچالی عزیز صادر کرد که پای او به علت شکستگی در گچ بود و حتی با کمک عصا هم بهسختی میتوانست راه برود! او را در محوطه فرودگاه شهر در حالی همراه ده جان راستقامت دیگر به تیر بستند که او ناگزیر بود به حالت درازکش منتظر تیر مرگ باشد! عکسی که از این صحنه جانگداز برداشته شد و همان زمان هم بر صفحات چند مجله مشهور جهان نقشبست، برای همیشه سند جنایتی گردید ماندگار به نام حکومتی که بهفرمان خمینی و عاملیت شیخ خلخالی تاریخ کردستان را به خون نوشت. سندی که هر انسان منصفی را بینیاز از تحقیق آکادمیک در “جغرافیای سیاسی کردستان اوایل انقلاب” میکند! (زیرنویس ۲)
احسن ناهید گرچه در زمره فعالان دفتر سنندج بود، اما در هیچ عملیات مسلحانهای شرکت نداشت. برای حاکم شرع، صرف تعلق تشکیلاتی به فداییان برای صدور حکم قتل کفایت میکرد! تعلقخاطری که در مورد برادر کوچکتر ناهیدها- شهریار، ابداً وجود خارجی نداشت. این نو گل از تهران آمده برای دیدار با برادر مصدوم خود، چون به همراه احسن به چنگ شیخ افتاد، کشته شد! این دو برادر چندساعتی بعد از دستگیری حکم اعدام گرفتند تا خانوادهای و شهری و مردمانی به سوگ ماندگار این دو فرزند ازدستداده خود بنشینند، و تا یکی از تراژیکترین صدها تراژدی در جمهوری اسلامی رقم بخورد و ثبت تاریخ شود.
مرگ “یعقوب تقدیری” زخمی!
یعقوب تقدیری قزلجه میدان، زاده در خانواده زحمتکش تبریزی با سابقه تودهای- فرقهای که در اوان برآمد جنبش فدایی خلق تحت تأثیر آن قرار گرفت و بهمنظور پیوستن به صفوف این جنبش راهی اردوگاههای فلسطین شد و همانجا هم به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران پیوست. بعد انقلاب و برگشت به ایران ابتدا در شاخه آذربایجان سازمان مستقر شد و اندکی بعد با انتقال به شاخه کردستان سازمان، فعالیت تشکیلاتیاش را در تشکیلات بوکان این شاخه تحت نام “امیر” ادامه داد. در آستانه ورود ارتش به سقز بود که شباهنگام در دروازه این شهر زیر آتش شلیک قرار گرفت و مجروح شد. شایع بود که تا خلخالی گزارش دستگیری وی را میخواند، و یا که آن را میشنود، بیهیچ سؤال و جوابی با “محارب” نامیدنش وی را مستقیماً به محل اعدام میفرستد! دادگاه صحرایی زیر نام محکمه شرع!
سهم خانواده یعقوب از هر دو رژیم شاه و شیخ، زجر بوده و قربانی دادن. پدر او و برادرش طعم شلاق و زندان شاه کشیدند، خودش و شوهر خواهرش (علیرضا نوبری “بیژن”) در جمهوری اسلامی اعدام شدند، خواهرش ناگزیر از مهاجرت و کل خانوادهاش در پی از دست دادن او و داماد، دچار مشکلاتی عدیده در آن نظامی که بزرگترین افتخار شیخ – کادر آن صادق خلخالی تا آخر عمر خویش، همانا اجرای بیچونوچرا و تام و تمام فرامین امامش خمینی بوده است!
اعدام “یوسف کیشی زاده”، دردی ماندگار!
من تا به امروز عزیزان زیادی ازدستدادهام و بسیارند آن جان شیفتگان آشنا که برای مرگشان و یا اعدامشان بارها گریستهام. نام و خاطره این جانباختگان هماره با ما میمانند. آدمی حتی اگر آسایش طلبانه بخواهد که فراموشی پیشه کند – چراکه سنتاً “فراموشکاریم” و من آرزو میکنم همواره رها از این سنت باشم!- باز محال است بتواند یاد این همزیستها را از ذهن و جان خویش دور بدارد! ماها چون سیزیف یونان باستان، محکوم به کشیدن همیشگی این بار بر دل و دوش خویشیم! در این میان اما، هر یک از ما به حتم چند نفری آشنای جانباخته با خودداریم که وجودی جانمان هستند و ما را رهایی از کابوس مرگ آنان هیچگاه میسر نخواهد بود. برای من، یکی از اینان یوسف کیشی زاده نام دارد. از دست دادهای که عوامل متعددی مرا در سوگ همیشگی او نشانده است!
– درباره او
یوسف کیشی زاده، زاده مشکینشهر آذربایجان در خانوادهای عشایر – دهقان تبار بود. با پدری از نظر مالی کمتوان که تا استعداد شگرف پسر ارشد خود در تحصیل میبیند و از کارنامههای فوق درخشان او میشنود از هیچ هزینهکردنی برای پیشرفت فرزند دریغ نمیورزد. والدین این نخبه، آرزوهای زیادی در ذهن خود برای او داشتند! این شهرستانی سختکوش، برای تحصیل در آخرهای سیکل دوم دبیرستان به تبریز میآید و با سبقت جستن از همه رقبای مرکز استانیاش و پشت سرنهادن آنها طی مدتی کوتاه، موفق میشود با کسب رتبه اولی کنکور دانشکده فنی دانشگاه تبریز و نمراتی ممتاز پا در محیط دانشگاهی نهد.
پاییز سال ۴۹ بود که در پی آشنایی با یوسف از طریق پسرعمهاش، پایم به اتاق فقیرانه او باز شد. در آن زمان هنوز چیزی از سیاست نمیدانست و لوح ذهنش بیشتر علاقهمندی به علم را ثبت خود داشت. اما با کاراکتر و رفتاری که در او سراغ یافته بودم تشخیصم این بود که خیلی خوب به درد مبارزه میخورد! از اوایل تابستان سال ۵۰ بود که کتاب دادن به او برای مطالعه را در پیش گرفتم و در پی آن نیز انجام گفتگوهای اولیه سیاسی و مارکسیستی. سال تحصیلی تازه آغازشده بود که اعلامیهای به من نشان داد با محتوی تبریک به پذیرفتهشدگان به دانشگاه و دعوت از آنان به شرکت در مبارزه برای آزادی. او با یکی دانستن “شعار” و اعلامیه رو به من گفت: “این شعار را دیروز در دانشکده پخش کردهاند”! اعلامیه را خواندم و نظرش درباره مفاد آن پرسیدم که دیدم با شور و اشتیاق بسیاری از آن صحبت میکند. او فقط نمیدانست که نویسنده و سازمانتر توزیع این اعلامیه همان کسی است که اکنون پیش اوست!
چند روز بعد که یوسف از سفر کوتاهش به مشکینشهر راهی تبریز شد و برای دیدارمان سری به منزل ما زد، از مادرم جریان دستگیری مرا شنید. در زندان بودم که او را با رفیقی – برادرم- مرتبط کردم و دو سال بعد با آزاد شدنم از زندان، چند باری دیدمش و متوجه شدم که در این دو سال از نظر سیاسی رشد زیادی کرده است. استعدادش را قبلاً کشف کرده بودم ولی او در این مدت بسی بیش از انتظارم پیش رفته بود. من اینهمه دگرگونیها در او را بهحساب تحولات سیاسی و فضای خود ویژه فاصله زمانی ۵۰ تا ۵۲ گذاشتم. مدتی نگذشته بود که رابطه او و من بهیکباره و بهطور محسوسی کاهش یافت! از این موضوع تعجب کردم اما آن اندازه تجربه داشتم که با توجه به میزان علایق مابین خود بدانم که این سستی در رابطه نباید بیمعنی باشد و لابد نوعی از معذوریت و محظورات تشکیلاتی در میان است! تنها پس از دستگیری مجددم در بهار ۵۳ و در زندان کمیته بود که فهمیدم حدسم درست بوده است! برایم روشن شد که او به همراه سه نفر دیگر – یکیشان هم برادرم – هستهای بودهاند علنی و مرتبط با سازمان به مسئولیت مرضیه احمدی اسکویی!
یوسف بازجویی خوبی پس داد و حتی توانست با مقاومت زیر شکنجه، قرار ثابت سازمانی بسیار حساسی را بسوزاند که با حمید اشرف داشت. چند ماهی را با او در زندان قصر بودم که در آستانه نوروز ۵۴ وی را به همراه دهها نفر دیگری که مستقیماً مرتبط با سازمان بودند به زندان اوین بردند. همان انتقالی که، کشتار جزنی و یاران در تپههای اوین را در پی داشت. یوسف در هر بندی از زندانها که قرار میگرفت در کوتاهمدت به یکی از رفقای محبوب جمع بدل میشد. هوش بالا و تلاش برای سیاسی نگهداشتن فضای زندان در او، مهربانی و فداکاریاش، و داشتن روحیه تعاونی همراه با فروتنی بسیار، موجبات احترام عمومی همبندان نسبت به او را فراهم میآورد. وقتی از زندان آزاد شدیم، یوسف را کادری یافتم که طول مدت زندان را خوانده و آموخته است و درک روشنی از مباحث وقت جنبش دارد. برخوردار از روحیه جستجوگری توأم با واقعبینی و در پی پاسخیابی به پرسشهای زندهای که از متن زندگی بیرون میکشید.
– “رفیق حسن”
همینکه قرار شد در اسفند ۱۳۵۷، شاخه کردستان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران به مرکزیت مهاباد را دایر کنیم از او دعوت به همراهی کردم و او در پاسخ به این درخواست گفت: آنچه خود قصد طرحش را داشتم، تو پیشقدمش شدهای! چند روزی از استقرار شاخه گذشته بود که دستم آمد در میان شهرهای کردستان، نیروی کمی و کیفی قابلتوجهی از سازمان در شهر بوکان متمرکز است و این شهر از این نظر چیزی کم از سنندج ندارد. مسئولیت تشکیلات بوکان و نظارت بر واحد سقز را به یوسف سپردیم و نام سازمانی او “حسن” شد.
مدت بسیار کمی از مسئولیتش نگذشته بود که شایستگی خود در برقراری رابطه صمیمی با همراهان تشکیلاتی را بروز داد و با برآمد دادن توانمندیهای سیاسی و سازماندهی در خود، توانست پذیرش خود بهمثابه یک مسئول لایق از سوی همه کادرها و اعضای این تشکیلات را تثبیت کند.
تا خمینی فرمان حمله به کردستان صادر کرد از یوسف هم خواستیم تا مانند دیگر مسئولان شهرستانها به مهاباد بیاید و با قرار گرفتنش در جریان تصمیمات شاخه در قبال تصمیم حکومت مبنی بر لشکرکشی به کردستان، تشکیلات تحت مسئولیت خود را متناسب با وضع نوین تجدید سازماندهی کند. به گمانم آخرین روز مردادماه بود که در ستاد با یوسف صحبتهای لازم را کردیم و آنگاه با دادن مقادیری پول به او و ارائه سفارشهای سیاسی و سازمانی ضروری به او برای عمل در حوزه مسئولیتش و ازجمله این تأکید که برای سروسامان دادن به وضع سقز لازم هم نیست خود مستقیماً آنجا رود، به خداحافظی با همدیگر برخاستیم و قرار دیدار بعدی را برای دو روز دیگر در روستای “آمد” منطقه مانگور واقع در بین مهاباد و سردشت گذاشتیم. یوسف موقعی که داشت از در بیرون میرفت با خنده گفت: شاید هم آخرین دیدارمان باشد! من نیز بهرسم و رویه انقلابی و در بیاعتنایی به مرگ محتمل، به شوخی او را چیزی به این مضمون گفتم: برو دیگر، حداکثر یک اعلامیه آبدار برایت مینویسم!
دو روز بعد که گروه رفقای بوکان برای ملحق شدن به ما وارد قهوهخانه سر راه روستای “آمد” شدند، از یوسف (“حسن”) و یعقوب (“امیر”) خبری نبود! محمدامین شیرخانی (“مینه”) که فقط پنج سال بعد آن زمان و به همراه ابراهیم لطفالله زاده (“سعید”) توسط لاجوردی اعدام شد به من و علیرضا اکبری شاندیز (“جواد”) که وی نیز در سال ۶۶ به قتل رسید گزارش داد که یوسف رأساً برای سروسامان دادن امور سقز به آنجا رفت و دیگر هم بازنگشت. او افزود که “رفیق حسن” مسئول تشکیلات بوکان در دروازه ورودی به سقز، چنگ پاسدارانی میافتد که فقط ساعتی پیش شهر را به اشغال خود درآورده بودند. و سپاه، این یوسف کنعانی ما را کتف بسته تحویل خلخالی میدهد تا او خونی دیگر در کردستان بر زمین ریزد!
– گریستن بهنگام نوشتن!
در طبقه دوم ساختمانی واقع در شهر مرزی سردشت بودیم – و هنوز هم پای ارتش و سپاه باز نشده به آنجا – که پشت سر هم خبر اعدامها از شهرهای مختلف رسید. تا خبر اعدام یوسف آمد، مات و مبهوت بر جای خود میخکوب ماندم و یاد واپسین کلامی افتادم که بین مان ردوبدل شده بود! شاید اکنون مصنوعی بنماید اگر بخواهم توصیف حال و وضعی را بکنم که در آن موقع داشتم. تصویر بود و باش در آن لحظه بسیار تلخی را که اکنون نزدیک به چهل سال از آن میگذرد. اما این را خوب به یاد دارم که تا آن شوم خبر رسید بهیکباره زیر پای خود را سست یافتم و قلبم فروریخت! در آن لحظه نمیتوانستم درون خود بیرون دهم و درد را با همراهان در میان نهم! سعی کردم خود را پیش رفقای دیگر خونسرد نشان دهم و این القاء کنم که مرگ سرنوشتی است برای همه ما و فقط دیروزود دارد! در یکی از آن موقعیتهای متناقضی قرارگرفته بودم که برای کسانی که درگیر روندهایی اینچنین بودهاند بارها پیشآمده است! آدمی ته دلش میگوید بنشین و زارزار گریه کن، عقل ملاحظاتیاش اما او را نهیب میزند و زنهار میدهد که برخیز و خود از خالی کردن دلباز دار! اعلامیه در سوگ یوسف، تنها اعلامیهای بود در همه عمرم که طول نوشتنش را با چشمانی تر پیمودم! سوگنامهای که، نوشتنش با اشک آغاز شد و در گریه پایان گرفت.
– و در بزرگداشت آن بزرگی!
نیمه پاییز همان سال فرصتی استثنایی پیش آمد تا آنچه را در دل و سر داشتم به انجام رسانم. رفتن پیش مادر و پدر یوسف برای ابراز تسلیت را حرکتی ضروری برای خود میدانستم و وظیفهای که میبایست ادا میشد. راهی مشکینشهر شدم و با این نگرانی در دل که چگونه با آنها روبرو شوم. پای در آستانه آن منزل گذاشتم اما با این کلنجار در خود که چه سان نگاه سراسر پرسش آنها به خود را باید پاسخ گفت. مسیر گاراژ تا منزل را همراه “قسمت” برادر یوسف بودم که رسیدنم به مقصد را از قبل با او هماهنگ کرده بودم. اعتراف میکنم که خود را برای شنیدن گلایه و حتی پرخاش و شاید هم رانده شدن از سوی ساکنین آن منزل آماده کرده بودم زیرا ذهنیتی منفی از یک تجربه در مورد خانواده تنی چند از شاگردهایم در سال تحصیلی ۴۹ – ۵۰ سراب داشتم که فرزندانشان در پی دستگیری من و البته در رابطه با فعالیت سیاسی مستقل از من دستگیرشده بودند! این را میدانستم که والدین یوسف خوب میدانند که این من بودم که بزرگترین آرزو و امید آنان را به راه سیاست کشاندهام! و این نیز میدانند که در آن کردستان قتلگاه او ما با همدیگر بودهایم و حتی او تحت مسئولیت من! و حالا من جان بدر برده از مهلکه با چه رویی میباید در چشم این فرزند ازدستدادهها بنگرد و چه جوابی دهد پرسشهای این داغداران را؟!
و اما خانواده کیشی زاده چه کردند و چه گفتند با من؟ پدرش به گرمی در آغوشم کشید و مادرش مرا پشت سر هم خوشامد گفت! به گونه شگفتانگیزی به استقبالم درآمدند تا بهت در جانم جایگزین هراسی شود که در بدو ورود به این خانه وجودم را تسخیر کرده بود! و این بار، مانده بودم که چه بکنم با این دریای مواج محبت! گیج گیج بودم و در همان حال سرتاپای وجودم مملو از حس شادی و رضایت از وضع جاری! آنها در یکچشم به هم زدنی توانسته بودند نگرانی لانه کرده از چند ماه پیش در روح مرا از من دور کرده و جای آن را به شرمی شیرین بسپارند! آنها در این آزمون، موفقی بزرگ از آب درآمدند!
این مادر و پدر به همراه دو برادر یوسف چنان محبتی در حق من کردند که هرگز و هرگز و تازندهام نه فراموش خواهم کرد آن مهری را که در آن روز چشیدم و نه از یاد خواهم برد آموزههایی را که در این بزرگی نهفته بود. آنها به تنها چیزی که فکر نمیکردند عفو و بخشش رفقای یوسف به خاطر مرگ او بود! من همه آن چند ساعت را شاهد خشم پدر او شدم از “حکومت ملاها” و نفرین مادر به قاتلان فرزندی که به زبان شاهسونیاش در وصفش میگفت آزارش حتی به گنجشک هم نمیرسید. بر سر سفره سبلانی رنگین آن روز مهربانی که بر روی زمین و روبروی طاقچه مشرفبه همه ما پهنشده بود، قاب عکس یوسف قرار داشت با آن نگاه محجوب که همگی ما او را بدان میشناختیم.
همان روز بود که این حرف احترامبرانگیز و از دل برخاسته در وصف یوسف در ذهنم حک شد که پدرش به اختصار و چندینباره آن را چنین بیان داشت: “حرفی نیست، خودش خواسته بود”! او با این بیان بیش از هر چیز احترامی را بروز میداد که در عمق وجودش برای فرزند خویش و عقل او قائل بود! او با این گفته میزان حرمتی را بازتاب میداد که در آن روزهای داغ و درد خود و همسرش، از سوی اهالی شهر کوچک مشکینشهر نسبت به یوسف دیده بود. منزل آنها تا چند هفته بعد اعلام اعدام یوسف پر از جمعیت سوگوار بود. این والدین در سادگی خود آن اندازه بزرگ بودند که در بزرگمنشی فرزند خویش کمترین تردیدی به خود راه ندهند. فرزندی که به فرمان خمینی از آنان ستانده شد.
هفتم شهریورماه ۱۳۹۶
—————-
۱) این آمار و نامها را از نوشته دوست و رفیق دیرینهام ابراهیم فرشی برگرفتهام که در نوشته اخیر او با عنوان ” آن روی دیگر کردستان قبل از یورش نظامی ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ ” در آرشیو سایت اخبار روز قابلدسترس است. فرشی زحمتکشیده و اسامی این ۵۰ اعدامی را که در مطبوعات مجاز آن زمان جمهوری اسلامی آمده بود، یکجا گردآورده است.
۲) این جملهای است که خانم فاطمه صادقی دختر شیخ خلخالی در مصاحبه اخیرش بهنگام توجیه کشتارهای کردستان توسط پدرشان بر زبان آورد تا چنین القاء کند که هنوز هم نمیتوان فهمید مسئول آن جنایات کیست؟!