وقتی که اندیشه به شیئی می اندیشد، ساده ترین کار را انجام می دهد. اما زمانی که اندیشه به اندیشه می اندیشد، سخت
ترین کار را انجام می دهد. مشکل از این هم فراتر می رود وقتی که توجه کنیم که شیئی و شیئی اندیشه شده هردو همزمان هم شیئی و هم اندیشه شیئی هستند، و بنابراین اندیشیدن به شیئی و اندیشیدن به اندیشه شیئی کار را به سطوح بسیار فراتر پیچیدگی منتقل می کنند. تمام اشیاء آغشته به اندیشه در باره خود هستند: هم خود هستند و هم درک ازخود از یکسو، و تمام اندیشه ها آغشته به شیئی مربوط به خود هستند: هم درک از خود هستند و هم خود از سوی دیگر. این پیچیدگیها، یکی را به سوی تداعی صوری – رؤیتی برده است، آن دیگری را به تداعی سیرتی- بصیرتی رسانده است: شکلگرایی و مضمون گرایی به ترتیب. کانت دست یافتن به چگونگی کارکرد درونی این “ماشین” پیچیده اندیشه یا فن آوری اندیشیدن را وظیفه و ماموریت خود کرد. او موفق شد که برای نخستین بار، در سطح اطلاعات زمان، این کارکرد درونی را از دل “پیچیدگیها و آغشتگیهای” فوق بیرون بکشد. او با این که کار بزرگی را انجام می داد، ولی از چیزی غافل ماند که بعدا باید توسط سایرین به آن پرداخته می شد. او برای دستیابی به “کارکرد درونی یا فنآوری اندیشیدن” از تمام “پیچیدگیها و آغشتگیها” انتزاع کرد. سطح و چگونگی این انتزاع، عملا، محل و موجب آن “غافل ماندن” شد. او وحدت شیئی و اندیشه شیئی را در این انتزاع کردن ندید. او نتوانست توجه کند که در اتاقی نشستن و همان اتاق را از بیرون در اندیشه ساختن، اجبارا، “ناخالصی” یی در خود دارد که از آغشتگی اندیشه اتاق در حین نشستن در اتاق و بازسازی همین اتاق از بیرون بدون این آغشتگی ناشی می شود. در واقع آنچه بازسازی می شود اندیشه اتاق است در اندیشگی شخصی که در اتاق نشسته است، و نه خود شیئی اتاق، یعنی اتاق- شیئی خالص. مارکس از جاده “واژگون کردن” (کله پاکردن) هگل “غفلت” کانت را جبران کرد و موفق شد که فنآوری بازسازی شیئی غرق در “پیچیدگیها و آغشتگیها” را دریابد و بازسازی آن را در روند اندیشه ممکن سازد. ارثیه اش دراین باره چند صفحه بحث “روش” (متد) هستند در نوشته “برای نقد اقتصاد سیاسی” او. مارکس اصالت “کلیت و وحدت هستی”، و نسبیت “جزئیت و تفارق هستی” را “کشف” کرده بود. آیا واقعا کرده بود؟ پاسخ هم “نه” است و هم “آری”. “نه” چون اصولا هدفش “کانتی” نبود؛ “آری” چون اصولا هدفش “تغییر جهان” بود و نه “تعبیر جهان”. در مارکس، جزء جزء است چون بخشی از یک کل است در حالی که خود کلی است متشکل از اجزاء، و سلسله مراتبی، ترکیبی، از کل واجزایی دیگر. در کانت، جزء جزء است چون خود اصالت دارد. بنابراین، جزء مارکس خود کل است، واصالت اش در این است که خود نیز یک کل است. اما جزء کانت خود جزء است، و اصالتش جزء بودن است – بنابراین، تنها یک تصادف است. کانت با ندیدن (یا انتزاع از) “پیچیدگیها و آغشتگیها” از لبه واقعیت شدیدا “لاغر و نحیف” شده ناشی از انتزاعات سرریز کرده – که دیگر همه چیز بود جز واقعیت – فرو افتاد، و مارکس، شاید، در دیدن (باز گرداندن انتزاعات) “پیچیدگیها و آغشتگیها” از لبه واقعیت شدیدا “چاق و قوی” شده ناشی از بازگرداندن سر ریز کرده انتزاعات – که دیگر همه چیز بود جز واقعیت – “فرو افتاد”.
بازخوانی و نقد کانت، و باز خوانی و نقد مارکس زمینه بازسازی جهان را فراهم می آورند در حالی که این بازسازی جهان، باز سازی اندیشه ما نسبت به جهان را ضرور می کند. اما بازسازی اندیشه، اساسا، اصالت خود را از بازسازی موضوع اندیشه بدست می آورد. موضوع اندیشه، نهایتا، همان شیئی است، و این شیئی خود هم شیئی است و هم اندیشه شیئی. در روش، عملا، وقتی مارکس سیر فرودی تجزیه را طی می کند، بقول خودش علم تولید نمی شود؛ این اتفاق در روند بازگشت فرارویانه ترکیبی است که شکل می گیرد. با این که او به این نکته اشاره کرده است، ولی آن را تا انتهای تداعیها، و پیآمدهای آن ارتقاء نداده است. البته خودش نیز گفته است که هدف اش تغییر جهان بوده است و نه تعبیر آن. در این محل حلقه یی یا لولایی وجود دارد که تغییر و تعبیر را چنان بهم متصل و آغشته می کند که ندیدنش کانت را “سرنگون” کرد، و بکاربردنش مارکس را به توانایی نهایی تاکنون شناخته شده در باز سازی شیئی در روند اندیشه و بازسازی اندیشه در روند شیئی، رساند. در واقع کشف کرد و نشان داد که بازسازی دوگانه فوق، در حقیقت، یک روند بیشتر نیست: روند تولید و بازتولید واقعیت، یعنی چیزی که او پراکسیس (جهد) نامید.
تقسیم کار، وظایف و مسئولیتها، در دنیای بسیار پیچیده امروز، بر “پیچیدگیها و آغشتگیهای” پیشین، دو اثر گذاشته اند. یکی این که آنها را بسیار پیچیده تر کرده اند، و دوم این که روند رفت فرودی و بازگشت صعودی روش مارکس، و همچنین منطق کانتی را نیز دچار مشگلات ادراکی بسیار کرده است. امروزه به سطحی از پختگی و استقرار جامعه صنعتی اخص (پس از انقلاب الکترونیکی) رسیده ایم که کانت دیگر قادر نیست خود را، در حد آنچه کرده است به ثبوت برساند، و حرکت از او، در واقع، همزمان امکان درک و تغییر جهان را بکلی غیر ممکن، و روز بروز سرخوردگی را جانشین امید، و خشونت و تخریب را جانشین آرزوهای خوش کرده است. فاشیسم و جنگهای دوسه قرن اخیر، شکاکیت و تجربه گرایی هیوم و منطق “فلسفه نقد” کانتی را که می خواست هم نقد او باشد، و هم متاثر از آن، و در پی یافتن “اکسیرهستی و منطق آن” یکبار برای همیشه و همگان، تجربیاتی آموزنده باید باشند.
پرداختن به این جوانب، کار متفکرین است؛ و از دل این کار باید “عواید” ی ناشی شوند که شکلگیری دولت (استیت)، شکلگیری حکومت (گاورنمنت)، که بترتیب دیکتاتوری وحدت گرای یک طبقه، و دموکراسی تنوع گرای تمام اقشار و طبقات بازمانده از گذشته، و تمام اقشار و طبقات در نطفه گیری برای آینده را در بر می گیرند، ممکن شود. این “دیکتاتوری و دموکراسی” تنها راه شکلگیری جامعه ایست که قادر باشد در روند “رهبری، برنامه ریزی، و مدیریت” به مسایل و مشگلات اهالی اش بپردازد – طوری که امید ها و آرزو ها (دولت/استیت)، و اقدام فردی و جمعی برای تحقق آنها (حکومت/گاورنمنت)، مفاهیمی حقیقی و دست یافتنی باشند.
مسایل جاری ایران، همان مسایلی هستند که در کل در تمام کشورهای در حال گذار به جامعه صنعتی، که بروز اولیه آن سرمایه داری نامیده شده است، می باشند. در سرگذشت این گذار تنوع های تجربیات تاریخی، ویژگیهای فرهنگی، و چگونگی مناطق یا کشورهای تاثیر گذار بر آن به درجات مختلف دخیل بوده اند. بعضی از این تنوع ها همراه با نقطه عطف هایی بوده اند که در چگونگی حاصل پایانی و اثرگذاری بیرونی نمونه یی برای دیگران شده اند. اینکه چرا ایران با مسیحیت و نه با اسلام، با این شکل از اسلام و یا آن شکل آن، این گونه بروز رهبری و ساختار فرهنگی- سیاسی یا گونه یی دیگر این گذار را انجام می دهند و یا نمی دهند، سئوالاتی هستند که ریشه در بی اطلاعی از روند و روشها، و عوامل تاثیر گذار بر اینها دارند. تصور کنید اگر در حین همین راه رفتن ساده، یک لحظه راه رفتن را که قبلا فرا گرفته ایم، فراموش کنیم، یا در یکجا ثابت می مانیم، و یا این که می افتیم. اگر این را در نظر نداشته باشیم، یا دانش ما و تجربه یمان بی ارزش هستند، و یا این که محلولهایی هستیم که وقتی مخلوط شویم و جاری، قطعا، سنگ آسیاب دیگران را بگردش در خواهیم آورد- قطعاتی هستیم که در ترکیب مان همیشه یا گذشته کهنه و مستهلک را باز تولید می کنیم، و یا آنجایی را که آموخته های دانشی مان را به ما منتقل کرده و یا کسب کرده ایم، باز تولید می کنیم. در دوران گذار، آموخته هایمان از جایی است که معمولا مانع این گذار بوده اند؛ یعنی ما “ضدغرض” می شویم. تصور بیجایی است اگر بروز رهبری، برنامه ریزی، و مدیریت را در یک شرایط خاص باضرورت عام این عوامل برای دگرگونی وباز سازی دموکراتیک و ترقی گرایانه هر جامعه مفروض اشتباه بگیریم. در همین چارچوب نیز، تصور این که یک “بلبشویی” از منافع و مصلحت ها، و منعکس نشدن اینها در یک ساختار دولتی (استیـت) در جهتگیری امید و آرزوهای یک طبقه معین، و تحقق اهداف و برنامه ها، در جهتگیری تنوع گسترده و راه و روش های زندگی فردی و اجتماعی، در یک ساختار حکومتی (گاورنمنت)، بتواند دگرگونی در زندگی و چگونه زیستن ما بوجود آورد، حتما به نتایجی منتهی خواهد شد که همه چیز خواهد بود جز آنچه ما خواسته و آرزو کرده ایم. در ایران، منافع طبقاتی مستقیما در حکومت (گاورنمنت) متولد شده اند و استقرار یافته اند – شکل بروز این اجبارا دیر یا زود، آشکار یا نهفته، به فقر، فساد، و خشونت منجر خواهد شد، مهم نیست از اخلاقیات مسیحی، مارکسی، اسلامی، یا طبقه پیشرو صحبت کنیم. دولت (استیت) و حکومت (گاورنمنت)، تنها در یک شرایط بسیار خاص بحرانهای بزرگ گذار یکی می شوند- در غیر این صورت عقیدتی کردن امور جامعه این وضعیت را “ماندگار” خواهد کرد، زیرا “دعوا” دیگر بر سر عقاید است، ونه کارآیی راه و روشها، و افراد و متخصصین. در ایران مسئله شکلگیری دولت (استیت) در حوزه رهبری طبقاتی (امید و آرزوها)، مسئله شکلگیری، اندازه، و ویژگیهای حرفه یی و تخصصی حکومت (گاورنمنت) درحوزه برنامه ریزی و مدیریت، هسته و محور امور و وقایع بوده و بخصوص وقایع جاری هستند. حدود سی سال پیش، میلیونها نفر در خیابانها، این امید و آرزوها (دولت/استیت) را اعلان کردند. تحقق و استقرار این هنوز با موانعی جدیتر از گذشته مسئله روز است، و مخالفینی جدید و قدرتمند نیز در این سالها شکل گرفته اند که در وقایع چند ماه اخیر از دو مکان، دو تیربیک نشان پرتاب کرده اند – ” یک نشان” بیرون راندن حاملین این “امید و آرزوها “ست که نتوانند به خواسته هایشان ساختار دولتی (استیت) بدهند. خشونت بیشتر، تجاوز و جنگ از بیرون، از هم پاشیدگی خشونت آمیز سرزمینی، عقیدتی، قومی و قبیله یی احتمالاتی هستند حقیقی تا این که این “امید و آرزوها” در دولتی (استیت) ساختار بندی نشوند که در حکومتش (گاورنمنت) تحقق اینها برنامه محوریش باشد، و مدافعین بنیادی این دولت و حکومت مستقیما امکان حضور در تمام صحنه تحول اجتماعی را نیابند. دیکتاتوری این “امید و آرزوها” و دموکراسی حضور حاملین آنها چاره کار است.