«کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زدید، و همدیگر را در آغوش می کشیدید» از نامه ی فرزاد کمانگر به دانش آموزان اش
روز ۱۹ اردیبهشت ماه، در آستانه ی اولین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر آموزگار آزادیخواه و فرهیخته ی میهنمان هستیم، معلمی که در کلاسهای درسش آزادی تدریس می شد.
فرزاد کمانگر؛ معلم ۳۵ ساله که متاهل و عضو کانون صنفی معلمان کردستان بود، متهم به “محاربه” و”به خطر انداختن امنیت ملی” شده بود، فرزاد از فوریه سال ۲۰۰۸ و در نتیجه ی حکم اعدامی که توسط دادگاه… صادر شده بود، همواره در تهدید با مرگ زندگی کرد. او و دیگر یاران بی گناهش در این روز اعدام شدند و یادشان به نیکی برای همیشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد.
هر چند مقامات ایرانی تجدید نظر حکم فرزاد را پذیرفته بودند، اما پرونده فرزاد بجای اینکه برای بررسی به دادگاه عالی فرستاده شود، راکد ماند. پس از مدت ها تاخیر، به وکیل فرزاد گفته شد که پرونده او گم شده است. علیرغم فقدان شواهد مبتنی بر رسیدگی مستقل در مورد اتهامات و در غیاب آئین دادرسی عادلانه، خبر اعدام فرزاد منتشر شد.
فرزاد اگرچه با امید به آینده اعدام شد و رفت، اما از باند بازی هایی که وجود داشت و از اینکه عده ای همه کس و همه چیز را می خواهند مصادره کنند، دلخور بود، و در آخرین روزها داشت یادداشتی می نوشت که عنوانش این بود: “من یک ایرانی هستم؛ من یک ایرانی کرد هستم” و می خواست بگوید که هر چند کرد بودن یعنی تحت ظلم و محرومیت اما از سویی قومی کردن مبارزه کردها نیز ظلم و محرومیتی دیگر است.
او تا آخربن لحظات ناراحت و نگران بود از این که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوق بشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگیرد
او می خواست همه بدانند که اگر قصه خشونت و محرومیت و ظلم در کردستان به پایان نرسد هم چنان بی گناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پرونده سازی ها و گروگان گیری ها می شوند. او می خواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن دیار است، خشونت آفرینی تنگ نظران و تمامیت خواهی مستبدان است. استبداد مدام فریاد بلند کرد که تروریست ها را اعدام کرده و حال آنکه همه می دانند تروریستی در کار نبوده. می دانند که بمب و بمب گذاری در کار نبوده. می دانند که چگونه فرزاد را در آن پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کرد ند. ولی مرگ او نیز پایان نبود؛ آغازی برای فهم این مسئله که دیگر استبداد نمی تواند فرزندان سرزمینمان را بی بها بر دار برد.
سلطنه رضایی، مادر زندانی سیاسی جانباخته “فرزاد کمانگر”، به مناسبت آغاز سال ۱۳۹۰ خطاب به مردم مبارز و انقلابی ایران و کردستان پیامی منتشر کرد.
در بخش هایی از پیام مادر “فرزاد کمانگر” آمده است، آخرین نوروزی که به امید آزادی فرزند دربندم به دیدار او در زندان “اوین” رفتم باامید به من می گفت: “مادر نوروز حتما روز آزادی خواهد بود و حتما با هم آن را جشن خواهیم گرفت”.
افسوس، که فرزندم را از من گرفتند. از شاگردانش معلمی، و از ملتش انسانیتی را. اما برای آنان که فرزاد را از من گرفتند چه برجاماند؟
مردم کردستان هم با اعتصاب عمومی در تمام شهرها نشان دادند که با فرزاد و یارانش هستند، آیا این را هم ندیدند!؟ امید دارم که آزادی تمامی فرزندان دربند دیگرمان را در چنین روزی جشن بگیریم. روزی را که فرزادم مژده داد، دور نیست. امیدوارم تا زنده هستم تحقق خواسته فرزندم را که همانا آزادی و برابری بود، ببینم.
در پایان لازم می بینم به تمامی جانباختگان راه آزادی و زندانیان سیاسی دربند درود و سلام بفرستم و این سخن فرزاد را به آنان بگویم که افق روشن است، سال نو بر همه مبارک باد
فرزاد کمانگر طی نامهای تکان دهنده از درون زندان به شرح شکنجهها و اعمال خلاف قانونی که بر وی گذشت، پرداخته بود. که خبرگزاری حقوق بشر ایران ـ رهانا روز یکشنبه , ۱۹ اردیبهشت , ۱۳۸۹ به بهانه دروغ پردازیهای رسانههای دولتی در مورد فرزاد کمانگر بعد از خبر ناگهانی اعدام فرزاد کمانگر و چهار زندانی دیگر، آن را منتشر کرد. متن رنج نامه ی فرزاد چنین است:
اینجانب فرزاد کمانگرمعروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامیاران با ۱۲ سال سابقه تدریس که یکسال قبل از دستگیری در هنرستان کارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیات مدیرهی انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم. همچنین عضو شورای نویسندهگان ماهنامهی فرهنگی – آموزشی رویان (نشریهی آموزش و پرورش کامیاران) بودم که بعدها به وسیلهی حراست آموزش و پرورش این نشریه نیز تعطیل شد. مدتی نیز عضو هیات مدیرهی انجمن زیست محیطی کامیاران (ئاسک) بودهام و از سال ۱۳۸۴ نیز با آغاز فعالیت “مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران” به عضویت آن درآمدم . در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرم که از فعالین سیاسی کردستان است، به تهران آمدم و دستگیر شدم . در همان روز به مکان نامعلومی انتقال داده شدم. زیرزمینی بدون هواکش ، تنگ و تاریک بردند، سلولها خالی بود نه زیرانداز نه پتو و نه هیچ شی دیگری آنجا نبود . آنجا بسیار تاریک بود مرا به اتاق دیگری بردند. هنگامی که مشخصات مرا مینوشتند از قومیتام میپرسیدند و تا میگفتم «کرد» هستم به وسیله شلاق شلنگ مانندی تمام بدنام را شلاق میزدند. به خاطر مذهب نیز مورد فحاشی، توهین و کتککاری قرار میدادند . به خاطر موسیقی کردی که روی گوشی موبایلام بود تا میتوانستند شلاقم میزدند. دستهایام را میبستند و روی صندلی مینشاندند و به جاهای حساس بدنام … فشار وارد میکردند و لباسهایم را از تنام به طور کامل خارج میکردند و با تهدید به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم میدادند.
پای چپ من در این مکان به شدت آسیب دید و به علت ضربههای همزمان به سرم و شوک الکتریکی بیهوش شدم و از هنگامی که به هوش آمدم. تاکنون تعادل بدنام را از دست دادهام و بیاختیار میلرزم، پاهایام را زنجیر میکردند و به وسیلهی شوک الکتریکی که دستگاهی کوچک و کمری بود به جاهای مختلف و حساس بدنام شوک میزدند که درد بسیار زیاد و وحشتناکی داشت بعدها به بازداشتگاه ۲۰۹ در زندان اوین منتقل شدم. از لحظهی ورود به چشمانام چشمبند زدند و در همان راهروی ورودی (همکف – دست چپ بالاتر از اتاق اجرای احکام) مرا به اتاق کوچکی بردند که در آنجا نیز مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند. روز بعد به سنندج منتقل شدم تا برادرم را دستگیر کنند. در آنجا از لحظهی ورود به بازداشتگاه با توهین و فحاشی کردن و کتک کاری روبهرو شدم. مرا به صندلی بستند و در اتاق بهداری از ساعت ۷ صبح تا روز بعد همانگونه گذاشتند. حتا اجازهی دستشوئی رفتن نیز نداشتم . به گونهیی که مجبور شدم خودم را خیس کنم. بعد از آزار و اذیت بسیار دوباره مرا به بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل کردند. در اتاقهای طبقهیی اول (اطاقهای سبز بازجویی) مورد بازجویی و کتک و آزار و اذیت قرار دادند.
در ۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ بعلت شکنجههای بسیار ناچاراً مرا به پزشک بردند که در طبقهی اول و در مجاورت اتاقهای بازجویی قرارداشت که پزشک آثار کبودی و شکنجه و شلاق زدنها را ثبت کرد؛ که آثار آن در کمر، گردن، سر، پشت، ران، پاها کاملاً مشهود بود. مدت دو ماه شهریور و مهرماه در سلول انفرادی شماره ۴۳ بودم. که چون شدت شکنجهها واذیت و آزار خارج از تصور و بسیار زیاد بود مجبور شدم ۳۳ روز اعتصاب غذا کنم و هنگامی که خانوادهام را تهدید و احضار میکردند برای رهایی از شکنجه و اعتراض به اذیت و فشار بر خانوادهام خودم را از پلههای طبقهی اول پرت کردم تا خودکشی کنم . مدت نزدیک به یکماه نیز در سلول انفرادی کوچک و بدبویی در انتهای طبقه اول (۱۱۳) حبس بودم . که در این مدت اجازهی ملاقات و تلفن با خانواده را نداشتم. در مدت ۳ ماه انفرادی اجازه هواخوری را هم نداشتم و سپس به سلول چند نفره شماره ۱۰ (راهرو) منتقل شدم و ۲ ماه نیز در آنجا بودم. اجازه ملاقات با وکیل یا خانواده را نیز نداشتم . در اواسط دیماه از ۲۰۹ تهران به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت انتقال داده شدم در حالیکه نه اتهامی داشتم و نه تفهیم اتهام شدم. بازداشتگاهی تنگ و تاریک که هرگونه جنایتی در آن میشد.
همه لباسهایام را در اتاق بیرون آوردند و بعد از ضرب و شتم لباسی کثیف و بدبو به من دادند و با ضرب و شتم مرا از راهرو و بازداشتگاه به اتاق افسر نگهبانی و از آنجا به راهرو دیگری که از در کوچکی وارد میشد، بردند. سلول بسیار کوچکی که در واقع از همه کس مخفی بود و صدایام به جایی نمیرسید. سلول تقریباً یک متر و شصت سانتیمتر در نیم متر بود. دو لامپ کوچک از سقف آویزان بود. هواکش نداشت. آن سلول قبلاً دستشوئی بود و بسیار بدبو و سرد. یک تخته پتوی کثیف در سلول بود. هنگام بیدارشدن بیاختیار سرت به دیوار میخورد. اتاق سرد بود. برای نفس کشیدن مجبور بودم صورتام را روی زمین بگذارم و دهانام را به زیر در نزدیک بکنم تا نفس بکشم. و هنگام خواب یا استراحت هر ساعت چند بار با صدای بلند در را میزدند تا از استراحت جلوگیری کنند و یا لامپهای کوچک را خاموش میکردند. دو روز بعد از ورود مرا به اتاق بازجویی بردند و بدون هیچ سوالی مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و توهین و فحاشی کردند. دوباره مرا به سلول بردند صدای رادیویی را تا آخر باز میگذاشتند تا قدرت استراحت و تفکر را از من بگیرند در ۲۴ ساعت ۲ بار اجازه دستشویی رفتن داشتم. ماهی یکبار نیز اجازهی استحمام چند دقیقهیی داشتم . شکنجههایی که در آنجا میشدم مثل:
۱- بازی فوتبال: این اصطلاحی بود که بازجوها به کار میبردند، لباسهایام را از تنام در میآوردند و چهار – پنج نفر مرا دوره میکردند و با ضربات مشت و لگد به همدیگر پاس میدادند. هنگام افتادن من روی زمین میخندیدند و با فحاشی کتکام میزدند.
۲- ساعتها روی یک پا مرا نگه میداشتند و دستهایام را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته میشدم دوباره کتکام میزدند. چون میدانستند که پای چپام آسیب دیده بیشتر روی پای چپام فشار میآوردند. صدای قرآن را از ضبط صوت پخش میکردند تا کسی صدایام را نشنود.
۳- در هنگام بازجویی صورتام را زیر مشت و سیلی میگرفتند،
۴- زیر زمین بازداشتگاه که از راهروی اصلی به طرف در هواخوری پلههای آن با زباله و ریزههای نان پوشانده میشد برای اینکه کسی متوجه آن نشود، اتاق شکنجهی دیگری بود که شبها مرا به آنجا میبردند، دستها و پاهایام را به تختی میبستند و به وسیلهی شلاقی که آنرا «ذوالفقار» مینامیدند به زیر پاهایام، ساق پا، ران و کمرم میزدند. درد بسیار زیادی داشت و تا روزها نمیتوانستم حتا راه بروم.
۵- چون هوا سرد بود و فصل زمستان، اتاق سردی داشتند که معمولاً به بهانهی بازجویی از صبح تا غروب مرا در آن حبس میکردند و بازجویی هم در کار نبود.
۶- در کرمانشاه نیز از شوکهای الکتریکی استفاده میکردند و به جاهای حساس بدنام شوک وارد میکردند.
۷- اجازهی استفاده از خمیردندان و مسواک را هم نداشتم، غذای مانده و کم و بدبویی به من میدادند که قابل خوردن نبود.
در اینجا نیز برای فشار وارد کردن به من اجازهی ملاقات ندادند و حتا دختر مورد علاقهام را نیز دستگیر کردند. برای برادرهایام مشکل ایجاد میکردند و آنها را بازداشت میکردند. به علت سلول و پتو و لباسهای غیر بهداشتی کثیف و بدبو. دچار ناراحتی پوستی (قارچ) شدم و حتا اجازهی دیدن پزشک را هم نداشتم . به علت فشار شکنجهها مجبور شدم . که ۱۲ روز اعتصاب غذا کنم. ۱۵ روز آخر بازداشتم سلولام را عوض کردند و به سلول بدبوتر و کثیفتری که هیچگونه وسیلهی گرمایی نداشت انتقال دادند. هر روز مورد فحاشی و هتاکی قرار میگرفتم حتا یکبار به علت ضربههایی که به بیضههایام زدند، بیهوش شدم. شبی نیز لباسهایام را در همان شکنجهگاه (زیرزمین) در آوردند و به تجاوز جنسی تهدیدم نمودند و.. برای رهایی از شکنجه چند بار مجبور شدم. که سرم را به دیوار بکوبم . مرا وادار به اعتراف به مسائل عاطفی و روابط و.. وادار میکردند. صدای آه و ناله سلولهای دیگر مرتب شنیده میشد وحتا گاهاً بعضی اقدام به خودکشی میکردند.
۲۸ اسفندماه به تهران بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل شدم و هر چند به سلول جمعی ۱۲۱ منتقل شدم ولی باز اجازهی ملاقات نداشتم . هنوز فشارهای روحی – روانی مانند بازداشت خانواده و جلوگیری از ارتباط با آنها فحاشی، هتاکی و… بر من وارد میکردند.
پروندهام بعد از ماهها بلاتکلیفی خردادماه ۸۶ به دادگاه انقلاب شعبه ۳۰ فرستاده شد. بازجوها تهدید میکردند که نهایت سعی آنها گرفتن حکم اعدام یا زندانی درازمدت است و در صورت اثبات بیگناهیم در دادگاه و آزادی در بیرون از زندان تلافی می کنند! نفرت عجیبی که از من به عنوان یک کرد، ژورنالیست و فعال حقوقبشر داشتند. با وجود همهی فشارها از شکنجه دست بردار نبودند.
دادگاه عدم صلاحیت رسیدهگی به پرونده را در تهران اعلام کرد و رسیدهگی پرونده را به سنندج واگذار نمود. با هر بار حمایت مردمی و سازمانهای حقوق بشر از من و اعتراض به بازداشت و شکنجهها آنها عصبانیتر میشدند و فشارها را بیشتر میکردند. در شهریور ماه ۸۶ به بازداشتگاه سنندج منتقل شدم، جایی که برایام «کابوس وحشتناکی» شده که هیچگاه از ذهنام و زندهگیام خارج نخواهد شد. در حالیکه طبق قانون خودشان من اتهام جدیدی نداشتم. از همان لحظه ورود کتک کاری و آزار و اذیت جسمی و روانی ام آغاز شد.
بازداشتگاه ستاد خبری سنندج یک راهرو اصلی و ۵ راهرو مجزا داشت که در آخرین راهرو و آخرین سلول مرا جای دادند. جایام را مرتب عوض میکردند تا روزی رئیس بازداشتگاه همراه چند نفر دیگر مرا بدون دلیل ضرب و شتم کردند و از سلول خارج نمودند روی پلههایی که ۱۸ پله بود به زیرزمین و اتاقهای بازجویی منتهی میشد با ضربهیی که بر بالای پلهها از پشت به سرم وارد کردند به زمین افتادم و چشمانام سیاهی رفت با همان حالت مرا از پلهها به پائین کشیده بودند، نمیدانم چهگونه ۱۸ پله مرا به پائین آورده بودند. چشمانام را باز کردم. درد شدیدی در سر وصورت، پهلویام احساس میکردم با بهوش آمدنم دوباره مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و بعد از یک ساعت کتک کاری دوباره مرا کشان کشان از پله ها بالا کشیدند و به راهروی دوم و سلول کوچکی بردند و به داخل آن پرت کردند. و ۲ نفر باز هم مرا زدند تا مجدداً بیهوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم که صدای اذان عصر را می شنیدم. صورت و لباسهایم خونی بود. صورتام متورم شده بود. تمام بدنام سیاه و کبود شده بود . قدرت حرکت کردن نداشتم بعد از چند ساعت به زور مرا به حمامی انداختند تا صورت خونین و لباسهایام را تمیز کنم.
لباسهای خیسم را تنام کردند و به علت وخامت جسمیام ساعت ۱۲ شب چند نفر از روسای اطلاعات در حالیکه چشمانام را بسته بودند وضیعت وخیم جسمیام را دیدند. فردای آن روز مجبور شدند مرا به پزشکی خارج از بازداشتگاه و مستقر در زندان مرکزی نشان دهند. به علت آسیب دیدهگی دندانها و فکام تا چند روز قدرت غذا خوردن هم نداشتم . شبها پنجره سلول را باز میکردند تا سرما اذیتام کند. به من پتو نمیدادند به ناچار مجبور بودم موکت را دور خود بپیچم. اجازهی هواخوری ، ملاقات و تلفن نداشتم و بارها و بارها در اتاقهای بازجویی واقع در زیرزمین مورد ضرب و شتم قرار میگرفتم. مجبور شدم ۵ روز اعتصاب غذا کنم. بارها سرم را به دیوارهای زیرزمین میکوبیدند. و از زیر زمین تا سلول با ضربات مشت و لگد میبردند. هیچ اتهامی نداشتم نه درکرمانشاه و نه در سنندج
شکنجه مشهور «جوجه کباب» اصطلاحی بود که رئیس بازداشتگاه اطلاعات سنندج به کار میبرد و اکثر شبهایی که خودش آنجا بود انجام میداد. دست و پا را میبست و کف زمین میانداخت و شلاق می زد.
صدای گریهها و نالههای زندانیان دیگر که اکثراً دختر بودند شنیده می شد و روح هر انسانی را آزار میداد. شبها پنجرهها را باز میگذاشتند، لباسهایام را در دستشویی که در زیرزمین بود بعد از کتک کاری خیس میکردند و به همان صورت مرا به سلول میبردند، به علت سردی هوا مجبور بودم خودم را لای پتوی کثیف سلول بپیچانم.
نزدیک به ۲ ماه نیز در انفرادی های سنندج بودم، پروندهام در سنندج نیز عدم صلاحیت رسیدهگی گرفت و دوباره به تهران منتقل شدم. نزدیک به ۸ ماه انفرادی آزارهای جسمی و روحی در این مدت روی جسم و اعصاب و روانام تاثیر بسیار بدی گذاشته است. بعد از یک شب بازداشت در ۲۰۹ به اندرزگاه ۷ زندان اوین در جایی که مواد مخدر سرگرمی زندانیان محسوب میشود منتقل شدم و از ۲۷ آبان به زندان رجایی شهر زندانی که در طبقهبندی سازمان زندانها متعلق به زندانیان خطرناکی چون قتل، آدمربایی و سرقت مسلحانه و… منتقل شدهام
در زیر به آخرین نامه نوشته شده توسط فرزاد کمانگر از زندان رجائی شهر توجه کنید:
«نه» به خشونت «نه» به اعدام
صلح ، خواب کودک است
صلح ، خواب مادر
گفتگوی عاشقان در سایه سار درختان
صلح همین است
صلح لحظه ای است که دیگر
توقف اتومبیلی در خیابان
هراس بر نمی انگیزد
و زمانیست که کوبیدن بر در
نشانه دیدار یک دوست
«آغاز، رویا و افسانه ای شیرین است، چون با زندگی شروع می شود.
«و انسان را آفرید به نظاره اش نشست و برای آفرینش این موجود به خود آفرین گفت»
«در عزل کلمه بود ، کلمه با خدا بود ، کلمه خود خدا بود پس کلمه انسان شد»
انسان موجودی الهی و مقدس شد چرا که از روح لایزالی در آن دمیده شده بود و حق حیات در زندگی یافت ; « هر کس حق دارد از زندگی و آزادی و امنیت شخص خویش برخوردار باشد»
و این سو تر خدایگان زر و زور چوبه دار بر افراشتند تا خالص طناب و مرگ شوند و گام به گام تا به امروز زندگی و مرگ، روشنی و تاریکی، فریاد و سکوت و رهایی و اسارت همزاد و هم گام همه صفحات تاریخ را ورق زدند.
و باز در هزاره سوم مرگ و اعدام ادامه دارد، اعدام یک سناریوست و این سناریو بازیگر نقش اول می خواهد، بازیگرش «انسان» است، اشرف مخلوقات، شاهکار آفرینش از جنس من و شما و عده ای که خود را مالک جان او می دانند و سناریو را نوشته اند، آگاهانه دور میزی می نشینند ، خیلی ساده به سیگارشان پوک میزنند ، چایشان را می نوشند و آگاهانه کاغذی را امضا میکنند تا حق حیات را از انسانی سلب کنند، به همین سادگی .
تصمیم گرفته می شود جوانکی نحیف، سفید، سیاه، زرد، شرقی … را کشان کشان به سوی چوبه دار می برند، گویی جای کسی را تنگ کرده باشد. آگاهانه طنابی بر گردنش می آویزند و دست و پا زدن او را آگاهانه می نگرند به همین زشتی و سادگی. چه تهوع آور است لبخندی که بر لبانشان می نشیند.چه ترسناک است سکوت بهتی را که پس از شنیدن خبر اعدام یا کشته شدن یک انسان میشنویم و باز هم سکوت میکنیم.
و چه زشت و نفرت انگیز است قرنی که در آن هنوز چوبه دار خواب از چشمان مادری نگران می رباید. از آغاز خشونت، خشونت آفریده است و مرگ، مرگ آفریده است. و گفتگو صلح و دوستی و برادری به ارمغان آوریده است .
از ابتدا در سرزمینی که باروت بوی غالب است، بوی بنفشه مشام کسی را نوازش نداده ، آسمانی که در آن نسیر گلوله شنیده می شود عرصه پرواز کبوتر نخواهد شد. سنگی که سنگر می شود ، هیچ گاه پایه و ستون خانه ای نخواهد شد به همین سادگی .
گلوله خشونت می آفریند و خشونت مرگ و تک صدایی و زندان را بر جامعه تحمیل می کند
اعدام و خشونت آغازی برای زایش مجدد خشونتی دیگر است به همین سادگی .
کاش این هفته ، این چند ماه ، این چند سال همه اش یک خواب باشد .
کاش اعدام یک خواب یک کابوس گذرا باشد. »