بر سرزمین سوختگی (عقاب های سیاهکل)
سیاوش کسرایی
پنداشتند خام
کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند
من آخرین درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
خون از شقیقه های کوچه روان است
در پنجه های باز خیابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشی قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمی نهد
لیکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند
و شهر هر غروب
در دکه های همهمه گر مست میکند
و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
و شعرهای مبتذل آواز می دهند
در زیر سقف ننگ
در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را
تسلیم می کند
سرخوردگی نجابت قلبش را
که تیر می کشد و می تراشدش
تخدیر می کند
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست می زنند
پرواز می کنند
آری
این شبروان ستاره روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی است
و خون پاکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزا است
اینان تبارشان
سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
آری عقاب های سیاهکل
کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما
سیراب می شوند
و ریشه های سرکش در خاک خفته باز
بیدار می شوند
اینک که تیغه های تبرهای مست را
دارم به جان و تن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار
***
رزمسرود: ترانه هایی همبسته برای سربداران
نعمت آزرم
هرچند ز داغ سوگواریم هنوز
کشتار شدیم و بیشماریم هنوز
روینده ز خاک هر بهاریم هنوز
ما لاله سرخ سربداریم هنوز
بیهوده خلاف موج پارو نزدیم
جز رو به سپیده خلق را هو نزدیم
در ذهن زمان چهره ما نقش شده ست
از پای درآمدیم و زانو نزدیم
بر روی ستم گلوله باراندیم
از مزرعه ها گرازها را راندیم
تا سبز شود ز خون ما جنگل باز
رفتیم و درون روستنی ها ماندیم
نورستن دشت و بیشه ها رویش ماست
نجوای نسیم و برگها گویش ماست
وان رود خروشان که به دریا ریزد
تصویر حضور و جلوه پویش ماست
شب بر رخ روز تا که چادر دوزد
رهپوی سزاست، شبچراغ افروزد
آتش فکند به خیمه تاریکی
هرچند که خود نیزدر آتش سوزد
آن بار امانتی که کوچک بگذاشت
شد پرچم سربدار و آن را برداشت
این نسل گمان مبر سترون شده است
فردا نگری که باز پرچم افراشت
ما تجربه های یک سده پیکاریم
شب خسته و تا سپیده ی بیداریم
پیروزی ما، حوالتی تاریخی ست
در جنگل و شهر کوچک و ستاریم
***
سوختن
حمید مصدق
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب .
***
ابری رسید،
– چهر درخت از شعف شکفت .
دلشاد گشت و گفت :
« ای ابر، بشارت باران !
«آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟!
غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن
بسوخت !
***
بخوان، دوباره بخوان
محمد ضا شفیعی کدکنی
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
***
آن روز…
ویدا فرهودی
آن روز جهان به چشممان زیبا بود
میهن به سرش هزار و یک سودا بود
غم قهقهه زد ز تلخی اش فهمیدیم
کین پرده ای از نمایش رویا بود!
***
آزاده دلان صلای گل می گفتند
وز چشم وطن غبار غم می رُفتند
حتـّا همه خفتگان دریای وجود
در قعرِ فنا بلور جان می سـُفتند
***
آن روز کسی به فکر تکفیر نبود
یا بود و کراهتش به تصویر نبود
در رقص ِ شکوفه ها و شهزاده ی باد
هرگز اثری ز داغ و زنجیر نبود
***
از خاک، ترانه جا به جا می جوشید
هر رهگذری پیاله ای می نوشید
سرمست، زمین به رغم سرمای زمان
از غنچه لباس تازه ای می پوشید
***
پیوسته پرندگان غزل می خواندند
اوهام ز چشم زندگان می راندند
بهمن نه! بهار بود و در جشن وطن
بس لاله که جان به پای هم می دادند
***
آواز به جز خلوص ابراز نبود
اندوه نهان به نبض آواز نبود
وقتی که قلم هوای چرخش می کرد
در زیر و بـَمش کنایه و راز نبود
***
می خواست که تا غروب بیداد رسد
بر بال غزل به قاف فریاد رسد
اسرار مگوی خفته در خاموشی
افشا بکند، به غایت داد رسد
***
آن روز گذشت و لاله ها پژمردند
ابران سیه ستارگان را خوردند
گـِل کرد چو آب ناب را تزویر
از غصه ی رود ماهیان هم مردند
***
خانه سرخ است
ایرج جنتی عطایی
خانه سرخ و کوچه سرخ است و خیابان سرخ است
باری از خون ، پهنه ی برزن و میدان سرخ است
ده به ده ، پرچم خشم است که بر می خیزد
مزرعه زرد و چپر سبز و بیابان سرخ است
تا گل خونی فریاد در این باغستان
ساقه از ضربه ی شلاق زمستان سرخ است
وحشتی نیست از انبوه مسلسل داران
تا در این دشت، غرور کینه داران سرخ است
روسیاه است اگر این شب مردم کش بد
تا دم صبح وطن ، سینه ی یاران سرخ است
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
***