باز ایستادهایم!
پروین اعتصامی
زان دم که پا به شارع هستی نهادهایم
گامی دو راه رفته و گامی سِتادهایم
بنیان آفرینش ما مرد و زن یکی است
در شاهراه علم چرا ما پیادهایم؟
از حقِ مردمی، ز چه رو دست ما تهی است؟
فرزند آدمیم، نه ابلیس زاده ایم!
ما را خدا مگر نه سر و عقل و هوش داد
در پشت سر فتاده چرا چون وِسادهایم؟
در زیر پای خویش شدستیم پایمال
با دست خود حقوق خود از دست دادهایم
گر بیهشان ز باده خرابند، ما ز جهل
ما بیهشانِ بی خبر از جام و بادهایم
سیلی چرا خوریم؟ نه ناچیز پیشهایم
منّت چرا کشیم؟ نه مسکین جرادهایم
تا گوش داده، طعنهی پیکان شنیدهایم
تا بال و پر گشوده به دام اوفتادهایم
گنگیم زان سبب که همی بر دهان ما
مشتی رسیده تا به سخن لب گشادهایم
چون شمع، وقت گریه عبث خنده کردهایم
از سوختن گداخته باز ایستادهایم
هر طایرِ ضعیف شود شاهبازمان
از بس که چون کبوتر و گنجشک سادهایم
***
ای زن
سیمین بهبهانی
ای زن چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ، تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ، شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ، به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ، زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،دم عیسایی
چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی
استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی
ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،به ننگ ، نیالایی
تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی
***
منم حوا
مهرانگیز رساپور
بگو !
منم آورندهی آدم به زمین
( آغوشِ زایندهی خود )
منم حوا !
بگو !
هوشِ روشنِ کلید
از انسجامِ حسادتِ قفل نمی ترسد
و عقاید فرتوت
مرا به گمشدگی عادت نمی دهند
منم حوا !
بگو !
ترسهای مادر زاد
ازقضاوتهای عالم احتمال
و دلیلهای متروک
در خرابههای شعار
مرا به پنهان شدن
درزیر پوستِ تقلب
نمى توانند مجبور کنند
منم حوا !
بگو !
مردگانی که حرفهاشان
تعبیر مضحکِ کابوسهاشان باشد
به یکدیگر
فردا را وعده میدهند
اما زندگان، همیشه در امروز می زیند
منم حوا !
بگو !
درفشهای سربی سرزمینهای مترقی
درفشهای بی خون
بی حس
بی صفت
نمی توانند اندوه تکنیکی آدم آهنی ها را
در فریبهای کامپیوتری
به ضجههای مادرانه بدل کنند
منم حوا !
بگو !
مفسر لحظههای زلال میگوید:
جنازههای فاسد را
هیچ بشکهی الکل حیات نبخشد
من در زهدان آب جاریام
ای سد!
پیشهی توست توقف !
بگو !
من حقوق بین المللی آغوش خود را می شناسم
به آینه می روم
و شکوهِ زایندگی خود را اعتراف می کنم
منم حوا !
بگو !
من بودم
باز کنندهی پنجرههای ادراک شما
منم !
کاشفِ نفسهای فاضلانه
منم حوا !
بگو !
من بودم
برای کشفِ زمین، راهنمای شما
منم !
آموزانندهی لذتِ شرم و گناه
منم حوا !
در عدالتِ زنانهی من
مگر برگی نبود
پوشش مساوی من و شما ؟
اکنون منِ راهنما
پنهان کنم خود را ؟!
قه قاه . . . گمشدگانِ فردا
منم حوا !
منم حوا
پشت سرم مرزبندیهاست
روبه رویم اما
اقیانوسی از اشکهای شکستِ دروغگویان
و یک پگاهِ بکرِ مجلل
همچون لحظات شاعرانهی پیش از خلقت
و آهنگی که حقیقتِ تکامل ما را
در پژوهشی نورانی
ستایش می کند
. . .
مرا به آن جشن
که در اعماق تفکرت جاری است . . . دعوت کن
منم حوا !
***
شهر، شاعر، مرگ
لیلا فرجامی
آنروز
من از دریا آمده بودم
شهر
با سنگهایش
آجرهایش
آدمهای خشتی و خورشیدهای گِلین اش
شهر
با خدایش
که مردی بود
با سبابه ای طلا
ریشی از نیشتر و سبیلی از شلاق
شهر
در حصار دندانهای تیز آسمان بود
و گنجشکهای زندانی اش را
بر نیزه های ابر گرفته بود و بارانش
شرابِ گندیده
لخته های خون،
دستهایش را بریده بودند
شهر
می رفت تا گور شود
آنروز
من از دریا آمده بودم
پیامبری نبودم که به فتوایم نجاتش دهم
یا فاحشه ای که به بوسه ای مجابش کنم
شاعر بودم
و تنها
گریه می کردم در بازوان مادران مرده اش
سینه هایم بر داغهای صلیبش بود
و نگاهم به چشم ماهیانی می رفت
که نقره هایشان را به تور می دادند
و خاکستر خاک را به تن
به چشم ماهیانی
که کور می شدند
یک به یک
در لهیب هوا
در ذغالهای نور
***
حنجرهی فریاد
ویدا فرهودی
بیش از تو نباشم گــر!همتای تو ای مَردَم
شفافم و بی خدشه، در پاکدلی فــَردم
من مام وطن دارم، آیینه صفت در بر
ایرانِ مرا بنگر! آیینه ی بی گـَـردم
هر برگ ز تاریخش، گر بازکنی بینی
درسخت ترین دوران،با خصم چه ها کردم
سودابه شدم هرچند، گهگاه به کین خواهی
روز دگرام بینی بس گـــُرد بپروردم
گه دخت سمنگانم، سهراب به دامانم،
گه ویس و زلیخاوش، افسانه ی شبگردم
بس شعر می آوازم، تا پنجره ای سازم
اندازه ی آزادی، بیهوده کنی طـَـردم
ور دشمن زیبایی پالان کـشد ام بر سر
سـُرخند نفس هایم، منگر به رخ زردم
چون طاهره و سیمین*، شمشیر قلم در دست،
شاهین غزل تا هست، غم نیست هماوردم
همتا ی تو، نه،بیش ام، ای مرد که خاموشی
من حنجره ی فریاد، فریاد ز نامـَردم
طاهره قره العین و سیمین بهبهانی*
***
و منم
عاطفه گرگین
با هر صدایی که مرا می خواند
می خواهم رویایی شوم
برگی که بریزد
نگاهی که شکوفه دهد
شامی که پلک بگشاید
بر چهره جهان
با هر صدایی که مرا می خواند
می خواهم
منظومه ای شناور شوم
در کویر
در گستره ای چنین زنی که منم
می خوانم
می خواهم آغاز دیگری شوم
برشانه های زمین بنشینم
کویر را آب دهم
در گستره چنین زنی که منم
***
زن
ژیلا مساعد
بر می خیزم
از خاکستر خویش
از فقدان
از هیچ
بر می خیزم
از میان استخوان های معتاد
به پوکی
تاریکی
بر می خیزم
از عضلات جا بجا شده ی منفعل
در پهنه ی جسمی بی نام
بر می خیزم
از خوابی ریش ریش
تا دو باره آتش گیرم
روشن شوم
و بمیرم
زن
من از رمه ی بّره گان
جدا ماندم
اما
بّره نماندم
من دریافتم
که معصومیت
انتخاب مرگی شرم آور ست
و تنهایی
جزای اگاهیست
من جداماندم
اینک نه بّره ام
و نه گرگ
فقط چشمانی که
می بیند
می بیند
می بیند
***
گزینش ویدا فرهودی