سیاهکل
بیژن جزنی (به مناسبت چهلمین سال جان باختن او و یارانش)
بر شما باد آتشین سوگند
بر شما باد آتشین بدرود
بر شما کز قطره های خونتان بر دشت سنگستان هزاران لاله روییده است
بر شما سوگند، با شما بدرود
بر شما سوگند ای عقابان بلند اوج
ای پلنگان غرور افلاک
ای همه مردی، همه پاکی
در این دوران نامردی و ناپاکی
شما چون شیر غریدید در این شهر سکوت آذین سنگستان
شما چون ابر باریدید در این شوره زار خشک بی پایان
شما از اوج خود در عمق جنگل ها فرو رفتید و
آوای خوش آهنگ مسلسل هایتان
در َآن شبان سرد ظلمانی
خبرها داشت از فردای شورانگیز انسانی
و فریاد شما در شهر برهم زد
سکوت و خواب خوش بر خیل بدکاران
که در هر نغمه ای با ساز اربابان
به خاک و خون کشیده پیکر بیجان ملت را
چو بر خویش میلرزند و میترسند ز زرم خشماگینتان
ای پاک بازان، پاک تر مردان،
کنون،
قسمت بر آتش گرم مسلسل ها
که سوزانده ست تخم یاس را در عمق قلب ما
که تا جان در بدن داریم
و قلبی که آکنده است از مهر وطن وز شور آزادی
قدم در راه بگذاریم و
سر در راهتان بازیم و
طرحی نو در اندازیم
***
هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
***
شاد بودن هنر است
ژاله اصفهانی(مستانه سلطانی)
بشکفد بار دگر لالهی رنگین مراد
غنچهی سرخ فروبستهی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر.
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنر والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز
بیخبر از همه خندان باشیم
بیغمی عیب بزرگیست که دور از ما باد!
کاشکی آینهای بود درونبین که در او
خویش را میدیدیم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدیم
میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزهنهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن.
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
***
بی قراری ها
پرویز حائفی
خستگی ها بود و یاری ها نبود
غم فراوان غمگساری ها نبود
ای دریغا چاره ی دل کار چشم
غیر بیزاری و زاری ها نبود
خود حصارم بر شکیب درد خویش
وای من گر پایداری ها نبود
گاه دوری هاست، یادی ماند و هیچ
کاشکی آن همجواری ها نبود
در ستیز مرگ و جان سخت کوش
بودنم جز شرمساری ها نبود
میز بان ام میهمان درد را
عمر من جز بردباری ها نبود
گنج رنج کهنه ای ویرانه ام
شوق دل جز پاسداری ها نبود
بی قرار روز دیدارم هنوز
هستیم جز بی قراری ها نبود
***
علف هرز
مهدی فلاحتی
به هرزگی آمد
و هستیِ چسبنده اش به گوشهٔ دیوار باغ:
تجسّمِ بی ریشه گانِ پلشت.
نسیمِ رام
که تابِ هرزگی اش نیست،
به ناگهان
علف به پنجهٔ خشم
کند و گذشت.
نسیم رام
که تابِ هرزگی اش نیست
به باز گشتنا به زمزمه می گفت:
غرور و شوکتِ باغ
همیشه بیدار است،
اگرچه یک علف از هر کجا که بروید
به نیشخنده بگوید
که باغ
بیمار است!
***
به: خوزه پ پ موژیکا، عاشق مردم
رحمان
می توان کارگر بود
و به آن افتخار کرد
که ارزش آفریده ی کارگر
محصول کار اوست
اما،
افتخار کارگر در انسانیت او نیز هست
در کنار ارزش آفریده اش
که به یغما می رود
آیا می توان انسان بود
و ارزش آفریده ی انسان ها را تصاحب کرد؟
در جهان سوداگران
محصول کارارزشی ست
که باید نصیب سوداگران شود
و این قانون نا نوشته ی ظالمانه
قانون مقدس سوداگران
است
آیا می توان رئیس جمهور بود
و همانند مردم و در کنار مردم زیست
همانند مردم لباس پوشید
و از کاخ ریاست جمهوری چشم پوشید؟
و در خانه ای شخصی و محقر
با نازل ترین سطح زندگی زیست
و برقانون ظالمانه بردگی نوین نوشت:
باطل شد؟
خوزه پ پ موژیکا
بر کاخ نشینان مدافع بردگی انسان ها
بانگ برآورد:
آقایان از کاخ هایتان بیرون آیید.
و در برابر مردم
کلاه از سر بر گیرید
آقایان از کاخ هایتان بیرون آیید
پیش از آنکه
***
آدرس تماس با بخش شاعران: