با گلویی بیقرار؛
مردگانِ امسال
سر به شانهام گذاشتند
و در گورستانی متروک
به خواب رفتم
صبحگاهان
با دهانِ گنجشکی ترسخورده
وز روزنهی تاریکی
پیام آفتاب را به فردا میبرم
دنیا بیقرار،
با شتابی هولناک
تکههایش در سیاهچلهای
فرو میریزد.
و شب با چاقوی پنهان
خورشید را به قربانگاهِ ضحاک
میبرد
من با گلویی بیقرار
بیهراسِ چاقو، گلوله
و هزاران ساچمه
رویای جهان روشن را
بر دوش گرفته
و بر بلندترین قله جهان میبرم
که دست هیچ کودککشی
به آن نمیرسد.
رحمان- ا ۲۰ آذر ۱۴۰۱