بخوان به نام انسان به نام عصیان
در روزگاری که بکارت فرشتگان را
با خنجر دین میدرند
و دیوان، بر خویشتن، نام خدایان، مینهند.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که دیوزدگان، مهر را انکار میکنند،
اما پنجره صبح،
در بارانی از خاطرهی آفتاب بیدار میشود،
و من با صدایت،
که از دورترین دست خیس باغ میآید
با یک قفس، پرنده برسر،
یک تار، شکستگی در دل،
یک دیوان، شعر غمگنانه بر لب.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که با غلی سنگین در پا،
تا پارههای پاییز تو،
تا رنگارنگ فرسودۀ درختها میآیم،
اما در برابر خود دروازهی بستهی عنکبوت را مییابم
که از آهن و کدورت فاصلهای،
نامرئیتر از دیوارهای مشبک بدبینی،
میان ما میتند
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که صدای عنکبوتیان
از قفلهای زنگ زدۀ هر زندان میآید
تا باور کنیم
خورشید یکی بود از کهفیان،
که در زمان پیشینیان،
به جستجوی بیداری بر آمد
اما کسی سکهی دقیانوسیش را برنداشت،
کسی جوانمردی را رسم روزگار نپنداشت.
حتی زندگی هم، نان روزها را بیات،
شراب آرزوها را شور
بر سفرهی یاران غار گذاشت.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که دیو آئینان در کتاب زندگی یاران
آغوش را سرد،
تنور را خاموش،
طناب را
می بافند برای گردن رویاهایمان
٢
بخوان به نام انسان به نام رهایی
تا خشونت را
بگذاریم پشت ممنوعیت یک ضربدر.
و در نقطهی تلاقی امید با فردای بهتر
بگشایم پنجرههای کلمه را
تا پرواز بی ابر نگاه کبوتر،
بخوان به نام انسان به نام رهایی
تا روح را پرتاب کنیم
به بلندای شاهین تماشایی،
که چشمش به زندگی،
نه از بن تاریک چاهی،
که از فرازنای قلهی کوهیست.
بخوان به نام انسان به نام رهایی
که پرنده و آسمان و قفس هر سه تویی.