بال از خاطره ها بر گرفت، دلش آشوب زمان داشت، با نگاهی دیگر از خانه زد بیرون، از درابجی کنار اسکله یک پنسیری خرید، و جگر فروشی سرراهش، دو سیخ سفارش داد، و گفت یکم ترپیاز و نعناع هم کنارش باشد.
غروب، ساحل هرمزگان زیبائی خود را دارد.
پنسیریش با نعنا و ترپیاز و نان سنگکی که گرفته بود، مزه مزه میکرد.
لوار و شرجی، کمکی بود که گرم تر شود.
نگاهی به دریا کرد، آرامتر از دل او بود. موج و کف های سپیدش می خورد، تمام جاپاها را می برد و آرام بر می گشت، و موج دیگری میشد.
خود را بهتر میدید، و برای اینک خود را بفهمد، با لباس پا در دریا نهاد، تا جائی که خیسِ خیس شد.
گر چه می دانست که الکل حل درد او نیست، اما تسکین دهنده است.
قُلُپی دیگر از پنسیری عرق را با لقمه ای از نان سنگک و جگر چاشنی مزه اش کرد، و به دنبالش، پیازچه و نعنا.
نگاهش از گذشته بر گرفت و به لحظ ای که بود گره زد.
در یا آرام را دید و زلال، و آن موج های کف کرده که به ساحل می خوردند و بر می گشتند.
خیسی تنش، و شرجی دریا هم کمک چاشنی پنسیری.
خود را با نگاه دیگری گره زد، رقص زوربا، در آن ساحل دریا، با شیشه پنسیری بدست، نرم و آوازی، با آهنگ جنوب رقصید.
دلش پر آشوب تر شد، انگار کسی در قلبش چنگ می زد.
گر چه دریا حالش را جا می آورد، اما ابر سیاهی که آسمان دلش را فرا گرفته بود، حالش را بهتر نمی کرد.
دریا رازدار نسل هرمزگانی هاست، همچون کوه گنو، شادی ها و شکست ها.
قُلُپی دیگر از پنسیری عرقش نوشید .
قَلب اش، آسمان پر از ابر سیاهی بود که می خواست بارانی شود و ببارد، بر آن مرداب.
راهی خانه شد، و آنچه که تصورش از دریا بود را خواست در آئینه چهره خود ببیند.
آئینه، چهره اش را کدرتر از تصورش نشان میداد.
سرش گیج رفت، قلبش را آشوب دیگری فشرد.
آسمان دلش پر از ابر بود، ابرهای سیاه. برعکس شهرش، که همیشه آفتابی بود.
باورهایش او را به چالش می کشیدند، خود را چون ابری می دید که باید بارانی شود.
خود را مستحق این شرایط نمی دید.
هرچه فکر می کرد، که اشتباه ش در کجاست، پیدا نمی کرد.
باورش نگاه دیگری بود، آن رقص زیبا در کنار ساحل، خیسی تنش با بوسه هایش، و ما خوشبختی خود را با چشمان باز خواهیم دید.
به هرچه خود را گره میزد، خود را پیدا نمی کرد.
گذشته هم چنگی بدل نمی زد. جمع شدن کنار خضر، سیزده بدر، دوران کودکی و نوجوانی.
خاطره های جوانی و دریا، ماهی گیری آن زمان.
کافه غدیرود و عرق خوری کنار اسکله قدیم، که خستگی کارِ کارگران تَسَلای آنها میشد.
نو جوانی و جوانی، همش خاطره های زیبائی هستند، اما آینده در باورهای گنگ زمان … در، بر پاشنه ی همان زمان می چرخد.
خود را بیشتر در گذشته می دید، تا آینده پیش رو.
چون هنوز در وهم خیال خود بود…
از خانه بیرون زد، باز دریا، تسلای خود را دید.
نگاهی به دریا انداخت، آرامشش و خشمش فرازی دیگری برای تجربه بود؛ چون کوه گنو که هنوز استوار مانده، چون نخل های جنوب، سر افراز زمان.
نگاهش از دریا بر گرفت، به آسمان انداخت. آسمان هم صاف و زیبا دید، مثل کهربا. همچون خلخال بر پا و صدای جرنگش در رقص.
همچون ترانه ی زیبا مریم، که نصروک سروده بود، مثل آن ترانه ی رامی، تا ما قدر هم بدونیم دیر ابود(۱).
هر چه خود را ورق می زد، بیشتر برایش معما میشد.
دفتری از سئوال پیش رویش باز شده بود.
آنچه بدنبال جوابش بود، که خود امروز چی، و کی هست، جوابی پیدا نمیکرد، اما باور داشت آینده را.
دوران شکل گیری خود و آن سالهای بلوغ و عاشقی.
…
هر چه تلاش می کرد که خود را از گذشته به آینده گره بزند، فقط امید بود.
نگاهش از گذشته بر گرفت، به زمان پیش رو انداخت.
با تمام توان و تجربه.
بیاد گفته مادرش افتاد، شکست ناامیدی نیست، تجربه است، تو را از زمین بلند می کند و پاهایت، محکم تر بر زمین زندگی می گذارد، باید برای زندگی جنگید، و گرنه، زمین خواهی خورد.
اما آنچه از گفته ی مادر شنیده بود در آن زمان، پاها نبودند بر زمان، وهم و خیال بود و آرزو.
….
هر چه می خواست از گذشته کنده شود، کوچه های خیال پیش رو را تاریکتر می دید، که با چراغ های موشی آن زمان، راه را نشان می دادند.
به هر چه پناه می برد، خود را خسته تراز زمان خود میدید.
…
نگاهش، از خاطره ها بر گرفت، به ساحل انداخت و آن کالنگ ها(۲) چه گونه دور هم اند، و ما چرا پراکنده ایم.
…
عشق و نفرت، فاصله شان یک تارموئی هست در باورها، در تمامی عرصه های زندگی.
اما زیباست تراوش ذهن، که ما را بر باورهای خود نشان میدهد.
نگاه را از این شروه های تاریخ برداشت، خود را در زمان پیش رو دید.
دریا را دید و ساحل و موج ها را.
شط فروزانی را دید که به سخره می خورَد، و باز دوباره بر می گردد، و جا پاهای گذشته را پاک می کند.
هرچه می خواست خود را رها کند، نمی توانست.
همیشه ی زمان، این سئوال برایش مطرح بود، ارزش های انسان در نسب است یا در خود آدم ها؟
هنوز پاسخی، پیدا نکرده بود.
هرچه خود را ورق می زد، چیزِ تازه ا ی که او را شاد کند، نمی دید.
در خاطره های گذشته مانده بود.
گذشته ها را پُر رنگ تر می دید، تا آینده پیش رو.
….
گذشت زمان، پاهایش را بر زمین سفت تر کرده بود، و مسئولیت درقبال خانواده را با کار و کوشش در مهاجرت گره زده بود، تا آن تئوری ها…
دیگر معنی کعبه و بتخانه برای تسلا را در باورها می شناخت و تجربه کرده بود.
«چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را(۳).»
هرچه به گذشته بر می میگشت، آزرده تر میشد، خود را در باورهای زمان، و آن جنگ و جدل های جوانی، قیم محل زندگی و داش آکل زمان.
نه جوانی می فهمید، نه عشق و نه شکل گیری و بالغ شدن خود و خواهرش را.
برای خود همه چیز قابل قبول بود، اما برای خواهرش، دوست داشتن ممنوع بود.
از عشق چه می دانست؟
«ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست(۴)»
…
گفته های مادرش را زمزمه می کرد ولی آنچه جلو خودش می دید، آن اندرز مادر ش نبود، که پدر او را با سه کودک قد و نیم قد به حال خود رها کرده بود.
زمان، زمان حکومت مرد سالاری. پدرسالاری و سنت در خانواده بیداد می کرد.
زندگی و خانواده، با فهم و زمان معنی پیدا می کرد. مرد نان آور خانه هست و زن مادر است و کدبانو، تجربه تلخی در باورها و سنت بود در آن زمان.
…
نگاهی به زندگی خود انداخت، این پدر نبود نان آور خانواده، مادر بود که جوانی خود را…..
مادر، هم پدر بود، هم مادر، با تمام سختی آن زمان.
…
خود را با نگاه دیروز، در برابر آئینه زمان در غربت گذاشت. تصویری از خیال و باورهایش، دشت بی کرانی دید که انتهائی نداشت.
باید بروی تا کجا، معلوم نبود، شاید ناکجا آباد.
…
آواز دُهُل از دور خوشست، اما نه ساز می شناخت و نه دُهُل!
کعبه آمال و آرزوها را دید، در مهاجرت، در دو نگاه برآن آواز دُهُل از نزدیک.
کعبه خیالش، ساربانش را دید که خود مانده در راه.
…
بر بال خیال دیگر خود سرگذاشت، آسمان و دریا را آبی دید. زلال همچون چشمانش، پاک و روشن مثل سپیدی قلبش.
درخود ویران شد از بی مهری روزگار.
بخود آمد که بی مهری روزگار و سنت با دلتنگ زدوده نمی شود.
…
مادرش آن روز بهترین کندوره اش را پوشیده بود و خواهرش بهترین جلبلش(۵) را.
دیدار عروسش او را به وجد آورده بود.
برادرش از قنادی محل بهترین باقلواها خریده بود.
مادرش سماور چای را روشن کرده بود، و منتظر عروسش بود.
دل از انتظار عروس آینده اش بی قرارش کرده بود، انگار زمان با او سر ناسازگاری نداشت. و زمان موعود، طولانی تر از شب یلدا بود برایش.
خودش هم هرگز فکر نمیکرد که زمانه با او اینگونه در افتد، و زندگیش را همچون پائیز زرد و خشک کند.
مادرش بیقرار تر از او بود، چون خود او، این گونه عاشقی را تجربه کرده بود.
انتظار عروس آینده اش درآن زمان و دیر کرد او، گرچه با زمان خود متفاوت می دید، اما یقینش، او را به همان ویرانی زندگی خود میبرد.
…
حرف، درآن زمان، بزرگان می زدند!
پدر و یا مادر؟ بستگی داشت، رئیس خانه و کلانتر قبیله کی باشد.
….
راهی طولانی جلو روی خود میدید. سنت ریشه اش در تمام تار و پود جامعه قویتر، از نگاه خو را می دید، بافت آن گرچه ترک خورده بود، اما هنوز ریشه اش قوت داشت.
گرچه به باورهای خود اعتقاد داشت، اما راه رسیدن را به آرزوهای خود، در عرصه زندگی، سخت تر از باورها و ساده اندیشی می دید، هرچه به جلو گام بر میداشت، سختی راه بیشتر خود را نشان می داد.
ته مانده پنسیری اش و آخرین لقمه اش را قورت داد و با دل فراغت نگاهی به دریا انداخت.
دریای آرام را دید و زلال، و آن موج های کف کرده که به ساحل می خوردند و بر می گشتند، و جا پاها را میشستند، چه خوب و چه بدش.
…
خورشید خیالش اعیان تر می گشت بر وهم و خیالش.
بر همین تجربه زمان، خود را در برابر آئینه ارزیابی کرد، آنچه خود را دید، سردار شکست خورده ای، در بازی های تاریخ زمان.
…
بیاد قصه های صمد افتاد و چه باور های ساده و کلامات زیبا (کاش آن مسلسل های پشت ویترین مال من بود).
گر چه هنوز به باور آن نگاه ماهی سیاه کوچولو احترام داشت، مانند این مثل «هر تلاشی بهتر از بی خیالی هست».
اما دریای آن رودخانه روان، دگر نبود، که تلاش و آب راهش سرازیر شود، به دریای خیال.
دریا پر از کوسه و ماهیخوار، بود.
دریا، تنها آن زلالی آب نیست، خشمی هم دارد ویران کننده.
موج خشمی میشود، بر تمامی دست آوردهای زمان، سرکشی چون اسبی، هنوز مهتری برای رام کردن آن پیدا نشده است، همچون ما گروه ها و سازمان های ایرانی.
…
چه آن زمان دریا، که اون و جوانی بود خشمش ویرانه ی باز از دست فروشی و ماهی فروشی بندر، که هیچ صدایی برای جزر و مد دریا نداشتند و تمام دسترنج ها در جزر و مد دریا آب میشد و جوان های آن زمان دست رنج ها پارو میکردند.
خوشحالتر از سکه ها و اسکناس هی خیس شده در آن زمان.
بلیط سینما شلکن (سینما شهرزاد) و صمبوسه، و یک شیشه لیموناد و یا پپسی در سانس بعد اوکی زمان شده بود.
حتی در شکل گیری سیاسی اش همان جمعی شکل گرفت که در آن مقبره خضر، در کنار دریا جمع می شدند.
دریا رفیق اعتماد تمام آن زمان او بود، و هنوز هم هست، با تمام ویران کردنش، اما دیگر بر این باور نبود که از خرابی عدالت بر میخیزد.
…
باورها، گرچه از اندیشه ریشه می گیرند، اگر با شناخت در زمان همراه نباشند، نتیجه ی مطلوبی نخواهند داشت، در تمام عرصه های زمان.
فروغ و کار رو به یاد آورد، خود را در نگاه آن دو دید.
با زمزمه های گذشته، این بیت زمان.
«در آغوشش فشردم، گفت مردم
چه لذت ها کز آغوشش نبردم
شبی دیگر در آغوش دگر بود
خدایا، کاش کمتر می فشردم(۶)»
…
شط زندگی، گر چه پر از باورهاست، اما باورهای ما را، اثبات نمیکند.
دیگر باور کرده بود. از خیال تا واقعیت، راه درازیست.
چون کودکی که به دنیای زندگی جدیدی، پا میگذارد.
…
انتظار، سخت ترین لحظ هاست، در هر زمان.
«ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش(۷)»
….
مادر دلبند خودش را، در زمان خود دید … که چگونه قربانی زور و سنت زمانش میشد.
…
مادرش معلم باورهایش بود در تمام عرصه های زندگیش. او چون دریا دیرینه یارش بود. قصه هایی که برای خواباندن خواهر کوچتر از بردارش و او بود را گوش می کرد. اطاق خواب جدا نداشتند، همه در یک اطاق می خوابیدند.
بافت جامعه زحمتکشان هرمزگان، در آن زمان.
در هرمزگان خانه هائی از آجر هم بودند، نه فقط از کاه و گل و سوند.۸
بعد از دریا، به کتاب رو آورد، اما آن زمان کتاب خانه ای در هرمزگان
نبود.
….
باورها! سخت است که از آنها کنده شوید. چون تو را با آن چه که در خانواده می بینی شکل می دهند، گرچه محیط پیرامون هم نقش خواهد داشت.
مرز های تفاوت، خانواده ها و نام ها بودند درآن زمان، و هنوز هستند.
وقتی به کتاب رو آورد، به باور عمومی آن زمان رسید.
در هرمزگانِ آن زمان تفاوت ها با اماکن و نام مشخص میشد، نه
با مفهوم، به باور رشد زمان.
رشد فکر در وحله نوجوانی و حتی جوانی، خانواده بود، نه اجتماع.
سینما و تلویزیون چشم هایش باز کرد. یاد گفته بسیار زیبائی از بزرگ مرد هنر نصیریان، (سفر چیز خوبی هست).
زندان اهواز بود، نه در بند سیاسی، در بند عمومی! برای دیدن سریال مراد برقی در زندان، بیش از هر فیلمی که امروز فکر کنی امضا شده بود.
رئیس زندان، گر چه آگاه بود به زمان، تلاشش این بود، که نطق و ایرادی برای او نشود. قبول کرده بود، بر خلاف آن زمان، که ساعت نه خاموشی شود ما در بازی های فوتبال و سریال مراد برقی، تلویزیون روشن شود.
…
او خوب می دانست آن سیستم و روش کار را، چون خودش در همان سیستم بود.
اما …
رشد زمان، نه بر باور و خیال بود، نه آن نگاه ماهی سیاه کوچولو و ما.
زندان اهواز، تجربه خوبی برای او، اما، او درسی نگرفت، حتی آن زمان،که به شهرش برگشت.
مانده بود در وهم و خیال.
…
چون نگاهی بر خشکی زمان.
کاروان و ساربان،
دلدادگی با جماز زمان، کاروان پیش رو، پیش می برد و نمی دید.
نگاه را از این باور ها بر گرفت، چون هرچه ورق می زد، چیز تازه ای نمی یافت.
کاروان و ساربان مست از راه زمان، هر دو عاشق زمان، نغمه های در راه، اما نگاهشان در مسیر آن زمان.
گرچه آزرده بودند، اما دل داده بودند به شب سحر.
….
نگاهی دیگر به باورهای خود انداخت، آنچه دید در باورهای خود، راه درازی دید تا به سرمَقصَدِ مقصود.
…
زمان و تجربه، کاروان راهی دیگر پیشه گرفت، اما ساربان، هنوز در وهم خیال.
….
مادر هر چه دیر کردِ عروس آینده اش از زمان می گذشت، دلشوره اش بیشتر میشد
هرچه می خواست، خود را تسلی دهد، باورها و تجربه خود را بیشتر می دید.
خود را با واقعیت زمان گره زد، در همان سنت آن زمان دید.
…
نگاهش از دریا بر گرفت، به آسمان انداخت، پرنده ها را دید، که داشتند کوچ می کردند.
و در آن پرواز، پرنده ای خسته تر از آن جمع پرواز میکرد.
خو را با آن پرنده خسته گره زد. چون آن پرواز را باور داشت، همچون دونده ماراتون به هدف رسیدند.
….
ذوقی از سر نگاه، با تمام دلتنگی.
در نبودت با من، چه ها بر من گذشت!
سوزی از غم، در تمام استخوان، همچون درد.
ذوق و شوقی از هر دو نگاه، در لحظه های انتظار
…
گفته ها، معنی دیگری به خود گرفتند
ذوق نجوا، واژه های سخن، معنی تازه ای.
خود را با زمان امروز گره زد، با نگاه گذشته، بر شطّ دیرینه نگاه
دریا، وهمی از خیال، بر قایقی، همچون در یاد خیال.
کژ میشد و مژ میشد، به باورهای آن زمان.
هر تلاش، به از خفته گی!
…
اما به زمان، باورش چرخید.
پا را بر زمین گذاشت،
با خود به نجوا نشست.
از پیِ خوابی،
پشت آن پرچین نگاه،
کفش خیال از پا درآوردم.
گرچه سخت بود راه رفتن،
بدون کفش،
اما تاول ها، مانده بر پاها،
هنوز.
…
زیر نویس:
۱. دیر می شود.
۲. صدف ها
۳. شعر از خیام
۴. شعر از خیام
۵. دستارش
۶. شعر از کارو دردریان
۷. شعر از فروغ فرخ زاد
۸. سوند نوعی الیاف خرما است. در هرمزگان برای تعیین مساحت و حصار خانه ها از آن بجای دیوار و خشت آجر استفاده میکردند،