نامش حمید بود. پسری ریز نقش با صورتی سبزه که جفتی چشم سیاه وبا هوش چهره اش را خواستنی تر می کرد. یکی از بهترین محصلان کلاس پنجم ابتدائی بود. چندین کوچه پائین تر از ما در یک اطاق اجاره ای با خواهر و مادرش زندگی می کردند. مادرش همه کار می کرد. در روضه خوانی های خانگی چائی می داد. حلوا می پخت. گاه مادر او را می دیدم که تشت بزرگی از لباس های همسایه ها را برای شستن به رختشویخانه می برد. نزدیکی های زمستان برای همسایه ها کلوخ هائی از خاکه ذغال درست می کرد که زیر کرسی گذاشته می شدند. ذغال را خرد می کرد، ذغال خرد شده را با آب مخلوط می نمود و ملات حاصل شده را داخل کاسه مسی می ریخت و کپه کپه کنار هم گوشه حیاط یا ایوان صاحب کار می چید تا خشگ شود. من هرگز سیمای مادر او را با آن دست های سیاه شده و صورتی که لایه ای نازک از گرد ذغال بر آن نشسته بود، فراموش نمی کنم. چشمان زیبا و درخشانی که بین سیاهی برق می زد. قد متوسطی داشت و مانند پسرش ریزنقش بود. هیچ وقت موقع کار در خانه ای برای نهار نمی ماند و غذای کسی را قبول نمی کرد. کار می کرد و مزد خود را می گرفت. آزاده زنی بود! کسانی که او را می شناختند از مناعت طبعش می گفتند و سخت حرمت او را نگاه می داشتند. می گفتند “بعد از مرگ همسرش او دست پسر و دختر خود را گرفته و از روستائی دور به این شهر آمده بود.”
پسرش حمید هم کلاسی من بود. اکثراً کت و شلوار کهنه اش وصله داشت، وصله هائی که با دقت دوخته شده بودند. کمتر بازی می کرد. لب ایوان می نشست و بازی بچه ها را تماشا می نمود. من نیمکت پشت سر او می نشستم و هرازگاهی آرام به شانه اش می زدم. بر می گشت لبخندی می زد “باز جنی شدی!” و من می خندیدم. قرآن را به صوتی زیبا و بی غلط می خواند. زمان اصل چهار ترومن بود و شیر خشک مجانی با دو عدد بیسکویت که در فاصله دو ساعت مانده به ظهر می دادند. دیگ های مسی در گوشه حیاط از ساعتی قبل می جوشیدند و فراش مدرسه ملاقه به دست سخت گرم هم زدن آن. هیاهوی بچه ها، زمان گرفتن شیر دیدنی بود. او معمولاً آخر صف می ایستاد و شتابی برای گرفتن نداشت. لیوانش را می گرفت با دو بیسکویت خود به همان کنج ایوان می رفت و می نشست به ستون چوبی تکیه می داد. آرام شروع به خوردن می کرد. با وجود کوچکی خود می دانستیم که باید احترام او را نگاه داریم! ما هیچ گاه وصله های لباس او را نمی دیدیم. چه زمانه زیبائی بود! عید نزدیک می شد و از دوردست بوی بهار می آمد. فضائی طرب انگیز و نسیمی که سوز زمستان را پس زده بود، به آرامی گونه ات را نوازش می کرد. همه در پیشواز عید بودند. یک روز مدیر مدرسه، آقای قائمی، به کلاس آمد و به معلم کلاس گفت: “لیست شاگردان بی بضاعت را بنویسید! خیّرین می خواهند برایشان لباس تهیه کنند.”
معلمان اسامی تعدادی از بچه ها را که فکر می کردند بضاعت مالی ندارند نوشته و داده بودند. چند روز بعد همه ما را در حیاط مدرسه به صف کردند. روی میز بزرگی تعداد زیادی لباس چیده شده بودند. روی هر کدام نامی را نوشته بودند، از تمام کلاس ها. کسی که که نامش خوانده می شد محصلان برایش کف می زدند. او می آمد کت و شلوار خود را می گرفت و در صفی که برایشان درست کرده بودند، می ایستاد. وقتی نام او خوانده شد من در کنار او ایستاده بودم با تعجب برگشت در چشمان من خیره شد. من نخستین بار چشمان اشگ آلود او را دیدم. آرام از کنار همه گذشت. مقابل مدیر مدرسه ایستاد و با صدائی که به زحمت شنیده می شد گفت: “ما فقیر نیستیم!” مکثی کرد به تلخی به ما به معلمان و حیاط مدرسه نگاه کرد. به آرامی از برابر چشمان متعجب مدیر و معلمان گذشت، بطرف درب مدرسه رفت و خارج شد بی آن که فراش مقابل در بتواند مانع او شود. برای لحظه ای زمان ایستاد. مدیر مدرسه مات به در خروجی به معلمان می نگریست. چند تنی از دانش آموزان که لباس گرفته و در صف ایستاده بودند آرام از صف خارج شدند. برنامه توزیع لباس های عید بر هم خورد. ما به کلاس های خود برگشتیم. جای او در نیمکت اول خالی بود. درد تلخی آرام قلب من را نیشتر می زد. بهار زیبا نبود، او زیبا بود!