شادم بهار،
تو بیایی
از همین ساعتها وُ ثانیه ها
وز همین لحظهِ دلتنگی ها
از سلول، به سلولِ انفرادی
رها
با آغوشی از عطر شکوفه ها
کنارم بنشینی
هم بندِ دلِ تنگِ بندیان باشی
در این جا،
در این چاردیواری سکوت وُ غوغا
که سّحر از گوشه پنجره
بی صدا می گذرد
و ستاره ای شبها
از کورسویِ امید سوسو میزند
هفت سینی چیدم
تو بیایی،
از پسینِ این همه ماه و سال
وز مردمکهای قلبهای بی قرار
تو را چشم به راهم
بهار.