دوست گرامی سلام،
نمی دانم خبرداری یا نه،
من امسال مهر ماه هفتاد و پنج ساله
شدم.
هفتادو پنج، چهار فصل را پشت سر
گذاشته ام
اما هزاران فصل یخبندان بر من گذشته،
من از میان طوفانها گذشتم
سرگذشتم، طوفانزاست…
رویاهایم با من هستند
تقدیری خود خواسته،
باورمندتر از همیشه
حتی بادهای سهمگین نتوانستد
من را با خود ببرند،
شاخ و برگم را زدند،
بیش از هفتاد و پنج هزار بار
اما در زمین سخت ریشه دوانده ام
خیلی ها از پی من بودند
بودن یا نبودنم،
گفتند بنویس… و
خود را انکارکن
هوا و درخت را،
گردش زمین و خورشید …
گالیله را انکار کن،
گفتم بودنم بهر آن شعری بود،
زندگی در کف دستانم گذاشت
همیشه من را روایت کردند،
اما خودم شاعر به دنیا آمدم
شعرهایم را سروده ام
شاعرانی از نسل های گذشته
امروز مرا می سرایند،
میل عجیبی به زیستن دارم
من می مانم،
مگرنه اینکه شاعر زمینم
می خواهم در انعکاس ساده زندگی
آواز بخوانم، مثل همیشه
انعکاس خود را در آب زلال بیبنم
چند و چون زندگیم را با…
صدایی رسا خوانده ام،
مثل همیشه،
گوش نامحرمان کر بود
اما غریو صدایم در گوش فلک
پیچید.
حرف من را با خفته گان ناهوشیار
هیچ مگو،
که آنان برون از جهل مرکب ،
راه نمی یابند
حرف من را با شاعران و دانایان مگو،
که آنان در حیرت بازگوی زیست
نامه من هستند،
حرف من را با اردوی کار مگو،
که آنان را من به هر زبانی
سروده ام،
من واژه هایم را درزندگی،
در تکاپوی عرق ریزان انان
پرورداندم
و زخم های تنم حاصل گدازش،
همین واژه هاست
که لشکر کار، شناسنامه خویش ساخته است.
دوست گرامی،
حالا دمی در برابر زیست نامه من
درنگ کن
آهسته، زخمهای تنم را مرهم گذار
و کمی هم از گورهای گمشدگانم
سراغ بگیر
آه… که خسته شدی…
از شمارش گورهای،
گمنام…
که هنوز سوگوار
آنانم…
مرا با اشتیاق صدا بزن،
با کلماتی برهنه و عریان
نامم را صدا بزن،
کنارت هستم،
نزدیکتر از خودت
من باز خواهم امد،
با بوسه وباران
و رویاهای رو به خورشید
شعرهایم را خواهم خواند.
شعرهایم را،
خواهم خواند.