جان و جهان ماتویی، جان تو کی هدر شود؟
با تونسیم نوبهار، با توخروش رودبا ر
بی تو چسان شود که این ، روز کهن دگرشود
زان آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید اخگری است که بر آسمان فتاد
تیره شبان سحر شود
بی تو خزان ما کجا، ای همه جان، به سرشود؟
جان و جهان ماتویی، جان تو کی هدر شود؟
با تونسیم نوبهار، با توخروش رودبا ر
بی تو چسان شود که این ، روز کهن دگرشود
با صف شب چه کرده ای، درسده ها و سال ها
کین همه در نبردت از، راه خرد به در شود
بند به پا ودست ها، برسردارها شدی
تا به چراغ روشن ات، شب به کرانه بر شود
چشمه ی هوش ما تویی، خشم وخروش ماتویی
با دم جادوانه ات، این مس ما گهرشود
دوش چه خوانده ای دلا، بردل رازدارما؟
کین همه ورد ناکسان، صبح از آن به درشود
بردل ما نروید از، رنگ خزان نشانه ها
ورکه شب سیاه ما، بی گه و پرخطر شود
در دل شب توهمرهی، با دل صبح پوی ما
بین به هزارچشم خود، تیره شبان سحر شود.
علی رضاجباری(آذرنگ)
12/9/88(2/12.09)