هر بهار که می آیی
مرا با دل آشوبهایم می یابی
با سوز سرمایی از زمستان
که هنوز بر تنم جاریست
با خط نگاهی از قله های
برف آلود
که هنوز در ذهنم پا برجاست
با کودکی ایستاده
بر درگاهی برف آلود
به انتظار گشودن در
فرورفته، در قفایش
هر بهار که به سراغم می آیی
پوتین ها را بر پا دارم
در افاق راهپیمایانی
که گشودند راه
می گشایم راه از فراز
هر بهار که به سرغم می آیی
بی تابم، در اشتیاق بهار
در واپسین ماه سال
پایان خویش را رقم می زنم
هنوز دریچه قلبم
بر روی ماه و آسمان باز است
هنوز آن کودک
در پشت درگاه برف آلود
در انتظار است
من اما در دامنه کوه ها
به قله ها می اندیشم
هر بهار که به سراغ من می آیی
من به ماه مه می اندیشم
به آن لشگر عظیم کار و رنج
که از کشاکش طوفانهای
مهیب و سهمگین
راه می گشاید
از پس زمستانی!
بس سرد و یخبندان
هر بهار که به سراغم می آیی…