تو ای ستبر رزمجوی ارتش بزرگ کار!
تو ای ستیغ سربلند کوهسارِ کارزار!
تو را چه شد که روز را ندیده پرکشیده ای؟
ز رهروان مانده در ره سپیده دل بریده ای؟
بخیز و بازگرد تا سحر به نزد خیل همرهان
که مشعلی زنی شبان، به تیره راه شبروان
دریغ و درد، نیستی تو در میان ما کنون
ولی خجسته یاد تو، امید ما کند فزون
بیا ببین که دیو شب، چگونه زوزه می کشد
ز سردی و گرسنگی به خاک پوزه می کشد
نمانده تا سحر دمی، شکیب و طاقت ات چه شد؟
به واپسین دمان شب، ستبر قامت ات چه شد؟
در این شگفت لحظه ها، چرا تو پر گشاده ای
چرا که فوج همرهان، به راه وا نهاده ای؟
به یاد تو، به نام تو، به راه صبح می رویم
ترانه های صبح بر لبان، به سوی روز می شویم.
تو بوده ای شبان سخت در میان ما
تو نیستی، اگرچه هست نام تو نشان ما