بارون میاد شرو شر
رو خونه وتو معبر
چارتا مرد بیدار
چندتا زن هوشیار
نشسته کنج دیوار
دیوارها کاه وگلى
نه فرش ونه بخارى
****
مردا سلام علیکم
زن ها سلام علیکم
زهره خانم شده گم
زهره اگه برنگرده
آه آه آه چه درده
***
زهره تابون همینجاست
توگره دست ماهاست
مردا اگه از جا پاشن
زنها اگه همراه باشن
ابرا ز هم مىپاشند
زهره تابون همینجاست
تو تاول و چرک پاهاست
زنها اگه از جا پاشن
مردا اگه همراه باشند
ابرا ز هم مىپاشند
در بین ١٠۷ نفرى که توى اتاق ٢ بالا (بند ٣ از بند هاى قدیم اوین ) بودیم، چند چهره خیلى شاخص بودند که در وهله اول به چشم مى اومدن. بین مسنتر ها «دکتر محمد ملکى واحسان نراقى و…. » در بین جوانترها «مسعود خوئی» ودر بین کم سن وسالها «وحید» با اون جثه ریزه میزه، انگارى یک پسر بچه دوازده، سیزده ساله بود (البته زیاد هم بیشتر نبود ١۷سالش بود) با صورتى گرد وبشاش، خنده از روى لبش محو نمىشد. تا دلت بخواد شیطون و بذلهگو. سر به سر همه مىگذاشت و توى اون شلوغ پلوغى یک لحظه از تحرک باز نمىایستاد و این توى اون شرایط بحرانى خودش نعمتى بود.
عجیب بود که احساس مىکردم قبلاً یک جائى «وحید» را دیدم ولى نمىتونستم به یاد بیارم کجا و کى. توى اون شرایط که همه فکر وذکرم مشغول بود طبیعى به نظر مىرسید که ذهنم را مشغول پیدا کردن جا ومکانى که «وحید» را دیده بودم نکنم ولى نمىشد ومثل خوره یک بخش از فکرم را مشغول کرده بود.
اولین بارى که من صداى تیرآهنها (تیرباران کردن عزیزان زندانى) را شنیدم و اتاق در سکوتى مرگآور فرو رفت پس از شمارش تیرهاى خلاص «وحید» در حالى که دستانش را به هم مىمالید با صداى بلند گفت: این مادرقحبهها فقط زورشون به ما بدبخت بیچارهها مىرسه نمىدونم کى مىخوان خدمت آقا دکتر (احسان نراقى) برسن؟
که همه اتاق زدن زیر خنده بعد در حالى که دستى پشت شانه احسان نراقى مىکشید ادامه داد: البته این آقایون دکترها پشتشون قرص و محکمه عموسام هواشونو داره. که باز هم صداى خنده اتاق به هوا رفت و باعث این شد «على شاهعبدالعظیمى» (پاسدار بند) در را باز کنه و بگه: چه مرگتونه؟ بندو گرفتین روسرتون.
«وحید» که توى این جور چیزا حاضر به جواب بود گفت: ما بند رو روسرمون گرفتیم شابدوالعظیمىها بند را کوجاشون مىگیرن؟
که صداى قهقهه همه بلند شد.
«وحید» را از اتاق کشید بیرون (على شاهعبدالعظیمى ) و دو ساعت بعد با سر و صورت ورمکرده به اتاق برگشت هنوز «على شاهعبدالعظیمی» در را نبسته بود که «وحید» با ناله برگشت گفت: ها تازه فهمیدم «شابدوالعظیمىها» بند رو کجا شون مىگیرن اونجائى که«آیتالله گیلانی» میگه. که باز هم همه زدند زیر خنده.
«على شاهعبدالعظیمی» مىخواست به طرفش یورش بیاره که متوجه شدیم حسینزاده (رئیس بند) دستش را گرفت و کشید و در را بستند و رفتند.
موقعیتى پیش آمد که بتوانم با او (وحید) صحبت کنم ازاو پرسیدم: پسرخوب مگه سرت درد مىکنه که این چیزا را مىگى؟
با خنده گفت: این یارو (على شاه عبدالعظیمى) فکر مىکنه چون بچه جنوب شهره خیلى لات و لوته و هرچى دلش مىخواد مىتونه بگه اگه اون بچه «شابدولعظیمه» من بچه «جمشیدم» (خیابان جمشید نزدیک شهرنو تهران)، بلدم جلوى این جونورا وایسم.
چون فکر مىکردم مسئله روکمکنى و قدبازى است گفتم: خوب حالا چه لزومى داره که بگى من بچه جمشیدم؟
با خنده گفت: من حقیقت را مىگم واقعاً بچه اون خراب شده هستم.
نشد به صحبتمان ادامه بدیم ولى احساس مىکردم «وحید» دوست دارد با یک نفر حرف بزند ولى موقعیت آن فراهم نمىشد.
شبهاى شعر اتاق و بازیها وشلوغی (١٠۷ نفر در٣۶مترمربع) آن انرژىهاى مصرف شده پس از بازجوئىهاى روزانه را بازسازى و باعث افزایش روحیه همگى مىشد.
شبى از شبها که من و«وحید» توى شیفت بیدارنشینها بودیم * (بهخاطر تعداد زیاد جمعیت یک بخش از اتاق به افراد مسن وشکنجهشدههاى روز اختصاص داشت که حدود ٢٠ نفر مىشدند و الباقى اتاق با در نظر گرفتن اینکه مثل دندانههاى زیپ مىخوابیدن کفاف این همه جمعیت را نمىداد ومجبور بودیم سه شیفته بخوابیم ودر این حالت تعدادى مجبور بودند در وسط اتاق بایستند و تعدادى بنشینند و کسانى که بیدار بودند موظف به رعایت سکوت بودند)
«وحید» به آرامى گفت: من تو را مىشناسم تو یکبار گوش من را پیچاندهاى.
با بهت وحیرت به او نگاه کردم و او ادامه داد: پارکینگ روبروى «ستاد سازمان» توى خیابان میکده یادت مىآد؟.
با تعجب گفتم: که چى؟ چه ربطى به من و تو داره؟
گفت: اواخر اسفند ۵۷ توى پارکینگ همیشه بحث وکلنجار بود. «زهرا خانم» هم مىآمد براى بههمزدن یادت افتاد؟
من اونو با موتور گازى مى اوردم، منم براى شلوغ کردن و بهم زدن اونجا بودم یادت افتاد؟ اون روزى که سر خیابون «زهرا خانم» را پیاده مىکردم تو و اون آقائى که مىلنگید «طاهر» را مىگم یقه منو چسبیدید و تو در حالى که گوشم را گرفته بودى ازم پرسیدى براى کى کار مىکنى؟ با این سن وسال کم که دارى حیف نیست چماقدار شدهاى؟ چرا فکرت را رها نمىکنى؟ چرا آزاد نیستى وبراى خودت فکر نمىکنى؟ من این حرفها هنوزم توى گوشم مونده و فراموش نکردم.
من که تازه نقطه تاریک ذهنم روشن شده بود در حالىکه به او نگاه مىکردم و سعى مىکردم تقریباً چهره سه سال قبل او را براى خودم تجسم کنم با حالت ظاهراً بىتفاوتى گفتم: که چى؟ دنبال چى مىگردى؟
با لبخند گفت: من، من دنبال چیزى که مىگشتم پیدا کردم.
بند دلم پاره شد منظورش چیه، اصلاً اینجا چیکار مىکنه؟ نکنه بخواد یه چیزاى الکى هم روى حرفاش بزاره وهمه رو در اختیار بازجو قرار بده. نکنه از اونجا تحت تعقیب بودیم وخودمان خبر نداشتیم مخصوصاً مورد «طاهر» براى من خیلى مهم بود. توى این شیشوبشها بودم که دوباره با بردن اسم «طاهر» تکانى خوردم و او ادامه داد: تو «طاهر» را نمىشناختى من هم نمىشناختم. تو دیگه منو ندیدى ولى «طاهر» دست بردار از سر من نبود.
این «طاهر» بود که منو آدم کرد، این « طاهر» بود که به من فهموند زندگى منجلابى من حاصل عملکرد سرمایهداریه.
مات وحیران به نوجوانى نگاه مىکردم که از او به شدت ترسیده بودم و حالا او داشت براى من تغییر مسیر زندگیش را توضیح مىداد.
انگار«وحید» پرسید: من خیلى تغییر کردم؟؟!!
ولى با لحنى که نمىدونستم سوال مىکنه یا توضیح مىدهد با این حال گفتم: خوب یه مقدار سن وسالت بالا رفته و از چهره کودکانه آن روزت (سال ۵۷) فاصله گرفتى.
با لبخند گفت: نه منظور من چهره نیست. راستى مىدونى من چند سالم است؟
با شک وتردید گفتم: ١۶یا ١۷ سال.
با خنده گفت: من حدود سه سالم است. و قبل از اینکه من چیزى بگویم ادامه داد: من با قیام بهمن به دنیا اومدم واز فروردین ۵٨ با کمک و راهنمائى «طاهر» رشد کردم. دیگه گذشته را به فراموشى سپردم و تلاش کردم براى آینده باشم.
ولى خوب حالا اینجا هستم و منتظر اعدام.
چنان با خونسردى این کلام را گفت که یکه خوردم. پرسیدم: اعدام، اعدام؟. …
گفت: به من نمىآد که اعدامم کنن؟ چرا که نه، مگه اون کسانى را که اعدام کردند چه شکل و شمائلى داشتند. منم مثل اونها ولى دلم خیلى براى «طاهر» تنگ شده آخرین بار بعد از اعدام سعید (سلطانپور) دیدمش. بعد هم خوب دیگه من را تحویل محلات دادن و ۷ مهر دستگیر شدم. مىدونى به چه جرمى؟ به جرم تدارک ترور و تهدید به قتل.
گفتم: ترور، قتل!!!، قتل کى؟ نکنه توى جوخههاى رزمى بودى؟!!!
گفت: نه من توى جوخههاى رزمى نبودم ولى از من سهراهى ( سهراهى لوله آب) گرفتند ودر ضمن براى تهدید شاهد داشتند.
قبل از اینکه بقیه حرفاشو بزنه مسئول خواب، یک اکیپ را بیدار کرد و نوبت خوابیدن ما شد. شب بخیرى گفتم و دراز کشیدم با یک دنیا سوال و معما ولى مگه خوابم مىبرد. به صورت نیمتیغ و کتابى جاى تکان خوردن نداشتم. دلم مىخواست مىتوانستم بنشینم اما امکان نداشت به هر شکلى بود چند ساعت باقى مانده شب را سپرى کردم و صبح خسته و کسل از لاى پرس بیرون آمدم و خودم را جلو درب رساندم تا بتوانم کمک مسئول اتاق جیره صبحانه را تحویل بگیرم.
حدود ساعت ٨ نگهبان درب اتاق را باز کرد و «وحید» را صدا کردند و با چشمبند بردند. و من ماندم و پرسشهاى بىجوابى که جلویم رژه مىرفتند.
غروب وقتى برگشت بىهیچ کلامى در کنجى نشست خشم در چشمانش موج مىزد یکى دو نفر هم که سعى کردند با او حرف بزنند با برخورد سرد او روبرو شدند ولى همه مىدانستند دادگاه نرفته و بازجوئى بوده است .
شب وقتى که «دکتر ملکى ونراقى» و دیگران برنامه مشاعره را دوباره به پا کردند، برخلاف همیشه «وحید» از جاى خود تکان نخورد و انگار در عالمى دیگر سیر مىکرد.
به هر شکلى بود در کنارش جا گرفتم و با زمزمه از او (وحید) پرسیدم چى شده؟ انگار کشتیات غرق شدن؟
وحید به آهستهگى گفت: ملاقات داشتم، با مادرم
با تعجب ولبخند گفتم: چه خوب، چطورى و کجا بهت ملاقات دادند؟
گفت: ملاقات حضورى داشتم جلوى بازجوم، توى دادستانى.
گفتم: اینکه بد نبوده چرا پس ناراحتى؟
گفت: جلوى بازجو مجبور شدم با مادرم دعوا کنم. آخه اون به من گفت یه شخصى پیدا شده گفته اگه صیغهاش یشه، و از من هم بخواهد توبه کنم، کارى مىکنه من اعدام نشم و حتى کارى مىکنه که منو از زندان آزاد کنن. منم ناراحت شدم و گفتم: بهتره برى سر کارسابقت وخودفروشى کنى اما براى من جلو اینها التماس نکنى من مىدونم چکار کردم و چکار مىکنم. اگه دفعه دیگهاى توى کار باشه و بخواهى با من ملاقات کنى و این حرفها را بزنى من حاضر نمىشوم به ملاقاتت بیام در ضمن اینا آن قدر پست وکثیف هستند که مىخواهند از تو براى درهم شکستن من استفاده کنند.
بازجو هم در حالى که منو چپ وراست مىرد از اتاق بیرونم آورد و فرستادم توى بند. خلاصه بدجورى حالم را گرفتن.
گفتم: خوب حالا به چى فکر مىکنى؟
گفت: به این که از خودم خجالت مىکشم چرا حاضر شدم با مادرم ملاقات کنم در حالى که هیچ کس دیگرى ملاقات نداره دوم اینکه مادرم چرا به اینها التماس مىکنه سوم این که مىتونستم بازجوم را بزنم چرا نزدم و گذاشتم جلوى مادرم منو بزنه؟
با تعجب پرسیدم: بازجوت چه شکلى بود؟
گفت: صورتش را با یک کیسه سیاه پوشونده بود و فقط چشماش مشخص بود، قد کوتاه وهیکل خپلهاى داشت. من از صداش شناختمش.
گفتم: خوب حالا توهم چند تا بهش مىزدى چى را تغییر مىدادى بهجز اینکه بریزند سرت و لت وپارت کنن، اما در رابطه یا ملاقات توکه تقاضا نکرده بودى، خودشان دادند. در ضمن اینکه تو نمى دونستى کجا مىبرنت. در آخر اینکه یک من رفتى و ده من برگشتى، من ناراحت مادرت هستم که جگرگوشهاش را جلوش کتک زدند و….
داشتم ادامه مىدادم که وسط حرفم پرید و گفت: اون یارو رو مىبینى روبرو نشسته اسمش «اکبره» مدتیه تو نخ ما رفته البته «محسن و حمید» که دو طرفمون نشستن بچههاى خیابان «نوابن» و با من دوست هستند. «اکبر» را توى ساختمون قرمز (کمیته خیابان استخر تهران واقع در خیابان قزوین که بهخاطر ساختمانش که با آجرهاى سفالى قرمز ساخته شده یود به ساختمان قرمز معروف شده بود) دیدم از طرز نگاه کردنش خوشم نمىآد احساس مىکنم آنتنه (جاسوس وخبرچین) بهتره ادامه حرف زدنمون را به یه وقت دیگه موکول کنیم.
در حالى که نمىدونستم درست مىگوید یا اینکه ادامه صحبت برایش خوشایند نیست. گفتم: باشه مسئلهاى نیست.
در همین موقع حمید که کنار «وحید» نشسته بود بلند شد و رفت به جمع مشاعرهایها بپیونده ولى جالب این بود که اکبر با سرعتى باورنکردنى خودش را در جاى خالى او جاى داد از همین رو«وحید» شروع کرد به تعریف یکى از فیلمهای «وسترنى» که در سینما «ستاره» (سر پل امیربهادر در خیابان امیریه تهران) دیده بود او چنان با مهارتى تعریف مىکرد که من خودم را داخل سینما احساس مىکردم. و در میان صحبتهاش اشاره کرد که این دو فیلم را امروز تعریف کردم بعداً فیلمهاى دیگه را برات تعریف مىکنم.
خوشحال بودم که تا حدودى «وحید» را از آن حال وهوا بیرون آوردم او کم کم خودش را به جمع مشاعرهکنندهها رساند و دوباره با شیطنتهاى مخصوص خودش حال وهوائى به اتاق داد.
قبل از ساعت خاموشى خودش را به من رساند و پیشنهاد داد آن شب را هم مثل شب قبل ما نوبت آخر خواب را قبول کنیم تا بتوانیم بیشتر با هم حرف بزنیم. من استقبال کردم اما از بخت بد «اکبر» هم همان برنامه را ریخته بود که پا به پاى ما بیدار بماند در حالى که من خیلى خوشبینانه فکر مىکردم این امرى تصادفى است اما «وحید» ندا داد که از نظر او این کار با قصد و نیت خاصى انجام شده و بهتر است هر کداممان یک طرف بنشینیم.
صبح روز بعد خوشبختانه «اکبر» را بههمراه چند نفر دیگر از اتاق بردند و تا باز گشت او (اکبر) وقت زیادى داشتم تا با «وحید» حرف بزنم. گوشه زیر پنجره نشسته بودم که خودش را به من رساند و گفت: خوب چیکار کنیم بریم سینما یا دوست دارى با هم گپ بزنیم؟
در حالى که خیلى کنجکاو بودم ولى نمىخواستم او را با یادآورى خاطراتش ناراحت کنم از این رو گفتم: هرچه مىخواهد دل تنگت بگو.
با خنده گفت: دل تنگ من فقط با انقلابه که از تنگى در میاد ولى از اول برات مىگم چرا که امیدى به زنده موندن ندارم و دوست دارم اگر یه روزى از این قتلگاه بیرون رفتى و «طاهر» را دیدى یادى هم از من بکنید.
القصه مادر بدبخت من ١٣سالش بود که به. …. اصلاً این قصه تکرارى و سرنوشت خیلى از زنهائى بود که توى «شهرنو» کار مىکردند من بىپدر با فشار مادرم (که امید داشت یه روزى از اون جهنم نجاتش بدم) تلاش مىکردم درس بخونم هر چند که اون بیچاره خودش بىسواد بود ولى تلاش مىکرد من آدم سالمى باشم سال دوم راهنمائى بودم که تظاهراتها شروع شد و حوالى قیام بهمن «شهرنو» را آتیش زدند و مادر من هم تقریباً خونهنشین شد تقریباً که مىگم بهخاطر اینه که «مهدى سیاه» کسى که توى دم و دستگاه «مهین گامبو» و«پرى بلنده» همهکاره بود بعضى وقتا مىاومد دنبال مادرم و اونو با خودش مىبرد. اینجورى امورات ما مىگذشت تا اینکه بعد از قیام کمیتهاى توى خیابون استخر افتتاح شد که بهخاطر آجرهاى قرمزش معروف شد به ساختمون قرمز و یکى از سردمداراش «مهدى سیاه» بود. این جونور (مهدى سیاه) به همراه یه نفر دیگه بنام «عباس کولیوند»* مسئول ساماندهى زنهاى «شهرنو» شدند. مهدى سیاه بهخاطر اینکه «مهین گامبو» و «پرى بلنده» را تحویل داده بود و بعداً توى ظاهراً دادگاهشون بهعنوان شاهد شرکت کرده بود توى کمیته کارو بارش سکه شده بود. البته کلى از سفتههائى را که «پرى بلند» و دیگران از زنهاى «شهرنو» به زور گرفته بودند را هم «مهدى سیاه» برداشته بود که بعداً همه این سفتهها بهعنوان مدرک علیه این زنها جهت سوءاستفاده به کار برده شد. اولین بارى که مادرم را به ساختمان قرمز خواستن منهم همراهش رفتم براى مادرم با کلى منت یه تولیدى پوشاک توى چهارراه امیراکرم را در نظر گرفتند تا به اصطلاح کار شرافتمندانه انجام بده. منم خیلى از روزا میرفتم پیش مادرم توى این تولیدى همونجا با «زهرا خانم» آشنا شدم و یه روزى که برادر (وحید به سخره مىگفت) «مهدى سیاه» و برادر «عباس کولیوند» براى سرکشى به آنجا آمده بودند از انقلاب اسلامى و نجات زنان صحبت کردند و بعد عباس کولیوند به من گفت غروب برم دم کمیته و یه موتورگازى بگیرم و بشم راننده «زهرا خانم». غروب که رفتم یه موتور گازى و صد تومن پول به من دادند و کار ما شد بههم زدن جلو دانشگاه و ستاد گروهها و سازمانها. یه بار هم «عباس فالانژ» اومده بود تولیدى و تقسیم کار را به «زهرا خانم» یاد آور مىشد که من جلو دانشگاه را اداره مىکنم شما جاهاى دیگه را هر وقت هم به کمک احتیاج داشتیم میایم وبه هم کمک مىکنیم. دیگه یه کم بعدش را مىدونى که سر خیابون «میکده» چى شد.
اما با ورود «طاهر» به زندگى ما همه چیز دگرگون شد. اولین کارى که کردم موتور گازى را به «عباس کولیوند» برگردوندم. هرچى پرسید چى شده؟ !!چرا؟ جواب پرت بهش دادم. من از طریق رفقاى خوب «طاهر» توى یک شرکت ترشىسازى حوالى میدان انقلاب پاره وقت کار پیدا کردم. خونه کوچیکى حوالى خیابون «مختاری» اجاره کردیم (البته من نمىدونم کى اجارهاش را مىداد) صاحبخونه را هم ندیده بودم. منم اتاق خونه را با عکس و پوستر پرکرده بودم. مادرم هم بهعنوان نظافتچى توى درمانگاه محل مشغول کار شده بود زندگیمون سروسامونى گرفته بود. همه این کارها را «طاهر» براى من انجام داد. تا اینکه سال قبل (١٣۵۹) یه روز غروب وقتى رفتم خونه دیدم «عباس کولیوند» اونجاست این جونور داشت با مادرم جرو بحث مىکرد. برات بگم این جونور سفتههاى سفیدى که مادرم انگشت زده بود را از «مهدى سیاه» گرفته بود و با این نیت اومده بود که با نشون دادن سفتهها مادرم را راضى کنه که یا صیغه او بشه یا توى محلى که زناى شهرنو را نگهدارى مىکردند بره و کار کنه. حالا خونه ما را چطورى گیر اورده بود، نمىدونم. ولى وقتى وارد خونه شده بود و توى اتاق چشمش به یه ستاره سرخ بزرگ خورده بود شروع به واق واق کرده بود که: من تا امروز نمىدونستم این پسره چه مرگشه و چرا یک دفعه از این رو به اون رو شده. دیگه سرى به ماها نمىزنه. راستى این ستارهها را کى زده روى دیوار؟
من که عصبى شده بودم با صداى بلند گفتم: هى «حاج عباس» حرف دهنتو بفهم و بزن به تو چه ربطى داره که چى توى خونه ما وجود داره؟ اصلاً براى چى اومدى اینجا؟ کى دعوتت کرده؟
«عباس کولیوند» که تازه چشمش به من افتاده بود گفت: چته داد مىزنى؟ ادبت کجا رفته؟ چرا بهجاى سلام دادن داد و بىداد مىکنى؟
یه کم خودم را کنترل کردم وگفتم: «حاجى » دنبال چیزى مىگردى؟ کارى دارى؟
«عباس کولیوند» در حالى که سعى مىکرد مهربانانهتر صحبت کنه گفت: من نگرانتان بودم. تازه فهمیدم که دیگه مادرت سرکار نمىره، خونه روهم عوض کردین؟ توهم که دیگه سرى به ما نمىزنى نگران شده بودم. خلاصه یکى از بچهها آدرستون داد منم اومدم دیدنتون فکر کردم شاید به چیزى احتیاج داشته باشید یا پول وپلهاى لازم داشته باشید بد که نکردم.
به اخم وتخم گفتم: خیلى ممنون ما به چیزى احتیاج نداریم از این به بعد هم لازم نیست شما اینجا سر بزنید اگر ما مشکلى داشتیم خودمان میایم سراغتون.
«عباس کولیوند» رفت ومن از مادرم پرسیدم: این یارو چى مىخواست؟
مادرم گفت: سفتههاى سفیدى را که انگشت زدم مثل اینکه دست این باشه از من مىخواست برم جائى که اونا براى زنان شهرنو در نظر گرفتن. نمىدونم کجاست و براى چیه وقتى هم که مخالفت کردم گفت سفتههات رو مىزارم اجرا و حکم جلبت را مىگیرم. نمىدونم چیکار کنم؟
دیگه نفهمیدم چطورى از در خونه زدم بیرون تقریباً از در خونه تا نزدیکى کمیته ساختمون قرمز دویدم. بعد از اینکه یه مقدار نفس چاق کردم وایسادم تا «عباس لره» (عباس کولیوند) از کمیته اومد بیرون و رفتم یقهاش را گرفتم وشروع به داد و بیداد کردم. بچههاى کمیته که منو مىشناختن دورهام کردند ومانع شدن. منم توى حالت عصبانیت هى داد مىزدم مىکشمت، مىکشمت خلاصه به زور بردنم داخل کمیته بعد از نماز رئیس کمیته که منو مى شناخت اومد و باهام صحبت کرد. من هم ماوقع را براش توضیح دادم و گفتم: دارم کار مىکنم تا زندگیمون را نجات بدم اونوقت این نامرد اومده مادر منو تهدید مىکنه که بعد از کلى نصیحت تقاضا کرد برم توى کمیته کار کنم قبول نکردم بعد رفت با «عباس کولیوند» حرف زد واومد وگفت: مىخوام کمکت کنم بدبخت این براى تو نوشته (توى گزارش) تهدید به مرگ شده مىخواد برات پرونده درست کنه و اینها همه را توى پرونده تو بزاره بیچاره میشى بهتره برى از دلش در بیارى. گفتم: من با او حرفى ندارم بزنم اگه دادرسى باشه باید به دادمن برسه چرا از اینها حمایت مىکنید؟ چرا به ظلم کمک مىکنید؟ مگه ما چى مىخوایم؟ و کلى زبون ریختم تا اون گفت: تو تهمت زدى، تهدید کردى حداقل باید ۷۵ ضربه حد بخورى ولى من این حکم را به شکل تعلیقى درمىآورم برو سعى کن اینورا پیدات نشه مگه براى کار کردن توى کمیته.
خلاصه ١٢ شب برگشتم خونه و با بدبختى خوابیدم و روز بعد ماوقع را با «طاهر» در میون گذاشتم که بعد از مدتى یه طبقه خونه توى خیابون «رودکی» برامون تهیه شد و مادرم دوباره خونهنشین شد. ولى باز اوائل بهار امسال خودش تونست توى درمانگاه خیابون «هاشمی» بهعنوان نظافتچى کار پیدا کنه. منم از طریق «طاهر» به بچههاى غرب تهران وصل شدم. حالا خیلى کم «طاهر» را مىدیدم ولى بعد از سى خرداد دیگه هیچوقت ندیدمش بهخاطر همین خیلى دلم براش تنگ شده
در حالى که «وحید» رفت از کترى یه کم آب بخوره من به تمامى زندگى او فکر مىکردم زمانى که برگشت بلافاصله پرسیدم: خوب «وحید» جان چطورى سر از اینجا درآوردى؟
«وحید» با خنده گفت: یه سر برم سینما «ستاره» و فیلم «آفتاب سرخ» را برات تعریف کنم یا اینکه ادامه سریال «بچه جمشید» راگوش مىکنى؟
گفتم: من ترجیح مىدم ادامه زندگى رفیق «وحید» را گوش کنم.
«وحید» با خنده گفت: دیگه به آخراى فیلم رسیدیم. رفیقى که تو باشى بعد از سى خرداد و برنامه شعار نویسىها وپخش اعلامیه که من براى خودم مهارتى پیدا کرده بودم روز ۷ مهر مادرم به من گفت اگه مىتونم شیر توالت را درست کنم منم رفتم پیش یکى از بچهها و آچار شلاقى ازش گرفتم و رفتم سر کوچه ١ زانوئى (لوله آب) ویه سه راهى خریدم. همینطور که داشتم براى خودم دلى دلى مىکردم ومىاومدم سمت خونه یه ماشین کمیته جلوم را گرفت، یه کمیتهاى جون اومد پائین و شروع به گشتن کرد. وقتى سهراهى را دید پرسید براى چیه منم گفتم شیر توى خونه خراب شده مىخوام درستش کنم. بعد از چند لحظه یکى از کمیتهاىهاى دیگه از ماشین پیاده شد و بدون مقدمه تو گوش من زد منم عصبانى شدم وشروع به داد و بیداد کردم که راننده هم اومد پائین وسهتائى به زور سوارم کردن توى ماشین کمیته توى ماشین چشمم خورد به «عباس کولیوند» بىهمهچیز تازه فهمیدم حکایت چیه. اونا ازم خواستن اگه راستش را مىگم ببرمشون خونه تا خرابى شیر را ببینند. منم که مىدونستم خونه پاکه و چارهاى نداشتم قبول کردم. وقتى رفتیم توى خونه و اونا خرابى شیر را دیدند «عباس کولیوند» از زیر اورکتش یک مشت اعلامیه از گروههاى مختلف در اورد و یه بند انگشت تریاک گفت: کدوم را قبول دارى تریاک را یا اعلامیهها را من گفتم نه تریاکیم نه تریاکیا رو قبول دارم که عباس کولیوند با همان لهجه خودش گفت برادرا بنویسید خودش قبول کرده این اعلامیهها مال اونه در ضمن سهراهى را هم ضمیمه کنید. خلاصه سرت را درد نیارم که خودت هم طى بازجوئیها کشیدى این شد پرونده من و تا اینجا که درخدمتت هستم و بهقولى آرتیس فیلم منتظر اعدام است.
نمىدونستم چى بگم و چکارى از دستم بر مىآید بهجز احساس خشم و نفرت بیشترى از شرایط موجود که حاصل تلاش سرمایهدارى براى بقاء سلطه خود بر جامعه ایران بود.
روابط من و «وحید» عمیقتر شده بود اما دیگر از گذشته با هم صحبت نمىکردیم، خوشبختانه «اکبر» را هم دیگر به اتاق ما نیاوردند. «وحید» همچنان یکپارچه شور و انرژى و روحیه بود. سربه سر همه مىگذاشت پیر و جوان برایش تفاوتى نداشت مىگفت: زمان زیادى براى خندیدن نمانده من توى زندگى کوتاهم خیلى چیزها دیدم، آدمهاى خوب آدمهاى بد، جونورهاى رنگارنگ، حیوونهاى دوپا، ولى از این جونورا (رژیم) وحشىتر ندیدم.
ساعت ۵ عصر پنجشنبه ٢٨ آبان ماه ١٣۶٠ بود. درب سلول باز شد یکى از پاسدارهاى جدید (پاسدارهاى نجفآبادى) با یک ورقه جلو درب اتاق ظاهر شد و با لهجه خاص خودش گفت: این برادرا که اسمشون را مىخونم زود خودشون رو آماده کنن بیان بیرون ضمناً با دستمال کولاهی(کلاهى) چشماشون را ببندند بعد اسامى ۴ نفر را خواند «وحید»، «حمید» بههمراه ٢ نفر دیگر مسئول اتاق پرسید: با کلیه وسائل؟ وپاسدار در جواب گفت: با کلیه وسایل تا من مىرم اتاقاى دیگه شومام حاضر شید.
وقتى چشمم به «وحید» افتاد که داشت یکى یکى بچههاى اتاق را بغل مىکرد و با شوخى وخنده سر به سر همه میگذاشت و انگار نه انگار که براى اعدام صداش کردند، یکباره منقلب شدم انگار قلبم را چنگ مىزدند در حالىکه اشک توى چشمام جمع شده بود رفتم سمتش که بغلش کنم از کنارم گذشت شخص دیگرى را در بغل فشرد. فکر کردم من را ندیده ولى او مىدید و لبخند مىزد و رد مىشد تا با همه افراد اتاق وداع کرد بعد برگشت و گفت: حالا دیگه مخلصیم و در حالى که او را در بغل گرفته بودم در گوشم زمزمه کرد «گر از این کویر وحشت به سلامتى گذشتى به شکوفهها به باران برسان سلام ما را» وبا «حمید» وبچههاى دیگر هم وداع کردم.
هنوز وقت بود همه دوره نشستند و «محسن» در حالى که بغض گلویش را گرفته بود از «وحید» خواست شعر «بارون» را بخواند و «وحید» باصداى زیبایش شروع کرد به خواندن:
بارون میاد شرو شر
بارون میاد شرو شر
رو خونه وتو معبر
روخونه وتو معبر
چارتا مرد بیدار
چندتا زن هوشیار
نشسته کنج دیوار
نشسته کنج دیوار
دیوارها کاه وگلى
دیوارها کاه وگلى
نه فرش ونه بخارى
نه فرش ونه بخارى
نه فرش و بخارى
***
مردا سلام علیکم
مردا سلام علیکم
زهره خانم شده گم
زهره خانم شده گم
زهره اگه برنگرده
زهره اگه برنگرده
آه آه آه چه درده
آه آه آه چه درده
***
زهره تابون همینجاست
توگره دست ماهاست
مردا اگه از جا پاشن
زن ها اگه همراه باشن
ابرا ز هم مىپاشند
زهره تابون همینجاست
تو تاول و چرک پاهاست
زن ها اگه از جا پاشن
مردا اگه همراه باشند
ابرا ز هم مى پاشند
شاید گروهى که آن شب پشت بند ۴ و روى تپههاى اوین اعدام شدند آخرین گروهى بود که در آن محل به جوخه اعدام سپرده مىشد چرا که بعد از آن اعدامها را به سالن تیر انتقال دادند.
*« عباس کولیوند» بعدها یکى از سر پاسداران زندان «گوهردشت» شد او در نزد زندانیان سالن ٢ به خر گاز گرفته (بهخاطر سالک صورتش) و در نزد زندانیان سالن ١ به سوخته معروف بود. « عباس کولیوند» یکى از عناصر اصلى به دار کشیدن زندانیان سیاسى در تابستان سال ١٣۶۷بود و تا آنجائى که من اطلاع دارم مزد خوش خدمتیهاى خود را با در اختیار گرفتن کارخانه قند حبه در «وردآورد کرج» دریافت داشته است.
تابستان ١٣٨۵
سایت گفتوگو
dialog_tondar@yahoo.com