چشمانت را از یاد نمی برم
چرا که در یک روز آفتابی
چشمانِ پدرم را ربودی
که گاهی به دیدارش می رفتم
با کمی حرف از اتفاقهایِ خوب
همه دلتنگیها از یادم می رود
نگاهت را از یاد نمی برم
با خاطرات مبهم
چنان آمیخته ام
با عطرِ گلی
در کوچه های آشنایِ شهر
پلکهای خواب آلودِ غروب
خنده هایِ بعد از خستگی
شب از چشمانم می گریزد
تاولهای گره بسته دستانت
یادم نمی رود،
با دردی چونان زخم کهنه
نوازشهایت مرا
چونان پیچکهای بالارونده
در آسمانِ شبم
قد می کشم
و در کنار دورترین ستاره
تا طلوع صبح
بیدار می مانم