توفان که شروع می شود،
میراث دنیا به فنا می رود،
دنیا رنگ می بازد
می آید،
پشتِ مردمک چشمانت،
کجا می رود آن همه دلدادگی
که در غروب بهار بر لب هایت
می شکفت،
کورسوی امید بر تارک شاخه های
بید در بیدادِ باغ،
می لرزد
توفان حریص و بی وقفه که می آید،
گودالها پر می شوند
حریص و با شقاوت و عرق ریزان
استخوانهایی،
که جدا شدند از مفصلِ تنِ کویر
در خاموشی شبکوره ای،
عادت به تاریکی را از دست می دهند
این خرابه ی به تاراج رفته،
چیست،
دستان قفل شده ات، که
در پستوی تاریکش،
از هم باز نمی شوند.
چشمانی هراسان،
دوخته شده به گوشه ی قلبی، هنوز
که ضربانش آهنگ خاموشی می نوازد
ماترک دنیا در غبارِ ِ توفانی فرو نشسته گم می شود
بند کفشهایم را گره می زنم.
هیچ چیز مرا از رفتن باز نمی دارد.
همراه توفان می رویم،
پشتِ این سردابه ، در
گازهای گوگردی را،
در سیاهچاله ای که
فرو می نشیند.
دوست می دارم،
در غباری که جهان را فرا گرفته،
از انفرادی چاردیواری بیرون بیایم؛
و نام رفیقان سَرو قامتم را فریاد کنم؛
و زیر بارانِ بهار دوش بگیرم.
من بیدارم،
دلتنگ نباش، همسایه!
دوستانی که فاصله می گذارید!
از پشت تلفن پیام فروردین را می رسانند.
ما با هم حرف می زنیم.
به زودی یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت؛
و سوز کرونا از استخوانهایمان بیرون خواهد آمد.
۱۳۹۹/۱/۱۷
رحمان