انسان با خاطره و تاریخ – فرد جزیی از کل (ایندیودوالیسم)
“انسان” بی خاطره و تاریخ – فرد بدون کل (سولیپسیسم)
هراقدام منفرد و یا جمعی، همیشه حاصل عدم کفایت اقدام یا اقدامات پیشین است نسبت به توقعات و انتظارات برآورده نشده و اهداف دست نیافته آنها – انسان هیچوقت “سر بی سردرد را دستمال نبسته است”. بدینمعنی، تمام اقدامات انسانی در زنجیره یی قرار میگیرند که در دو سطح با پیشین و پسین خود مرتبط هستند؛ از یکسو، درسطح تسلسل زمانی(کرونو لوژیک) یا تداعی- احساسی، واز سوی دیگر، درسطح علتی – معلولی (لوژیک). در گردش امور روزمره، ما در یک کنش و واکنش “آنی” قرار داریم و با همین منطق نیز از انگیزه پیروی میکنیم و نه از اندیشه. اما در پس این کنش و واکنش های تداعی-احساسی روزمره، ما از قالب هایی استفاده میکنیم که هم حاصل روابط علت و معلولی هستند و هم علت ها و معلول های تازه یی را پایه میگذارند. افزایش و آرایش این علت ها و معلول ها ساختارهایی را فراهم می آورند که به تمام اقدامات انسان معنی داده و جهت گیری آنها را معین میکنند. و اینها بنوبه خود وارد چرخه یی از کنش و واکنش های تداعی-احساسی روزمره شده و باز هم به علت ها و معلول های جدیدی پایه می دهند. در این روند، خود کنش ها و واکنش های تداعی- احساسی وارد حوزه علت ها و معلول ها شده و خود به این ساختار می پیوندند.
اینچنین، ما میتوانیم اقدامات انسانی را با دو کلید بخوانیم. از یکسو، تمام آنها را صرفا در حوزه تداعی- احساسی دیده و بنابراین از علت ها و معلول ها صرف نظر کنیم. از سوی دیگر، تمام آنها را صرفا در حوزه علت ها و معلول ها دیده و بنابراین ازعوامل تداعی- احساسی صرف نظر کنیم. اما واقعیت مرکب است و از این ساده سازی های ما که تنها اعتبار اندیشگی دارند، به تنهایی، پیروی نمیکند. انسان همیشه در یک کلیت تجزیه ناپذیر زندگی میکند، و بهمین دلیل نیز خود را از “ناخود” – شیئی را از بازسازی آن در رهگذر اندیشه – و بنابراین خود را از محیط و محیط را از خود – بعنوان عناصر دوگانه با قانونمندی های جداگانه- تفکیک نمیکند. در اینجا هستی به ایده – شیئی به تصویر شیئ – مبدل میگردد. باز ساخته ی اقدامات در رهگذر اندیشه جانشین خود آنها میشود- این همانجایی است که کارشاق، اندیشیدن اندیشه به اندیشه میباشد. اگر ما از یکسو اجبارا باید اتصال خود را به گذشتگان اندیشگی حفظ کنیم و نشان دهیم – “تولید” دانش- اما از سوی دیگر، حفظ و نمایاندن اتصال با “خود” موضوع اندیشگی نیز یک اجبار پرهیز ناپذیر میباشد. این دوسویه، هم شرط بودن و تداوم انسان هستند، وهم معیار سنجش متقابل یکدیگر میباشند. پس دانش گرچه صورت اندیشگی دارد، اما پروانه دانش بودنش را هنگامی اخذ میکند که خود را با توقعات، انتظارات، و بالاخره، اهداف انسانی به ثبوت برساند (دانش همیشه یک محصول تمام شده است؛ یک موقعیت بدست آمده میباشد). به این معنی، نه هست بدون بازسازی آن در رهگذر اندیشه، “هست” است، نه بازسازی “هست” در رهگذر اندیشه بدون خود هست، “هست” محسوب میشود. بزبان تکاملی، در تفکیک و تعریف انسان از طبیعت، انسان و خدا هردو با هم متولد شده و تحول مییابند. و بهمان زبان، درتفکیک و تعریف طبیعت از انسان، انسان و فلسفه هردو باهم متولد شده و تحول مییابند.
در سفری از کلیسای سن پیتر رم خارج میشدیم، همراهی به من گفت “ببین که اینها برای خدایشان چه کرده اند”؛ و من در پاسخ گفتم که اما خدایشان که قبلا این کارها را بلد نبوده است – پس سئوال این است که کی کی را آفریده است. بهمین دلیل، برایشان خدا بالقویی است در حال بالفعل شدن دایمی. پس در سن پیت، تمام آن کارهایی که آفریده شده اند، عملا، به ظهور رسیدن آن خدایی است که این کارها را بالقوه در خود داشته است. اما از سوی دیگر، انسان با فراگیری از گذشتگانش، به آنها تحول و تعالی داده و آثاری را میسازد که بی سابقه هستند. و اینچنین بود که سقراط به انتخاب و بعنوان پایان منطقی “ناخود” خودش، جام را خود گرفت و سر کشید، و گالیله نیز به انتخاب خود و هم پایان منطقی خود و”ناخود” اش، پنجه کفش را چرخاند و گفت “بهرحال میچرخد”. اولی جانش را”ناخود” او گرفت، و دومی جانش را “ناخود” او نجات داد. انسان مختار بدینگونه متولد شد – رهاشده یی فرو افتاده در بند “ناخود” خویش، و رها شده ازبند “ناخود” خویش. سقراط در اسارت تداعی-احساسی روزمره روزگار جان سپرد، و گالیله با رهایی ناشی از درک علت ها و معلول ها نجات یافت. وسپس کانت، کنت، و هگل آمدند تا بالاخره مارکس این مسئله را حل کند که واقعیت و بازسازی آن در رهگذر اندیشه گرچه دو چیزند – شیئی و شیئی اندیشه- اما عمیقا تنیده یکدیگرند و از یک منشاء برمیخیزند- از منشاء آنچه او پراکسیس نامید و به فارسی ما می توانیم “جهد” بنامیم. “جهد” است که انسان را می سازد، و انسان است که با جهدش جهان را می سازد. “انسان چیست” عنوان یکی از یادداشت های زندان گرامشی است.
ایندویدوالیسم (فرد جزیی از کل) اینچنین زاده شد و جهان و حتا هستی را تغییر داد. و امروز سولوپسیسم (فرد بدون کل)، هم در پی کل دیگریست که خود جزئش باشد، و هم خود نشانه بحران و به پایان منطقی رسیدن آن اندیویدوالیسم است که دیگرهم کل و هم تعلقش به یک کل را از دست داده است- و از هم پاشیده و کلیت خود را نیز از دست داده است. بحران امروز “بحران تمدن” است، یعنی، هم به کلی جدید و هم به جزیی جدید متعلق به آن کل جدید احتیاج داریم- “بحران تمدن” یعنی از میان رفتن مرزبندی انسان با طبیعت – از دست رفتن تفکیک و تعریف طبیعت توسط انسان، و از دست رفتن تفکیک و تعریف انسان توسط طبیعت. سقراطی دیگر و شوکرانی و اراد ه یی دیگر از انسان مختار؛ گالیله یی دیگر و “زمزمه” یی و اراده یی دیگر از انسان مختار- تا این تفکیک وتعریف ها را فراهم سازیم و خود را نگهداریم- تمدنی تازه را بنا نهیم.
شاید “توفان نوح” تصویراسطوره شده یی از دورانی مشابه دوران ما بوده باشد. این کشتی همان “کل جدید” است که باید “جزیی جدید” – اراده انسان مختار آفریننده خود و خدایش در سن پیتر، و اراده انسان مختار سازنده خود و فلسفه در پهنه زمین- را در خود جای دهد که ابناء بشر یا “تمدن” نجات یابند.
و بدینگونه، شاید دیگر صحبت از واقعیت بازسازی شده در رهگذر اندیشه بنام “سرمایه داری” و فرو رفتن در دعوای “تصویر سوسیالیسم” بهتر است یا “تصویر سرمایه داری”، ساده کردن و در عین حال نا ممکنی تداعی –احساسی کردن از یکسو و علتی- معلولی کردن از سوی دیگر شده باشند (تعطیلی احساس و اندیشه) و “تولد” انسان “مسطح” که پست مدرنش نامیده اند- انسان در “اتاق انتظار”؛ انسان نیچه، انسان سارتر. این هردو تصویر را باید دردستگاه و گارگاه زندگی به “موضوع اولیه” یشان برگرداند، و تمام آنچه میدانیم را به “سیستم عاملی” (ناظم فراگیر) تبدیل کرد که بتوان اپلیکیشن (احساس و اندیشه) را در محیط آن بکار انداخت و بکار برد.
جهان ما با سیستم عامل بیرون آمده از دل رنسانس، اپلیکیشن هایی را ساخته است که تنها روی آن سیستم عامل کار میکنند، و امروز سخت افزار، فیرم ور، سیستم عامل، و اپلیکیشن ها همگی به انتهای تاریخ مصرفشان رسیده اند و در هم تداخل پیدا کرده اند؛ تا پیش از این – از بحرانهای نیمه دوم قرن نوزدهم، تا جنگ اول جهانی، و “بحران بیست و نه “، جنگ دوم جهانی، کینز و فریدمن، و تاچر و ریگان، و بسیاری اتفاقات و ادعا های دیگر، چرا نه جنگ کره و ویتنام، و تجربه ناکازاکی و هیروشیما ، فشار دادن یا از برق کشیدن هایی بوده اند با خواست و نیت “ری ست” کردن نرم افزاری و سخت افزاری که امروز جهان را به “فریز” همگانی رسانده اند. و از اینجا “ضرورت بازهم اسطوره یی” کشتی نوح و انتخاب ابناء.
اما اشتباه اینجاست که با همان ابزار نظری و شیوه نقد گذشته میخواهیم جهانی بکلی “کهنه و فرسوده” را هم توضیح دهیم و هم تغییر داده و متحول کنیم. قالب پیشین اجبارا پیشین را میسازد- وما را به ” سلطنت مطلقه” بازمی گرداند، یعنی، بازسازی گذشته با نگاه گذشته برای حفظ گذشته- “باروکی” دیگر که با آن “محافظه کاری” خود آتش انقلاب را شعله ور میکند تا “باروک گذشته گرا” را به “باروک آینده گرا” مبدل شود. با نگاه آینده به سراغ گذشته برای حفظ آن رفتن، اجبارا، به با نگاه آینده آینده را ساختن فرا خواهد رویید، این رویش از دوره میانجی “با نگاه آینده گذشته راساختن” حتما باید بگذرد. و این آدرس فعلی جهان ماست و هم ایران ما.