آن روزها که «حجله های» جوانان برنگشته از جبهه های جنگ، از کنارگوشه ی شهرهای غمزده برچیده می شد برای نسل من مبشر آن بود که می توانیم به تدریج سنگینی طاقت سوز کوله بار اندوه را پس بزنیم، بار دیگر کمر راست کنیم و بگوییم «ما زنان هم در این خانه حقی داریم». گر چه هنوز بوی نامطبوع خشونت های ناشی از تبعات انقلاب و جنگ و خون های به ناحق ریخته شده به مشام می رسید.
جامعه ای ماتم زده با عبور از بلایای انقلابی خشونت پرور، و جنگی هشت ساله به ما ارث رسیده بود. اما نسل ما تازه زندگی و زایش را آغاز کرده بود و به همین دلیل نمی توانست «زندگی» را به پای ارزش های مرگ طلبی «فدا» کند در نتیجه، فارغ از دل های شکسته بازماندگان و خشونت دیدگانِ جبهه های سیاسی (انقلاب و جنگ)، چشمان اش را بر آن همه نفرت و خون و انتقام، بست و «به نفع زندگی» و با یک دنیا امید برای ساختن آینده اش، حیات اجتماعی خود را آغاز کرد.
نسل من در برابر سایه مرگ و خشونت ایستاد ـ و ای بسا «بی رحمانه» ـ در چشم بازماندگان نبردهای خشونت بار نسل گذشته اش نگاه کرد و گفت: «دیگر بس است من می خواهم دوباره آغاز کنم و قادر نیستم هم چون شما بر گورهای دسته جمعی، مرثیه انتقام سر بدهم و دل ام را از نفرت و کینه به ظالمان چنان انباشته سازم که توانی برای ساختن نداشته باشم» . نسل من گفت که همه آن اتفاقات ناگوار و ضدانسانی رخ داده ولی «دوباره می توان به نام زندگی، آغاز کرد». هر چند از بیان این گفته ی سنگدلانه، شرم داشت ولی با تمام وجود درک کرده بود که در فضای خشماگین سیاسی و دو قطبی شده ی «حق / باطل» که حاصل نهضت های ایدئولوژیک و خشونت های نهفته در فرهنگ سیاسی مان است حتا نمی توان برای احقاق حق جان باختگان و قربانیان خشونت ها و کسانی که به ناحق در زندانها اعدام شدند، قدمی برداشت. چراکه احساس می کرد گسترش و بقای چنین فضایی به تداوم چرخه خشونت دامن می زند. در حالی که در فضایی غیر از فضای ثنوی و دو قطبی «حق / باطل» یعنی در فضایی «خاکستری» است که می توان ریشه های خشونت را آرام آرام آشکار ساخت و به جای بازتولید خشونت، علیه خشونت فعالیت کرد و نهال زندگانی و مهربانی کاشت.
هم از این رو بود که نسل من در جنبش زنان بعد از آن همه وقایع شوم و سرکوبگرانه در دهه شصت خورشیدی، در برابر «انبوه درد و قربانی و رنج جوانان دیروز» قد علم کرد و گفت: دوباره در همین چارچوب های موجود که قرار نیست بین «حق و باطل» انتخاب کرد، آغاز می کنم و برای آغازیدن باید پرده های «سیاه و سفید» را پس بزنم و به وادی رنگ های ترکیبی و پرتوهای خاکستری قدم بگذارم. در نتیجه، همه تلاش اش را کرد تا در سالهای اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد خورشیدی، فضایی تنفسی برای خود بسازد. ناگزیر شد از میدان مین های مرگبار که انقلاب های ایدئولوژیک سیاسی، متاثر از گفتمان «حق / باطل» (آرزوی «آمدن فرشته / رفتن دیو»، با هدف «پیروزی قطعی نور بر ظلمت»)، بر کشور حاکم کرده بودند فاصله بگیرد و با عبرت از ناکامی نسل پیشین، به گفتمانی ملایم، مدنی و خاکستری (رنگین کمانی) نزدیک گردد و آرزوی پیروزی های کلان مقیاس را به «پیروزی های کوچک و نبردهای بدون بازنده» ارتقاء دهد. البته حاصل این تغییر گفتمان و پندار و رفتار، به خصوص در جنبش زنان، آنقدرها بی ثمر نبود. هرچند «قوانین زن ستیز هنوز به طور موثر تغییر نکرده»، اما «جامعه ای» که امروز داریم به لحاظ برابری زن و مرد، نسبت به جامعه ای که در آغاز دهه هفتاد خورشیدی تحویل گرفتیم خوشبختانه تفاوت های چشمگیری پیدا کرده است.
دفتر ایام ورق خورد
از آن دوران، سال ها گذشت تا این که امروز با بروز حوادث تلخ پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری متاسفانه نسل ما نیز به مانند نسل پیش، با «خشونت های عریان» و فضایی دو قطبی مواجه شده است. این بار اتفاق هایی که از جوانان دیروز فقط «شنیده» بودیم، با چشمان خودمان دیدیم و با از دست دادن زندگی و هستی هم نسلان خود در کهریزک و زندانهای بی نشان، به خوبی لمس کردیم. «اسطوره ی خونریز خشونت» بار دیگر با شعار «محو باطل»، و «حذف دیگری»، غرش کنان از غار فرهنگ سیاسی مان بیرون آمد و جان های پاک جوانان وطن را گرفت. حال مایی که ناگزیر شده بودیم در ایستگاه رنج و ناکامی نسل گذشته مان توقف نکنیم، اکنون وامانده ایم که با همین قسم «درد و رنج و ظلمی که بر نسل خودمان رفته» است چه بکنیم؟
در دور بسته تناقض ها گرفتار آمده ایم. انگار دو پاره شده ایم: پاره ای از وجودمان می گوید برو به میدان نبرد، مقابله به مثل بکن و مشت بر دهان زورگویان بکوب، پاره دیگر اما نهیب می زند که تامل کن و صبور باش. «عقل مدنی گوید نرو که نتوانی / عشق اساطیری گوید هرآنچه بادا باد.» ؛ بخشی از وجودمان می گوید می توان بار دیگر «دندان خشم بر جگر خسته بست» و از این گردنه خونبار، به نفع زندگی عبور کرد و دوباره از نو آغاز کرد. پاره دیگرمان (به پشتوانه فرهنگ سیاسی ایدئولوژیک این سرزمین) بر ما خشم می گیرد که: چهره خونین ندا آقا سلطان را در آینه دستان خود نگاه کن، به یاد آر چهره بی آلایش ترانه موسوی را، آرزوهای بر باد رفته سهراب اعرابی را، باطن زلال امیر جوادی فر را، مظلومیت محسن روح الامینی را، …. نگاه کن که از خون جوانان وطن لاله دمیده،… آری، نبرد «نهایی» در سراسر تاریخ، نبرد حق و باطل بوده است. گریه های شبانه «مادران عزادار» را تجسم کن. اگر در کتابهای مذهبی حماسه عاشورا خوانده ای یا از نسل گذشته حکایت ها شنیده ای، حالا که ظلم و حق کشی را آشکارا می بینی… پس حجت بر تو تمام است، تو «تکلیف» داری.
«عقل سرد» اما می گوید که این نبرد خشونت بار و اساطیری، در تحلیل نهایی به نفع هیچ کس نیست، این بازی خطرناک برنده ای به جز «قدرت مداران» نخواهد داشت. ولی «قلب گرم» مان فرمان می دهد که «زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو.» نشستن و دست روی دست گذاشتن دردی را دوا نمی کند، برخیز، چون «تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم، چه کسی برخیزد، چه کسی با دشمن بستیزد؟» در میدان رزم، ثابت قدم باش و برای انتقام خون به ناحق ریخته شده ی شهیدان راه آزادی، به ایست و تمام اش کن.
پاره عقلانی بلافاصله نهیب می زند که دوست عزیز: طرح این شعارهای ناموسی و قهرآمیز و بنیادگرایانه اصلا برای چیست، خشم و خون و شهادت و دشمن و چه و چه آن هم فقط برای یک مطالبه مدنی و انتخاباتی (رای من چه شد؟). مگر به کار گرفتن سرکوب و خشونت برای خفه کردن تقاضاهای مدنی و عدالت خواهانه مردم تازگی دارد؟ مگر زندانی کردن بیش از چهارهزار شهروند معترض به نتایج انتخابات تازگی دارد؟ مگر بازداشت هایی در همین مقیاس گسترده در ۱۸ تیر ۱۳۷۸ اتفاق نیفتاد و مگر دو سه سال بعد از آن همین عمل خشونت آمیز تکرار نشد؟ با این همه آیا روند آرام مبارزات اصلاح طلبانه شهروندان مملکت ما پایان گرفت؟ آیا برای شما عجیب نیست اگر اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران که خواهان حقوق خود و سندیکای مستقل هستند، یا فعالان جنبش معلمان کشورمان که خواهان عدالت هستند مثلا بیایند و چنین شعارهای ناموسی و بنیادمحور سربدهند؟ دوست گرامی آیا برای شما حیرت انگیز نخواهد بود اگر مثلا بشنوی که ما جنبش زنانی ها در پروسه مقاومت مدنی برای کسب مطالبات مان بیاییم و از «شهادت» و مقدس جلوه دادن خواسته هایمان و چه می دانم از «پیروزی خون بر شمشیر» و حق و باطل، و کن فیکون حرف بزنیم؟
مگر با ما زنان ـ به خصوص طی چهار سال اخیر ـ برخوردهای امنیتی و خشونت آمیز نکردند، مگر ما را به جرم «جمع آوری امضا» و حتا به اتهام عضویت در کمپین یک میلیون امضاء به زندان و خیانت به امنیت کشور محکوم نکردند، مگر اتهام همراهی با «دشمن» و برپایی انقلاب مخملی به ما نچسباندند؟ از همه سرراست تر مگر ما زنان (نیمی از جمعیت جامعه) را به خاطر طرز پوشش مان این همه سال به خفت و توهین و حقارت محکوم نکردند، و مگر با آغاز هر فصل، ما زنان با کودتا و حضور ترسناک و خشن ماموران گشت ارشاد که حتا در کوچه پس کوچه های شهر ـ حتا در منازل شخصی و جشن های خانوادگی مان ـ امنیت را از ما سلب می کرد و اضطراب و ترس و حقارت را جایگزین آن می کرد رو به رو نبودیم؟ پس چرا ما زنان و خواهران هموطن شما به چنین شعارهای بنیادگرایانه و ناموسی مبتلا نشدیم و مبارزات مدنی مان را بدون طرح این شعارهای خونفشان، به پیش بردیم؟ و به همه دنیا ثابت کردیم که جنبش زنان ایران، جنبشی مسالمت جو و بی خشونت است و به رغم سرکوبها اما همچنان صبور و مقاوم به پیش می رود.
همچنین از خودمان بپرسیم که به چه دلیل منصور اسانلو (که حتا زبانش را هم بریدند) به همراه دیگر رهبران سندیکای کارگران شرکت واحد که سالهاست در زندان اوین به سر می برند مقاومت مدنی خود را ـ که تحسین جنبش های کلاسیک کارگری را نیز بر انگیخته ـ ادامه می دهند اما شعارهای غایت انگار و انقلابی و زیر و زبر کننده فریاد نمی زنند؟ رفتار مدنی و صلح آمیز جوانان جنبش سبز را ببینید که چگونه ستایش جهانیان را بر انگیخته است….
شاید وقت آن فرا رسیده از خودمان بپرسیم که واقعا چرا همه ایدئولوژی اندیشان پدرسالار این مملکت، از شاعر و فیلسوف گرفته تا فقیه و روشنفکر سیاسی انقلابی، مدام از دشمن حرف می زنند. همه از صدر تا ذیل نظام سیاسی مدام در حال ساختن اسطوره اند و همه چیزهای معمولی را مقدس و ناموسی می بینند، همه شان انگار عجله دارند و می خواهند کار دشمن و غیرخودی ها را به وسیله یک انقلاب، تمام کنند؟ آخر «چه چیز را باید تمام کرد؟» مگر سرنوشت بشر و سعادت او در میدان های رزم و جنگ و دشمن کشی و خون و شهادت رقم می خورد؟ جامعه ای خسته و صدمه خورده که: قرنهاست تا بُن دندان به چنین خشونت هایی مبتلا شده، که سالهاست به همه هستی شهروندانش هجوم می برد و حتا برای «نوع پوشش» هم مجازات تعیین کرده، طبعاَ با یک اقدام ضربتی و انقلابی، هیچ چیز در آن حل یا «تمام» نمی شود. آخر مگر می شود ریشه های فاسد و کهنسال خشونت و سیستم حذف «صداها» و «انسان ها» (که تا اعماق روابط اجتماعی مان تسری پیدا کرده و ای بسا که در برخی از لایه های پنهان نیز خود ما مردم با آن شریک هستیم) مثلا با گفتمان «حق / باطل» و «خون و شهادت»، به یکباره خشکاند؟ و قضیه را به اصطلاح «تمام شده» فرض کرد؟ مگر یک نسل تاریخی، چند بار می تواند از یک آزمون، سر افکنده و رفوزه بیرون آید؟…
پاره ی روزآمد و هشدار دهنده وجودمان اما همچنان کار خودش را می کند و بی وقفه فریاد می زند که زندگی زیباست، و برای حفاظت از دستاوردهای زندگی اجتماعی و تعمیم ارزش های مدنی آن، باید متساهل و مدبر و صبور بود (بودن، به از نبود شدن…)، ولی پاره دیگر با زیرکی، منطق سبز و تازه متولد شده ی رقیب را خنثا می کند و می گوید: «آن قدر زیباست این بی بازگشت / کز برایش می توان از جان گذشت»…. و حالا نسل من پس از وقایع خشونت بار ماههای اخیر، از فشار این همه دوگانگی فرهنگی و تناقض درونی میان زندگی روزمره با رمانتیسم انقلابی، میان خرد اسطوره اندیش و خرد مدنی، و میان مقتضیات زمینی و قوانین آسمانی، به سرگیجه و فلج فکری دچار شده است. مدام از خود می پرسد که «میدان بازی» من کجاست؟ آیا به سان جوانان دیروز عمل کنیم و با قلبی شکسته و لبریز از کینه و آرمان خواهی، به انزوا بگرویم (و یا حداکثر راهی دیار غربت)؟… یا وارد «جدال سرنوشت ساز حق و باطل» بشویم؟
یا می توان راه سومی هم برگزید و بر فجایعی که این دفعه «بر سر خود ما» هوار شد با صبر و بردباری برخورد کرد، بغض را همچون سالهای گذشته در گلو نگه داشت و به جای آن که در فکر مقابله به مثل و حذف قهرآمیز و فیزیکی نیرویی بود که با بی رحمی چنین فجایعی را رقم زده است، باز هم به فکر چاره ای اساسی و بنیادین بود یعنی تحول در چرخه ها و سیستم هایی که چنین فجایعی را در اعماق جامعه ما تولید و بازآفرینی می کنند. چنین گزینه ای اگر واقعا امکانپذیر باشد و به طور وسیع مورد توافق قرار بگیرد پس ما هم می توانیم جنبش زنانه مان را به مانند دو دهه گذشته ـ با هدف رسیدن به مساوات مدنی ـ به جلو برانیم، (و بدون هیجان یا سرخوردگی از کشمکش ها و خشونت های اخیر)، و با نیرو گرفتن از حضور پر برکت و نشاط آور صدها هزار زن ایرانی که به یاری جنبش سبزشان به میدان آمده اند، برای استقرار مناسبات دموکراتیک، مجدانه کار و سازماندهی مستمر داشته باشیم، و سروده نیما را ذکر خلوت خود سازیم: «…در پُر از کشمکش این زندگی حادثه بار / آن که می دارد تیمار مرا ، کار من است.»
با طرح این بحث ها سعی کردم نشان بدهم که اگر ما، به همان روش و منش بعضی از روشنفکران آسیب دیده و سرخورده ی نسل پیش، قدم برداریم خیلی طبیعی است که نسل آینده «آنچه بر ما رفته است» را فقط از میان واگویه دلهای شکسته مان خواهند شنید و در نتیجه «تلخی این حوادث را از درون قلب شان کمتر لمس خواهند کرد»، لاجرم آنها نیز «به نام زندگی» از ما (که حالا دیگر نسل قدیمی تر به حساب می آییم) فاصله خواهند گرفت، و مستقل از ما به راه خود خواهند رفت تا بار دیگر و با تحمل مشقت و سختی بسیار، از « ابتدا» و از «نقطه صفر» شروع کنند. از اینروست که شاید بهتر آن باشد که به جای وقفه ای «تجربه سوز» و «فاصله انداز»، همین مایی که در خیابان ها قدم گذاشتیم و فضای تیره و قیراندود شهرمان را سبز کردیم، خودمان پیش قدم بشویم و «دوباره آغاز کنیم».
همانطور که ما جنبش زنانی ها یک زمانی پس از سرکوب نامنتظر تجمع مسالمت آمیزمان در ۲۲ خرداد ۱۳۸۵ در میدان هفت تیر، از مبارزه برای احقاق حق کنار نکشیدیم و با امیدواری، راه روشن مان را ادامه دادیم. سپس هنگامی که در کمپین یک میلیون امضاء به بانگ بلند اعلام کردیم که ما نه با حاکمیت و نه با اسلام و نه با هیچ مذهب دیگری تضاد و دشمنی نداریم بلکه فقط می خواهیم با شیوه ای مدنی و دموکراتیک برای «کسب حقوق برابر و انسانی مان» تلاش کنیم، حاملان فرهنگ سیاسی مسلطی که همواره بر «تضادها» و بر «دشمن» و «حذف دیگری» تاکید دارند و نه بر اشتراک ها، متاسفانه در مقابل روش غیر ایدئولوژیک و مسالمت جوی ما قد علم کردند و ما را سرکوب کردند. ولی باز هم فشارها را تحمل کردیم و نا امید نشدیم، و دوباره آغاز کردیم. سپس با تحمل سه سال فشار داغ و درفش و زندان و جریمه وقتی جنبش زنان متوجه ریزش نیرو و بن بست کارها در کمپین شد بلافاصله عزم خود را جزم کرد و ائتلاف تازه نفس و گسترده تری نسبت به کمپین را تحت عنوان «همگرایی جنبش زنان برای طرح مطالبات در انتخابات» با موفقیت شکل داد. به یقین جنبش زنان در آینده نزدیک با تشکیل مجدد ائتلاف های گسترده و متکثر، بار دیگر ـ این بار اما پخته تر از دفعات پیش ـ به میدان خواهد آمد و تا کسب حقوق کامل و برابر شهروندی خود، از پا نخواهد نشست. آری، ممکن است ائتلاف ها و کمپین های گوناگون و جدیدی با توجه به تغییر شرایط سیاسی ایجاد شود ولی اصل و محتوای مبارزه برای کسب برابری و مساوات مدنی، همچنان تداوم و پیوستگی خواهد داشت.
«مانوی» زدایی
این درد دل ها را بیان کردم تا بگویم، اگر قرار باشد که به سمت دموکراسی و مساوات مدنی برویم نیازمند آن هستیم که از باورهای قدیمی جنبش های ایدئولوژیک و به خصوص از فرهنگ مانوی اندیشی (مانویسم) یعنی تاکید بر تقابل ها و تضادهای ایدئولوژیک فراروی کنیم. واقعا نیاز داریم که هیچ پدیده یا امور اجتماعی را (حتا در شرایطی که سرکوب می شویم)، «سیاه و سفید» تلقی نکنیم. «حق / باطل» کردن، و همه تخم مرغ ها را در سبد سیاست و مذهب دولتی شده (ایدئولوژی های کلان نگر) قرار دادن، بسترساز گسترش خشونت است و خشونت، منبع تغذیه «استبداد». در فضای «قطبی شده» است که مستبدان و خشونت گرایان می توانند به سهولت خود را بازآفرینی و بلافاصله سایه گستر شوند. در سطح بین المللی نیز هرگاه جهان به سمت «قطبی شدن» پیش رفته (چه در زمان جنگ سرد میان شرق و غرب، و چه در زمان چالش بنیادگرایی اسلامی و غرب ) آتش خشونت و استبداد در سطح جهان و در منطقه خاورمیانه، گسترش یافته است.
نکته ظریف اما حائز اهمیت این که حاکم شدن گفتمان پیشامدرن «حق / باطل» بر فضای جنبش های اجتماعی جدید، سرآخر راهی ندارد جز آن که بخش اعظم انرژی و پتانسیل کنشگران این جنبش ها در مسیر «چهره یابی» برای اثبات «طرف حق» و نفی و طرد «طرف باطل» هزینه شود. این مسیر نیز معمولا جز «حذف» چهره ها (و نه حذف «سیستم های استبدادی») سرانجام دیگری ندارد.
اگر به روزها و تندپیچ های تنش آلودی که «جنبش سبز» پشت سر نهاده بنگریم متوجه می شویم به هر میزان که شعارهای انقلابی و رادیکال ناشی از گفتمان «حق – باطل» (به خصوص در روزهای پر تنش که فعالان جنبش مورد سرکوب قرار می گیرند)، بر این نهضت مدنی و مسالمت جو تسلط می یابد، نماد «باطل» در یکی دو «چهره» خاص، و سمبل «حق» نیز در شخصیت هایی که به تدریج تقدس می یابند (و به رغم میل سبزها، به اسطوره های آینده تبدیل خواهند شد) تجلی می یابد. میدان این دگردیسی مفهومی و افول معنا (تقلیل دادن مضامین مبارزه مدنی با استبداد و حق کشی) نیز «در فرهنگ شفاهی مردم» رخ می دهد. روشن است که در این دوره های هیجانی و تنش آلود که سیاه و سفید دیدن را بر فعالان مدنی جنبش های اجتماعی جدید تحمیل می کند، انرژی کنش گران به جای واکاوی و نقد مکانیزم هایی که «سیستم استبدادی» را در روابط سیاسی و اجتماعی ما بازتولید و نهادی می کند، ناخودآگاه به «افشاگری» در مورد «خصوصیات شخصی» (و در بعضی مواقع حتا به قیافه و سر و وضع ظاهری) افرادی که مظهر پلشتی و « امپراطور تاریکی» لقب گرفته اند ، فرو می کاهد. بنابراین، جامعه ای که معیار خود را در حرکت های اجتماعی و کنش های روزمره اش، بر مبنای معیارهای تقابلی «بازنده – برنده» قرار می دهد خواهی نخواهی مجبور می شود که نه تنها به هر بهایی (و احیانا هر خشونتی) فلان شخص ـ که او را «مظهر و تجلی باطل» می داند ـ از سر راه بردارد و خود را برنده اعلام کند بلکه وقتی به پیروزی دست نمی یابد ناگهان به شدت ناامید و سرخورده می شود. کنش گران هر جنبش اجتماعی که در چنین بن بست یأس آوری قرار بگیرند معمولا سرنوشتی به جز هتک و طرد یاران خود، و نهایتاَ مقصر جلوه دادن جنبش سبز خود، در انتظارشان نخواهد بود…. چنین مباد.