از هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)
امشب همه غمهای عالم را خبر کن!
بنشین و با من گریه سرکن،
گریه سرکن!
ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین!
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین!
سر در گریبان، در پس زانو نشسته،
ابرو گره افکنده، چشم از درد بسته،
در پردههای اشک پنهان، کرده بالین!
ای جنگل، ای داد!
از آشیانت بوی خون میآورد باد!
بر بال سرخ کشکرت پیغام شومی است،
آنجا چه آمد بر سرآن سرو آزاد؟
ای جنگل، ای شب!
ای بی ستاره!
خورشید تاریک!
اشک سیاه کهکشانهای گسسته
آیینه دیرینه زنگار بسته!
دیدی چراغی را که در چشمت شکستند؟
ای جنگل، ای غم!
چنگ هزارآوای بارانهای ماتم!
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی که میخواند
مرغی که با آوازش از کنج قفس پرواز میکرد،
مرغی که میخواست
پرواز باشد…
ای جنگل، ای حیف!
همسایه شبهای تلخ نامرادی!
در آستانه سبز فروردین، دریغا
آن غنچههای سرخ را برباد دادی!
ای جنگل، ای پیوسته پاییز!
ای آتش خیس!
ای سرخ و زرد، ای شعله سرد!
ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید!
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟
ای جنگل، ای در خود نشسته
پیچیده با خاموشی سبز،
خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز،
زین پیله، کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟
ای جنگل، ای همراز کوچک خان سردار!
هم عهد سرهای بریده!
پرکرده دامن!
از میوههای کال چیده!
کی مینشیند درد شیرین رسیدن
در شیرپستانهای سبزت؟
ای جنگل، ای خشم!
ای شعله ور چون آذرخش پیرهن چاک!
با من بگو از سرگذشت آن سپیدار،
آن سهمگین پیکر، که با فریاد تندر
چون پاره ای از آسمان، افتاد بر خاک!
ای جنگل، ای پیر
بالنده افتاده، آزاده زمینگیر!
خون میچکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها.
ای جنگل! اینجا سینه من چون تو زخمی است.
اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر میکوبد،
دمادم.
تهران، فروردین ١٣۵٠
به سرخی آتش به طعم دود
از سیاوش کسرایی
ای نازنین من، گل صحرایی!
ای آتشین شقایق پُر پَر!
ای پانزده پَر متبرک خونین!
برباد رفته از سر این ساقه جوان
من زیست میدهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم، در این سال سرخ،
عطر امیدهای ترا غَرس میکنم.
من بر درخت کهنه اسفند میکنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام!
گفتم نمیکشند کسی را
گفتم به جوخههای آتش
دیگر نمیبرند کسی را
گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
دور از نگاه غم زده شان، هرزه گوی من.
آن عاشقان شرزه
از شفیعی کدکنی
آن عاشقان شرزه، که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پرگشوده توفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بریشان گریستند…
زخمی
هر کوی و برزنی را
میجویند
هر مرد و هر زنی را
میبویند
بشنو!
این زوزه سگان شکاری ست
در جستجویش اکنون
و خاک،
خاک تشنه
و قطرههای خون،
آن گرگ تیرخورده آزاد
در شهر شهرها
امشب کجاپناهی خواهد یافت
یا در خروش خشم گلوله
کی سوی بیشه راهی خواهد یافت.
زاد روز من
از اسمائیل خوئی
و زادروز من اکنون
برادرانم
ردایی از آتش برتن دارند.
برادرانم هستند؛
و بامدادوَش،
از پرده نهفتن،
خاموش اما فریادوَش
بیرون میآیند؛
و، پیش از آن که، چو شبگیر، در مسیر گشایش،
جان بسپارند،
بلند نخل برومند آفتاب را،
تا باغهای شکفتن،
بر دوش خویش میآرند؛
و ریشههایش را در بیشه (همیشه) این خاک مینشانند؛
و خود، همانا، بادوار میگذرند؛
اما، یادوار، میمانند.