و روزی ناگهان شهر کە مدتی بود آرام بود، گر می گیرد. قبل از طلوع آفتاب در حالیکە دنیا هنوز تاریک است، شروع می شود. اول صدای توپها می آیند کە لحظەای آرام نمی گیرند. و بعد صبح کە می شود صدای غرش بی امان هواپیماها پیدایشان می شود کە تقریبا آسمان شهر را رها نمی کنند. صدای ضد هوایی ها با صدای هولناک هواپیماهای جنگی قاطی می شوند، و تن شهر و آدمها را بە لرزە در می آورند. جایی در همین نزدیکی ها صدای بمب هایی کە پشت سر هم منفجر می شوند، شیشەهای خانە ما را با صدای مهیبی می شکنند. انگار خردەشیشەها هر کدام دوست دارند سریعتر از بقیە، پنجرەهائی را کە سالها ماوایشان بودەاند را ترک کنند. ما با هم بە زیرزمین پناە می بریم. پدر رادیویش را فراموش نمی کند. مادر طبق معمول آرامش خود را از دست نمی دهد. و من از همە سراسیمەترم. در زیرزمین پدر هیجان آلود می گوید “می دانستم آرە می دانستم!… سکوت علامت فاجعە است. ضمنان هفتەهاست کە در جبهەهای جنوبی مرتب هر دو طرف بە هم حملە می کنند،… آرە،… درست حدس زدم، می دانستم نوبت ماست!” و صدای مارش نظامی کە از رادیو می آید، با صدای انفجارها قاطی می شود. مادر کە درست کنار گلهای یاس نشستەاست، زیرچشمی بە پدر نگاهی می اندازد. و پدر گوشهایش را بیشتر بە رادیو کە دیوانەوار از حملە رزمندگان غیور می گوید، می چسباند. و فراموش نمی کند سیگاری آتش بزند. لبانش پک لرزانی بە سیگار می زند، و دود بە چشمانش فرو می رود. انگار دود سیگار هم در پی پناهی می گردد. و من فکر می کنم کە مگر او از آدمهائی کە بیرون بە جان هم افتادەاند، چە کم دارد! و البتە کە ندارد. و خندەام می گیرد. رادیو می گوید شهری از دشمن را تسخیر کردەاند و هم اکنون دلاوران میهن در حال پیشروی بیشتر در عمق خاک دشمن اند. گویندە با هیجانی کنترل شدە و حرفەای می گوید کە تا از میان بردن لانە فساد و توطئە دشمنان، رزمندگان را سر باز ایستادن نیست. او از جهانی می گوید کە در آن دیگر ظلمی وجود نخواهد داشت و ریشە ظالمان برای همیشە کندە خواهدشد.
سعی می کنم بە آنچە کە در بیرون در حال اتفاق افتادن است فکر نکنم. اما دشوار است. شدت صدا کە از حدی بگذرد، حواس را با خود می برد. حتی فیلسوف محلە ما هم در این گونە مواقع حواسش پرت می شود. آخر مگر می شود در چنین لحظاتی از ‘میل و ارادە بە حیات’ گفت و اندیشە کرد کە همخوابگی انسانها با همدیگر بە نیروئی نهانی ربط دارد کە در طبیعت وجود دارد؛ نیروئی کە انسانها در یک خودفریبی بر آن نام عشق می نهند و بە آمیزش با هم ناچار می کند!؟ نە، غیرممکن است. صدا همە چیز را می بلعد. شدت حرکت ذرات، جهان را با همە تعلقاتش در خود فرو می برد. و گلهای یاس را می بینم کە ساقەهای نحیفشان می لرزند و رقص ناخواستەای را آغاز می کنند. و برگهای پژمردە زودتر از موعد مقرر می ریزند. قبل از اینکە دست مهربان مادر بە آنها برسد.
و ما درک زمان را فکر کنم از دست می دهیم. نمی دانیم چقدر از لحظەها می گذرند. ساعت مچی پدر، بی مصرف ترین موجود ممکن جهان است. ساعتی قدیمی با دستبندی چرمی کە اینجا و آنجا ترک خوردەاست و رنگش بە رویش نماندەاست. ساعتی بزرگ بر مچی باریک، اما قوی کە سالهاست او را در خانە و مدرسە همراهی کردەاست. گوشمان بە صدای انفجارها و صفیر هولناک هواپیماهائی است کە حال بیشتر از دور شنیدە می شوند. و صدا معیار گذشت و شمارش زمان می شود. و خوبی هواپیماها این است کە زیاد نمی مانند. و ما از زیرزمین تکان نمی خوریم. بە خودم می گویم کە هر لحظە می تواند آخرین لحظە باشد. و شاید ما همراە گلهای یاس در همین زیرزمین برای همیشە چال شویم. با گلبرگهای یاس بر گونەها در زیر خروارها خاک. و من بیشتر خودم را بە گلدانهای یاس نزدیک می کنم. و ناگهان آنچنان از مارش نظامی بدم می آید کە دوست دارم بر سر پدرم فریاد بکشم کە دیگر بس است و آن رادیوی لعنتی را خاموش کند. اما نگاهم بە خودی خود بە جای دیگری می رود. و بە سقف نگاە می کنم. و بەخودم می گویم کە اگر جنگ تمام شد، بی گمان پدر داستانهای زیادی برای تعریف کردن خواهد داشت. او تنها از خانە، حیاط و شهر خبر نداشت، او تمام جبهە را بە درازای مرز طولانی اش می شناخت و می دانست کە فلان رهبر یا فرماندە نظامی کی و کجا چی گفتە. و من از اینکە در مدرسە در مقابل معلمان حرفی برای گفتن خواهد داشت بە خودم می بالیدم. و ناگهان چشمهایم پر محبت می شوند. و بە پدری کە زیر بمباران هم از یاد گرفتن دست نمی کشد، به خودم مرحبا می گویم.
پدر می گوید حملە قبل از آمدن برف و فرارسیدن زمستان است. دارند آخرین تلاش هایشان را اینجا در جبهەهای شمالی می کنند، می دانند کە با آمدن زمستان همە جیز بە جنوب منتقل خواهد شد. و ناگهان کوههای پر از برف و سرما و یخبندان زمستان چنان در نظرم زیبا آمدند کە نگو! به خودم گفتم کە احتمالا با آمدن برف و زمستان مردم هم برخواهند گشت و مثل سابق، لااقل دو سە ماهی محلەمان همانی خواهد شد کە بود.
و مادر کە همیشە حس بویائی اش خوب بودە، می گوید کە بوی دود می آید. و بە حیاط، با اینکە پدر ندایش می دهد، سرکی می کشد. و فریاد می زند کە نگفتم! محلەای آن طرف تر، خانەای دارد در شعلەهای آتش می سوزد. دود سیاە غلیظی در آسمان پخش می شود. پدر می گوید مقر نظامیست ماشین هایشان دارند می سوزند.
و شب کە می رسد، سعی می کنیم با پتو و ملافە و نایلون جلو ورود هوای سرد را از پنجرەها سد کنیم. اما تنها می توانیم یک اتاق را درست و حسابی آمادە کنیم. پدر می گوید نگران نباشید فردا درستش می کنم. و مادر پیشنهاد می کند کە برای همیشە بە زیرزمین، پیش گلهای یاس نقل مکان کنیم. و زیرزمین یک خانە قدیمی حال و هوای خودش را دارد. و برای اولین بار از همان جا من زوزە بادی را شنیدم کە بالا از میان پنجرەها می گذشت و کل خانە را با صدای مداوم گذرای خود پر می کرد. زوزەای کە انگار از سرزمین دیگری بە گوش می رسید.
و پدر از اینکە باتری رادیویش ضعیف شدەبود، و برای شنیدن ناچار بود بیشتر گوشهایش را بە آن نزدیک کند اعصابش خرد بود. و آن شب قبل از خواب صدای ترانەای را شنیدم کە مدتها بود نشنیدە بودم. از اینکە پدر آن شب پیچ رادیو را چرخانیدە و بر روی ایستگاهی قرار دادەبود کە ترانە می خواند، لبخندی بر لبانم ظاهر شد. و لذت بخش ترین ترانە، ترانە بعد از یک روز لبریز از جنگ است. انگار آدم باور نمی کند کە در چنین دنیائی هستند و یا بودند آدمهائی کە بە یاد موسیقی بودند. بە خودم گفتم بعد از این حتما سعی خواهم کرد برای رادیوی پدر توی خانەها باطری پیدا کنم.
ادامە دارد…