مادر کە دلتنگ زمان خوش دوران صلح است، زمانی کە بە قول خودش همراە دوستانش بە ‘تکیە’ (خانقاە) درویشان زن می رفت و بە ذکر و دعا می پرداخت، این روزها خبری بە دستش می رسد در بارە مرگ تنها ملای محلە ما بە اسم شیخ احسان اللە کە بشدت غمگینش می کند. من کە نمی دانم مادر از کجا این خبر را گرفتە، از دیدن چهرە ماتم زدەاش غمزدە می شوم. و شب مادر از خوبی های شیخ می گوید. مادر در حالیکە اشک از چشمانش روان است، و آههای سوزناک می کشد مدام از خوبی های شیخ می گوید. از توان او برای خاتمە دادن بە اختلافات و دعواهای میان همسایگان. و من کە در فکر اینم چگونە مادر خبر را دریافت کردە، هی حواسم پرت می شود. و فکر کنم اولین بار است کە در عمرم دلم بە حال مادر نمی سوزد. سئوال، جای خود را بە عاطفە سپردەاست. راستی مادر از کجا این خبر بهش رسیدەاست!
من گاهی وقتها بە کبوتران پشت بام و درون حیاطمان مشکوک می شوم. بعد بە رادیوی پدر، و بعد از آن بە سکوتی کە انگار پایانی ندارد. اما نە هیچکدام از اینها نمی توانند منبع خبر باشند. نکند مادر خواب دیدەباشد! نە، این هم نیست. شاید خبر مرگ احتیاجی بە قاصد ندارد. خودش عین باد بە همە جا سر می کشد. و مرگ، داستان این روزهاست،… نە این سالهاست. مرگ خودش مخبر خودش است. مردە بعد از مردن دوبارە پا می شود، و بە راە می افتد و از مرگ خودش می گوید. قبل از همە بە عزیزان و آشنایان. و من یادم می آید کە بارها و بارها در این سالها نفس سرد آن را بر گوشهایم در حین گذشت از کوچە، احساس کردەام. و مطمئنم مادر این خبر را از پنجرە شنیدەاست، از یکی از همان پنجرەهائی کە گلدانهای یاس آنجا هستند.
مادر شیخ را یک آدم خداشناس واقعی می دانست. کسی کە بە ریا مسلمان نبود و همیشە یار و مددکار مردم محلە و شهر بود. شیخی کە چند سال قبل از جنگ در فقر زیست و مادر مطمئن است کە در همان فقر نیز مردەاست. او مطمئن است کە اگر خدا تنها جمع کوچکی از چنین انسانهای خوبی اطرافش بودند، می توانست از وقوع جنگ جلوگیری کند. مادر جنگ را نتیجە بە قدرت رسیدن مردان خدائی بە قدرت می داند کە بە دروغ از خدا و باورمندی خود بە او می گویند.
و من تا یادم می آید او را همیشە در این مسیر کوتاە دیدەبودم. و پدر هم تائید کرد کە آرە، شیخ را جائی دیگر بلد نبود! و خانە آنها خانەای قدیمی بود با حیاطی بزرگ و با اتاقی بر سر کوچە کە محل کارش بود. شیخ یک دفتر ثبت اسناد و املاک داشت، و از این راە امرار معاش می کرد. دفتری کە سالها قبل بساط آن برچیدەشدەبود و بە کس دیگری منتقل شدەبود. او ملای هیچ مسجدی نبود. بە این ترتیب هر سە نقطە ضرور زندگی اش در همان مسیر کوتاە واقع بودند،… منزل، دفتر ثبت اسناد و مسجد در امتداد کوچەای بە درازای شاید دویست متر. و از همان سە نقطە، دیگر چیز آنچنانی باقی نماندەاست. مخروبەها، دیگر چیزی برای بیان، حتی بیان خاطرەها هم ندارند. و خاطرە شیخ در یاد آنها محو می شود. مادر می گوید کە افسوس اگر بمیرد دیگر خیر دعای شیخ بر گور او نازل نمی شود، و اضافە می کند آن مردگانی کە این شانس را داشتند، عاقبت بە خیر شدند. و از این بابت صد در صد مطمئن است.
و پدر کە خیلی سریع قصە مرگ احسان اللە را فراموش کردەاست، ناگهان یکی از غروبهای همان روزهای بعد از مرگ شیخ می گوید کە زیاد بە دنیای زنها ذهنم را مشغول نکنم. می گوید یکی از نشانەهای مردشدن همین است، می بینی، می فهمی اما زیاد گوش نمی دهی! و پرسش آمیز تاکید می کند کە “پسر! فهمیدی؟”
آرە فهمیدم!و سالها بعد می فهمم کە گریە مادر تنها بە علت مرگ شیخ نبود. مرگ شیخ او را بیشتر بە این واقعیت نزدیک کردەبود کە گذشتە بیش از حد گذشتە شدەبود، و دیگر تقریبا امکان بازگشت آن در فرم صلح امکان پذیر نبود. و حتی اگر جنگ هم تمام می شد، محلە ما دیگر همان محلە نمی شد. در واقع تمامی نشانەهای گذشتە یکی بعد از دیگری ناجوانمردانە از میان می رفتند. و آنچە بشیوە اعجازآمیز هنوز در اینجا ماندەبود، خانوادە سە نفری ما بود. و ما آنقدر ما بودیم کە تصور گذشت زمان و این همە تغییر تقریبا برایمان غیرممکن می نمود.
این روزها ذهنم خیلی شدید بە شیخ مشغول است. سعی می کنم بیشتر بە یادش بیاورم. و ناگهان یادم می آید کە در زیر عبای بلندش، یک شال سبز هم می بست و گاهی وقتها کنارەهای یک دامن سبز هم پیدا بود. آهان! او یک سید هم بود. مردی از تبار محمد. و چهرە تپلش باز بیشتر و بیشتر در نظرم متصور می شود. و یادم می آید، زمان انقلاب او باز از همان مسیر خانە ـ مسجد منحرف نشد و هی وقت از جائی دیگر سر درنیاورد. او ‘اهل’ترین مرد محلە ما بود. گوئی می دانست کە شرط آرامش همین قائل شدن بە یک نقطە جغرافیائی مشخص است در تمام طول عمر.
اما جنگ مثل بسیاری از مردم، فلسفە هستی او را بر هم زدەبود. او یک بار، اما یکبار برای همیشە از محل بە ظاهر ازلی اش کندەشد، و جائی دیگر مرد. و من اطمینان دارم کە صد در صد مطمئن بودە کە همین جا در همین محلە ما می میرد. اما باد جنگ، چنان وزید کە برگ زندگی او بر همان شاخە، اما جائی دیگر فرود آمد. زرد زرد.
راستی نکند مادر عاشق بودە! عشق، جلوەهای گوناگونی دارد، و بە هر بهانەای خود را بە داخل منازل مردم می رساند. کمااینکە گاهی وقتها عین عشق بە تقدسی است کە پیش از هر چیز آرامش می آفریند. چهرە نورانی شیخ احسان اللە با آن ریش سفید نسبتا درازش، برای مادر یادآور روزهائی بودند کە صلح از جلو خانە ما هر روز تردد می کرد، بدون اینکە نشانەای از اضطراب در آن وجود داشتەباشد.
ادامه دارد…