استخوان در گلوی جهان
می ماند
زخم کهنه ترک بر می دارد،
از پُتک کینه
خون ازعروق پاییز
به مغز استخوان گلبرگها می رسد
و یخ شقیقه ها
آب می شود
ابرهای باردار در راه اند
باران شروع شده
کِی بود،
یادم نیست
باورم به من می گفت،
توفان در راه است
خورشید،
از پشت سایه های گذشته
و تیرگی شبِ قیراندود
برون آمده،
نور می بارد.
و درین اندوه وهم انگیز
دستانی خسته در هوا
می چرخد
و صدای گامهای رنجبران،
در گوشم طنین می افکند.
آه،
من طنین این گامها را می شناسم
کمونارهایی که در خون
به رقص درآمدند
و
پرچمهای گلگونشان را
بر تارک امید فردای روشن
برافراشتند
و در طلوع اکتبر
که زنجیر بردگی را
در منتهای شور درهم کوبید
جهان دو شقه شد
و آن گاه،
ابلیس
با تارهای عنکبوتی،
به همراه کفتارهای گرسنه،
به ضیافتِ طعمه ای
فروپاشیده
نشست.
آنک،
از قعر ستم و بردگی
غارت شدگان شهری به یغمارفته،
به یغمارفته
از فراز زخمی دیرین برخاستند .
هفت تپه به خروش آمد؛
و این دستهای پیوسته
آن گاه که سینه هوا را می شکافند
کاخهای برافراشته
از عرق کار و شتک خون،
در حریم دلها
به رعشه در می آیند
من طنین این گامها را می شناسم.
من
طنین
این گامها را
می شناسم.