حرفش مثل خنجر بود. هنوز تو دلم نشسته!
هیچ انتظار نداشتم. سگ مصب یادش رفته آن روز که برای شندرغاز به زمین و زمان فحش می داد و لابه و التماس می کرد؛ کی بود که دستتو گرفت؟ بی چشم ورو. حالا برای صد تومان، برای من والا بلا می کنه!
خوبی و محبت به چنین آدما، خیانت به خود است.
باز هم این دل لامصب، مگر حالیشه ؟بازهم رحیمه و باز هم عقل و منطق بهش حکم می کند و می گوید تو مثل او نباش.
به عابری که از کنارش رد می شد تنه زد، عابر فحشی نثارش کرد ولی بە روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد.
بدبختی پشت بدبختی، اون از زن و زندگی و این از بیکاری. و حال بگذریم از این دولت که سایه اش از سر ما کم نشە، همش بفکر بساز و بفروش هستند و دارند با آمریکا لاس سیاسی می زنند و مملکت را آباد می کنند. آدم نمی دونە این مصیبتهای بزرگ رابە کی بگە آخر؟
با شنیدن اسمش، سرشو بلند کرد، امراله بود. سلامی کرد، و دو تائی به راه خود ادامه دادند.
خدا بد نده این روزا خیلی گرفته ای؟
بد نبنی این روزا حال خوشی ندارم، همش بدبیاری، هرچه بدبختی تو این عالمە سر من یه علف آدمە، انگار دارم تقاص خوبی هامو پس می دهم. خدا هم انگاری زورش فعلأ به آدمای بیچاره مثل من می رسد، آن هایی را کە پول پارو و پشتە می کنند و اسمشان را هم گذاشتەاند، حاجی و چە و چە، انگار بی خیال شدە.
چند لحظه پیش نزد حاج صفر بودم، ازش تقاضایی داشتم و خواستم که محبتی در حق من بکند.
می گه اگر دختر تو برام عقد کنی، می دم وگرنه ندارم! مرتیکه خجالت نمی کشه، کثافت بی همه چیز می بینی، چی را می خواد با چی عوض کنه؟
شرف و آبرو بخورد تو سرش، حیا هم ندارد، هیچ کس هم توی این عالم خاکی نیست که به اینجور موجودات بگوید بالای چشمشون ابرو ەست! خدایی هم که همه ازش دم می زنند مثل اینکە زورش بە آنها نمی رسد و فقط می تواند بە ما بیچارە ها گیر بدهد. اونا را ول کردە که مال مردم رو بخورن و هرروز کە می گذرد بی پرواتر و بی حیا تر بشوند.
– امراله گفت تا بوده، همین بوده. ازقدیم گفتەاند هر که بامش بیش برفش بیشتر، خدا هم بە اندازە بامشون هوای شان را دارد. خدا بە من و تو آس و پاس کە همەاش روز تا شب ازش تقاضا داریم چکار دارە آخە پدر بیامرز.
به محل کار امرالله رسیدند، امرالله خداحافظی کرد و رفت.
با چه رویی بروم خانە؟ جواب سارا را چی بدهم، چی بهش بگم، بگم بجای دانشگاه و تحصیل، خواستگار برایت پیدا شده!
این فکر داشت ذله اش می کرد، دیگه داشت زیر بار این فکر خورد می شد. انگار سخت ترین لحظه های زندگیش بود. هیچ روزنه ی امیدی نمی دید. زد زیر گریە. ماندە بود کە دیگە بە کی رو بندازە کە خوار و ذلیلش نکنه. با خودش گفت هیچی دیگه باقی نمانده، نه اعتمادی ونه مروتی . همە انگاری قرص «ندارم» خوردە بودند.
با صدای در، سارا از جا جهید و باشوقی مملو از آرزو و امید در را باز کرد. گردن خمیده پدر، در پشت در چون آب سردی بر شعلە ی شوقش ریخت و او را یک بار دیگر از رویای شیرین دیگری بە عالم واقعی زندگی خانوادە شان پرتاب کرد. همه چیز دستگیرش شد. فهمید کە یکی دیگر از آرزوهایش را باید کنار بگذارد. از پدر دیگر توضیحی نخواست.
در عوض سعی کرد پدر را دلداری بدهد. من تو را احساس می کنم و خوب می شناسمت پدر، جای نگرانی نیست، باز هم یک ترم صبر می کنم . توی این مدت کاری دست و پا می کنم و…
پدر حرفی برای گفتن نداشت. شرمنده دخترش بود و توان نگاه کردن دخترش را نداشت .در ذهنش غوغایی بر پا بود. آرزوی مرگ می کرد، هیچ وقت خودش رو این طور حقیر و درمانده نیافتە بود. سارا بیشتر از پدر غمگین بود، نه برای دانشگاه، برای پدرش، او را خوب می شناخت، می دانست در درونش چە می گذرد.
یادش آمد، وقتی بە پریسا قول داده بود کادوئی برایش بخرد، همە ی پول های قلُکش چند تا ده تومنی بیشتر نبود و نمی دانست که بقیه پولی را کە برای خرید کادو کم داشت چە جوری جور کند.
پدر تو حال و هوای خودش بود. تقاضای حاجی خیلی خشمگینش کردە بود، همش داشت فکر می کرد و نقشە می کشید کە این ولدزنا را چطوری تنبیە کند؟ سر بە نیسش می کنم! بعد یادش آمد کە اگر سربە نیستش کند، بعدش سارا کە تنها می ماند. چه کار باید کند توی این دنیای شلوغ و بازار مکار.، آیا درست است که اورا تنها بگذارد، آینده او چه خواهد شد؟ با خودش گفت اول باید فکر و ذکری برای سارا کنم بعد حساب این ملعون و بی… را برسم. جرقه ای در ذهنش زدە شد، بفرستمش خارج پیش خواهرم. بهترین راه حل برای مشکل سارا، همین است. با این فکر، نور امیدی در دلش دمید، کمی از اندوهش کاسته شد وبه گونه ای خود را تسلی داد که با این کار کمی از شرمندگی سارا هم بیرون می آیم. کمر خمیده اش را راست کرد، دستی به موهایش کشید، و از فلاسک چای کناردستش، چای خوشرنگ و گرمی در فنجان ریخت و بدون قند، با دو فورت آنرا تا ته سرکشید.
سارا که زیر چشمی هوای پدر را داشت ،با عکس العملی که از او دید تعجب کرد، حدس زد پدر احتمالأ راه حلی برای دانشگاه او پیدا کرده است،
به پدر نزدیک شد و با دست هایش موهای او را نوازش کرد و سر بر شانه هایش نهاد، احساس پدرانه در وجود مرد شعله کشید. سارا پدر را خیلی دوست داشت، او تنها پدرش نبود، برایش نقش مادر و دوست را هم داشت.
پدر دستهای سارا را نوازش داد و سر او را بوسید . نگاه هر دو در هم آمیخت و قطره اشک های پدر، گونه های سارا را خیس کرد.
پدر و دختر کە از آغوش هم رها شدند، پدربار دیگر بە خود آمد و گفت، همیشە ی روزگار در را روی یک پاشنە نمی چرخد.
انسان…
سارا سراپا گوش شد و از این جمله که پدرش با این حرارت ادا کرد آماده شنیدن پیشنهاد پدر شد.
پدر با همان حرارت قبلی گفت، سارا اگر موافق باشی تو را بفرستم خارج، فکر همه چیزها را هم کرده ام، فقط جواب تو اصل است.
برای هزینه اش هم خانە مان را می فروشیم، آفتاب عمر من هم داره به لب بوم می رسد، این آفتاب زندگی تو است که تازه طلوع کرده، اینجوری آینده ای که در انتظارش هستی از آن تو خواهد شد، سرت همیشه بالا خواهد بود. خانه را هم اگر امروز نفروشیم، فردا باید فروخت! پس چە بهتر که امروز بفروشیم تا گره از کار هر دومان باز شود.
سارا با شنیدن این موضوع که پدر می خواهد خانه را بفروشد و او را به خارج بفرستد، انگار پتکی بر سرش زده باشند، چهرەاش در هم ریخت و یک حالت عصبی بهش دست داد.
سارا فروختن خانە را در حکم خودکشی پدر و بی سامان شدن او می دانست. گرچه او به آرزویش می رسید و می توانست در خارج از امکانات خوبی استفاده کند. تنها چیزی که برای پدرش واو مانده بود همین سر پناه بود که زیر سقفش نفس می کشیدند، وحالا پدر می خواست آنرا بە خاطر دخترش بفروشد، سارا فکر کرد این بی انصافی محض است، نە، او نمی خواست تن بە این کار بدهد.
پدر تو میفهمی چه می گویی؟ این خانه تاریخ و شجره ما را با خود دارد. اگر فکر می کنی که خوشبختی من در گرو بدبختی تو و از دست دادن تمام هستی ماست، من عطای این خوشبختی را به لقایش می بخشم. نه بە خارج خواهم رفت و نه دانشگاه. من در کنار تو در زیر سقف این چهار دیواری خوشبخت ترم تا اون ور آب و آن زرق و برق هائی که چشم و گوش دنیا را کور و کر کرده است. گرچه واقیعتی است! اماهر واقعیت حقیقت محض نیست. حقیقت همین دل نگرانی و همین قد خمیده ات، بالین گرمی است برای من بی پناه.
بغض گلوی پدر را می فشرد، این احساس و سخاوت و بزرگی دخترش او را تحت تاثیر قرار می داد ولی فکر می کرد واقعیت زندگی قوی تر از آن است کە احساس آدمی می گوید. برای همین روی حرفش ایستادە بود و می خواست خانە را بفروشد و با پول آن دخترش را خوشبخت کند!
سارا با اینکە استدلال پدر را نادرست نمی دانست ولی رغبتی بە آن نشان نمی داد. من کار خواهم کرد، حالا دکتر یا مهندس نشدم، می توانم توی این شرکت و یا آن شرکت منشی گری کنم خارج هم مشکلات خودش را دارد. پدر جان.
صدای دهل از دور خوش است، از نزدیک گوش را آزار می دهد. تو انگار یادت رفته پدر، من در قامت این درختان پشت پنجره و باغچه خانه خودم را بیاد می آورم و پا بە پاشون بزرگ شدم. بە اون درخت نارنج و اون نخل بە نارنجها و خارک های خوشمزە شان نگاە کن، من با اینا بزرگ شدم، از خارک هاشون خوردم، ازشون بالا رفتم، یک قسمتی از اینها در تن منست، آن کُرت سبزی را ببین چگونە میتونم دیگە نبینمش ازش سبزی تازە برایت نچینم. پدر جان این خانە و همە چیزاش همە برام پر خاطرە است.
پدر با سر حرف های دختر را تائید می کرد ولی از راە دیگری وارد شد، شاید سارا را راضی کند. همە این ها کە گفتی درستند دخترم، ولی زندگی پیچیده تر از این حرف هاست. انسان ها کە نمی توانند برای همیشە با خاطرات و گذشته شان زندگی کنند. خاطرە ها بخشی از وجود ما هستند، در وجود ما می مانند، ولی زندگی و طبیعت قانون خودشان را دارند، انسان را اسیر و گرفتار خودشون می کنند. هر چیزی زمان خود را دارد، انسانها فقط با گذشته زندگی نمی کنند، گذشته باید چراغی باشد برای آینده، آینده را نباید فدای گذشته کرد، اینجا برای نفس کشیدن جایی نیست، امنیت نیست، اینجا ماها زندگی نمی کنیم، همش دوندگی است برای شندرغازی که شکم مان را سیر کنیم.
نه عزیزم، بهتر است تا مشکلی برایت پیش نیامده، از این جا بروی. ببین اینجا چە خبرە، حاجی… دیوس نمی دانی کە از من ترا می خواست. اینجا پرە از این گرگا هست.
گفت اگر سارا را بە من بدهید هم هزینە دانشگاهش را می دهم، هم خانە برایش جور می کنم، وقتی کە درسش را تمام کرد مدیریت شرکت هایم را بهش می دهم. چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. چرا غریبە ها سارا را ببرند و یک غرییە دیگر پول های من را بجای تو وسارا بخورد و بقول خودش پارو بکند.
ببین دخترم، ما محتاج چه آدم های شده ایم، آنوقت تو از باغچه و نخل حرف می زنی. دل و دماغی برای دیدن نخل و باغچە نماندە. تو خیلی پاک و معصومی، اینجا دیگر برای آدم های پاک ناامن شدە. آنهائی که مثل تو فکر می کنند باید بروند وگرنه همه شان را یک جورایی از بین می برند. این ها غیر از خودشان و منافع خودشان چشم دیدن سعادت دیگری را ندارند، همە چیز را برای خودشان یا در خدمت خودشان می خواهند.
سارا میان حرف پدر دوید و گفت، نە پدر تو اشتباە می کنید، این راهش نیست کە همە از دست مشکلات فرار کنیم. اگر ما هایی کە جوانیم برویم و شما ها هم کە آنقدر نا امید شدەاید کە کاری نمی خواهید بکنید، پس چە کسی می خواهد جلوی این آدم ها بایستد؟ پدر جان آنها همین را می خواهند و می دانند که برای ترکتازی شان، ایران را از شر ما خالی کنند، اگر قرار باشد که هرکس گلیم خودش را از آب بیرون بکشد پس تکلیف آنهایی کە نمی توانند چی می شود؟
پدر حرفهای دخترشو می فهمید و به او حق می داد. او خودش سیلی خورده همین زالوها بود.
ولی برای اینکە بە مقصودش برسد باید سعی می کرد سارا متقاعد کند کە از ایران برود.
دوبارە رو بە سارا کرد، و گفت عزیزم درکت می کنم، حرفاتو می فهمم، ما باید سعی کنیم آنچە می خواهیم باشیم و نە آنچە کە نیستیم بشویم، آدم یک بارە پختە نمی شود، از قدیم گفتەاند، سفر انسان را بالغ و پختە می کند، تو اگر بروی، برات بهترە عزیز، پختە می شوی. سارا شانس یک بار در هر خانه ای را می زند باز هم می گویم اینجا جای نفس کشیدن نیست.
سارا باز هم با اعتراض روکرد به پدر و گفت، این همه جوان و پیر دارند اینجا زندگی می کنند و نفس می کشند! آن وقت تو میگویی اینجا جای نفس کشیدن نیست!
اگر هر کس به شکلی میدان را خالی کند یا اینکه هرکس سرش به تنش می ارزد صحنه را خالی کند پس تکلیف این مملکت چی می شود؟ نه پدر باید ماند. ما ریشه مان در اینجاست، آدم وقتی ریشه نداشته باشد سر خم می کند.
مگە همە آنهائی که رفته اند سر خم کرده اند؟
من کسی را محکوم نمی کنم پدر، هرکس صلاح و مصلحت خودش را می داند و تصمیم می گیرد. بقول شاملو ما درد مشترکی داریم .باید اندیشه کرد و راه علاج شو پیدا کرد و نه آن را به حال خود گذاشت و بار سفر بست و رفت.
باید ماند پدر و اگر قرار باشد کسی از این مملکت برود، آنها هستند نه ما.
پدر در برابر حرف های سارا تسلیم بود و حرفی نداشت.
اگر آن شب می ذاشتم، چوب توی اون جاش می کردن حالا فیلش هوای هندوستان نمی کرد. چه پررو و بی حیا، تف بر تو و چشمای هیزت. بلایی سرت بیاورم، که همان چشمای هیزت برایت گریه کنند.
بچرخ تا بچرخیم!