درست آن طرف خیابان، روبروی خانەام، خانەای بزرگ وجود دارد با دیوارهای سفید و پنجرەهای تاریک و نیمەتاریک. من علیرغم اینکە سالهاست روبروی آن خانە زندگی می کنم، اما هیچوقت تا امروز بدان بدقت نگاە نکردە و نیندیشیدە بودم. و درست یک روز هنگامیکە می خواستم از خیابان عبور کردە و بە آن طرف بروم، نگاهم ناخواستە روی خانە متمرکز شد. و درست قبل از اینکە چراغ عابر پیادە سبز شود، سایەای شبیە انسان پشت یکی از پنجرەهای آن خانە سفید دیدم. سایە، دستانش را برایم تکان داد (اگر اشتباە نکنم برای من تکان داد، چونکە تنها کسی کە نمی خواست و یا نتوانست از چراغ سبز بگذرد، من بودم). من کە داستان عبور از خیابان را بکلی فراموش کردە بودم، پیش خودم اندیشیدم کە این سایە کیست کە پشت پنجرهای تاریک و نیمەتاریک بە چهرەای ناآشنا دست تکان می دهد. و درست در این لحظە بود کە من تصمیم گرفتم راە رفتە را یک بار دیگر دوبارە بروم! و البتە این بار، تنها نە با خودم، بلکە همراە با او و دستان او در دستهایم (در آن لحظە تصور من این بود کە سایە یک دوست است). و بناگاە چنان شادی و سروری وجودم را دربرگرفت کە خود را برخلاف این سالها، خوشبخت ترین موجود دنیا بحساب آوردم. من می خواستم راە رفتە را دوبارە با او تجربە کنم، اینکە با او راە همانی خواهد شد کە بود، یا اینکە جوری دیگر و جلوەای دگر خواهد داشت.
این اندیشە باعث شد کە برخلاف فراموشی این سالها، کل راە، از همان اولین قدم دوبارە در ذهن من نقش ببندد، زندە شود و باز بیادش بیاورم. اگرچە هنوز معتقدم راە ادامە دارد، بدون آنکە بتوان قدمی دیگر برداشت! من حالا بشدت معتقد شدەام کە ‘رفتن’ تنها چیزکی از جنس قدم برداشتن نیست، بلکە چیزکی است از جنس خیال و اندیشە کە می تواند در امتداد گامهای فیزیکی باشد بدون اینکە الزاما از قماش آنان باشد. اما یک لحظە صبر کنید! آیا گامهای ما واقعا تنها فیزیکی اند؟ آیا گام برداشتن، بیشتر از جنبش پاهها نیست؟
بە همین دلیل تصمیم گرفتم موضوع را با او، یعنی دوست سایەوارم، در میان بگذارم،… و گذاشتم. شاید بپرسید چگونە؟ باید بگویم خیلی سادە! در یکی از همین عبورکردنهای هر روزە و ملال آورم از خیابان، من هم با دستهایم بهش اشارە دادم، و پنجەام را بطرف شرق نشانە گرفتم. من یقین دارم کە منظور مرا بلافاصلە گرفت، چونکە فورا موافقت کرد (چهرە ‘خاکستری ـ تاریک’ اش را بە شیشە چسبانید و با لبانش مهری قلب مانند بر آن منقش کرد، و با نوک زبانش هم آن را سوراخ ـ جای زخم تیر دلدار!).
بعد از این، بمانند همان سالها، کولەپشتی ام را پر از خرت و پرتهای احتیاجات روزانەام کردم، و دست در دست سایەوار او گذاشتم و گفتم برویم! اما او دستانش را پس کشید و گفت کە نە، باید ابتدا بە اولین قدم سالهای پیش بازگردیم و بعد دست در دست هم بگذاریم. عجب دوست زرنگی! واقعا راست می گفت. موافقت کردم. ازم پرسید کە آیا نمی ترسم از اینکە آنجا کسانی دوبارە من را بشناسند و بلائی سرم بیاورند، بلائی از همان جنس کە من سالهای سال پیش از دست آن فرار کردەبودم؟ من هم بعد از مکثی چند و با نگاههائی کە از اشیا عبور می کردند، جواب دادم کە فکر نمی کنم دیگر کسی پیرانە سر مرا بازشناسد و اصلا کسی برایش مهم باشد کە آدمی از جنس من دوبارە برمی گردد، آن هم آدمی کە بخواهد همان داستان را دوبارە تکرار کند. آدمی بدون داستانی دیگر.
و با هم براە افتادیم.
بعد از هفتەها بە همان خانە اولیە رسیدیم. در مقابل چشمان بهت زدە دوستم و حتی خودم هم، هنوز همان خانە با همان حیاط و خصوصیات پابرجا بود، و البتە بدون هیچ ساکن و ذی روحی در آن، و با گیاهان و درختانی کە میل داشتند همە چیز را با پیشروی مداوم خود پوشانیدە و دوبارە بە آغوش طبیعت بازگردانند.
و من آنجا قرار گرفتم، بر همان راەپلەای کە آن روز لعنتی، درست چهل سال پیش، اولین قدمم را از روی آن برداشتە بودم. بعد بە دوستم علامت دادم کە در کنارم قرار گیرد. دوستم پرسید کە نمی خواهد حال کە فرصتی پیش آمدە بروم و داخل خانە را نگاهی بیندازم؟ و من کە صداها و نجواهای چهل سال پیش را بخوبی از داخل خانە می شنیدم، گفتم کە نە! گفتم کە اگر این کار را بکنم این بار بر خلاف چهل سال پیش، علیرغم هر خطری، در داخل اتاقها خواهم ماند و نخواهم رفت. آنگاە از دوست سایەوارم خواستم کە دستش را در دستم بگذارد، و راە بیفتیم. و راە افتادیم.
از راەپلە بە حیاط، از حیاط بە خلوت کوچە و از آنجا بە خیابان، و دیگر راهی کە بە مرز ختم می شد. بعد از مدتی دوستم از من پرسید کە چ احساسی دارم؟ و من جواب دادم کە عجیب است حتی با تو هم همان احساس همان سالها ،… احساس تنهائی! دوستم پرسید کە تلخ تر است از احساس مرگ؟ و من کە بە دور دستها می نگریستم گفتم کە احساس می کنم مرگ هم تلاش می کند نگاهش را بدزد.
از درەها، کوهها و جنگلها گذشتیم، از رودخانەها و دشتهای بیکران و گستردە. از مرزهائی کە دوبارە و چند بارە همان احساس سالهای سال پیش را تلقین می کردند. از زیر آسمانی کە گاە آبی بود و مهربان، و گاە ابری و خشمگین و تندر زبان. و من کە سلانە سلانە با پشت کمی خمیدەام می رفتم، دوستم از من پرسید کە آیا مناظر همانند؟ و من گفتم طبیعت تکراری است در خود و برای همین است کە همیشە احساس جوانی می بخشد. و شاید اینکە آن سالها چنین دو بار شاداب قدم برداشتە بودم، بخشا علتش همین بودە است. و دوستم ایستاد، دولاشد و گلی چید و بە دست دیگرم داد. و من آن را بوئیدم و قسم خوردم کە در آن سالها در رویاهایم بوئیدن این گل را در خواب دیدە بودم. اما چرا من بوئیدن این گل را این چنین در سرزمینهای دوردست در خواب دیدە بودم؟ بە دوست خاکستری ام نگاە کردم و فهمیدم کە خاکستری هم می تواند بە گلها دل ببندد.
راهها را درنوردیدیم. دوبارە همان محلەها، همان خانەهای زهوار دررفتە اطراف شهرها و همان بوی بد محلەهای شلوغ. دوستم کە عادت داشت در یک خانە سفید در منطقەای از کرە زمین نزدیک بە قطب شمال زندگی کند، بلافاصلە سر درد گرفت. ازش پرسیدم مگر هیچ وقت بە کشورهای دیگر سفر نکردە است؟ و او جواب داد چرا، اما تنها بە مراکز سیاحتی و توریستی. و من پیش خودم اندیشیدم کە شاید بخاطر همین است بدنش خاکستری شدە است، آخر آفتاب در تاثیراتش چنان فاصلەای با خاکستر ندارد. و درست بعد از این اولین سئوال اتفاقی من بود کە او شروع کرد بە گفتن از خود و زندگانیش. اینکە بمحض اینکە هیجدە سالش شدە است از خانوادە جدا شدە و زندگی مستقلی را در پیش گرفتە و بعد از اینکە پدر و مادرش فوت کردەاند، او وارث خانە سفید گشتە و همە عمرش در فکر تجربە کردن حوادث نوین بودە است. فکر کردم “حادثە نوین!” و من حادثە نوین او بودم. منی کە چهل سال با آن حادثە نشست و برخاست کردەبودم! اما چیزی نگفتم. آخر بیچارە او کە نمی دانست! و برایم معلوم شد کە تا چیزی را ندانی، آن چیز می تواند علیرغم گذشتن هزار سال هم از آن، باز تازە باشد. و این چنین ‘نو’ تنها با جهل ما معنا می یابد.
جائی، دست در دست هم داشتیم از دریائی عبور می کردیم کە برگشت و پرسید مگر می شود کسی این همە آرزوهای بزرگ داشتە باشد و بە مهاجر تبدیل شود؟ و من برای اولین بار از ترس خودم از مرگ بشدت خجول شدم. اما برگشتم و گفتم از ترس خودم نبود،… نە از ترس خودم نبود. و او متعجبانە نگاهم کرد و گفت نکند می خواهید بگوئید کە برای نجات دیگران بودە، آرە مطمئنم منظورت این است. خواستم بگویم آرە. اما او کە گمان می کنم جواب مرا از قبل می دانست گفت خوب آنها هم باید آمادە هر فاجعەای می بودند، اصلا کل این داستان شما اگر بە فاجعە هم منتج نشود اما باز با فاجعە معنا می یابد، بنابراین کسی نمی بایست از جای خودش می جبنید،… بخصوص تو! و من بە آن ماهیگیری نگریستم کە تمام روز را بدون گرفتن هیچ ماهی ای تنها بە پک زدن سیگارش بسندە کردە بود. اما مثل اینکە از شیوە حرف زدن خودش ناراضی باشد، با لبخندی بر صورت، دوبارە بە من نگریست و با مهربانی گفت البتە در نهایت تو تقصیری ندارید، کسی نمی تواند از قبل از نتیجە بازی مطمئن باشد، ولی مشکل اینجاست کە هنوز هم اصرار دارید بازی تمام نشدە است. و من کە نمی توانستم نگاهم را از ماهیگیر بردارم، گفتم احساس می کنم گاهی وقتها ادامە بازی بخاطر عادت است و یا بخاطر خاطرەها، و یا کسانی کە هنوز باورت دارند، شاید هم بخاطر انسانها، و یا همە اینها با هم. او گفت البتە مهم است دنبال ندای وجدان افتادن. و این بار چنان مهربانانە بە رویم لبخند زد کە در وسط دریا برای اولین بار از تە دل وجود دوست را احساس کردم و بخودم گفتم کە نە، اگر دوستی همراهم می بود تە داستان چیز دیگری می شد،… بی گمان چیزی دیگر می شد.
بالاخرە بعد از هفتەهائی چند بە همان جائی رسیدیم کە او در آن طرفش در خانە سفیدی زندگی می کرد، و من این طرف آن. درست سر همان خط عابر پیادە در حالی کە چراغ ترافیک مرتب قرمز و زرد و سبز می شد، دست مرا ول کرد و خداحافظی کرد. من هم ازش سپاسگزاری کردم. هنگامی کە دور می شد گفت ممنون بخاطر تجربەای کە بە من بخشیدی و من هم داد زدم سپاس بخاطر تکرار زندگیم! و هنگامی کە بە این طرف خیابان رسیدم (این بار چراغ سبز را از دست ندادم)، برگشتم و بە خانە سفید نگاە کردم. و یادم افتاد کە خانە پدرم هم سفید بود، با سایەهای درونش کە من هر غروب هنگام برگشتن از بیرون، آنان را از حیاط می دیدم.
او کە بود؟ من با کی برگشتە بودم؟