به شهری در آمد با باروهای بلند و خانه های خشتی که درهای چوبی کوتاهی داشت. می دانست که خانه آن سوار در این شهر است. سواری که قرن ها پیش این شهر را برای یافتن تنها یک کلمه تَرک گفته بود؛ خانه در انتهای شهر، که اکثریت خانههای آن ویران شده بودند، قرار داشت. درب چوبی عظیم که به سختی گشوده می شد. حیاطی مملواز علف های هرز که تمامی خانه را در بر گرفته بود. هیچکس به این خانه نمی آمد حتی کودکان برای بازی.
در انتهای حیاط، تنها، زیر زمینی از خانه باقی مانده بود. با صدها کتاب که بسیاری از آن ها را موریانه ها طی سال ها جویده بودند. اما هنوز دنیائی کتاب در آن جابود. کتابهائی در باب رمل و اصطرلاب، در باب علم ریاضی، آئین کیمیا گری، شعرها، داستانها، سفر نامهها و کتابهای تاریخی که بیشتر آنها بر پوست نازک انسانها نوشته شده بود، که ترسناکترین کتابهای این کتابخانه اساطیری را تشکیل می دادند.
هر صفحه آنها را که می گشود بر وحشتش افزوده می شد. تمامی صفحات آن جنگ بود و مرگ! قحطی بود و طاعون! حکایت پادشاهان بود، تکیه زده بر تختهای طلائی و توده مردمی که دستی بر دهان ودستی بر چشم، زانو در برابر آنها زده بودند. مردمانی با کتف های سوراخ شده که پادشاهی طناب از آن ها گذرانده بود. تمامی این تاریخ پوشیده از ستمگری خادمان دین بود بر مردم، با خدائی جبار بر فراز سرآنان.
روزها و روزها جستجو کرد و سر انجام نخستین سفر نامه سواری که در جستجوی یک کلمه بود را یافت. سفر نامه ای کوچک اما عجیب؛ چندین صفحه که تمامی کلمات، مکان ها و زمانها در آن تکرار می شدند؛ چیزی جز تکرار نبود. هر کلمه ای که می خواند درون کلمهای دیگر بود، و کلمه دیگر درون کلمه ای دیگر؛ و نهایت، کلمهای که هربار تلاش کرد آن را به خواند، محو می شد؛ وباز به همان کلمه ای که شروع کرده بود برمیگشت.
مکان ها نیز چنین بودند؛ هر مکان بر روی مکانی دیگر ساخته شده بود؛ مکان تازهای نبود. زمان، تکرار لحظه ها بود، در عبوری دوار. مردمانی با چهرههای شبیه به هم که براین خانهها فرود می آمدند. در زمانی شناور که کودکان جوان می شدند، جوانها، پیر و پیران از خانهها خارج می شدند، تا باز در سیمای نوزادان بازگردند.
چرخه ای که همیشه در گردش بود؛ می رفتند و می آمدند. هیچ چیزی ثابت نبود. به یاد گفته سلیمان پیامبر افتاد که گفت:
“هیچ چیز تازه ای بر روی زمین نیست و هر چیز تازه، چیزی نیست جز نسیان”.
سفر نامه کوچک با این نوشته سوار خاتمه می یافت: “تقدیر من این بود که بارها و بارها به دنیا بیایم، و هر بار نیز در جستجوی معنای زندگی باشم! تا امروز که هزاران فرسنگ راه رفتهام؛ هزاران شهر دیدهام، و از میان میلیونها انسان شاد وغمگین عبور نموده ام؛ شاهد عشقها، جنگها، ویرانیها، و درخاک رفتن بسیار پادشاهان وقدرتمندان بودهام، هنوز نتوانسته ام زندگی را معنا کنم. شاید زندگی معنائی ندارد! سَیال و گذرا بودن زندگی، آن را از معنا تهی می سازد، و به اندازه تمام انسانها، معانی مختلف به آن می دهد، که هیچ کدام ثابت و واقعی نیستند. چه میزان این ثابت و جاودانه نبودن زندگی برای من که انسانها را قرن هاست می بینم، آرام بخش است”.
از زیر زمین نیمه ویران بیرون آمد. چگونه میتوانست رد پای اسب سواری را که هزاران سال پیش از این دروازه بیرون آمده و به جستجوی یک کلمه رفته بود، بگیرد. می دانست این کلمه وجود دارد، اما درون میلیونها کلمه پنهان شده و هنوز سوار در جستجوی آن کلمهای است که “شاه کلید” حیات بود. می دانست که به هر حال سوار تا انتهای این کوچه رفته واز تنها دروازه شهر خارج شده است.
غروب بود به دروازه شهر رسید. دروازهبان در حال بستن دروازه بود؛ از میان دروازه نیمهباز، خود را به خارج دروازه کشید. دشتی دید که تا انتهای افق کشیده شده است، با جمعیتی انبوه که برخی چابک، و برخی خسته و سردرگریبان، به سوی افق در حرکت بودند. تعدادی در سکوت، تعدادی در جدال لفظی با یکدیگر:
” سوار از این راه رفته است، من یقین دارم!”
“نه! از آن راه؛ چرا که در کتاب مقدس بشارت این راه داده شده!”
او می داند که راهی در کار نیست. کلمه همان جا است؛ در همان دشت گسترده شده تا لایتناهی! در میان میلیونها مردم، و سوار نیز در میان آنان.