تنظیم و ترجمە: پروین همتی
در جوامع اروپایی و از جمله در آلمان، مددکاران اجتماعی و دیگر پرسنلی که در کمپهای پناهندگی کار میکنند، حکم حلقهی ارتباطی پناهجویان با جامعه و سیستم اداری را دارند. گاهاً پناهجویان با توجه به عدم آشناییشان با سیستم اداری و زبان کشور میزبان، برای این مددکاران قدرتی فراقانونی قائل میشوند و بد و خوب روند کارشان را به پای آنان مینویسند. و این تلقی، کار را برای این دسته از مددکاران مشکل و حتی گاهی خطرناک هم میکند. معمولاً مددکاران زن، به خصوص نزد زنان پناهجو، جایگاهی ویژه پیدا میکنند و اگر تصادفاً همزبان باشند، امین و همدرد خصوصیترین مسائل و مشکلاتشان هم میشوند.
از دوستی که حدود ۲۵ سال به عنوان مددکار اجتماعی، در کمپهای پناهندگی یار و همراه پناهجویانی که “شانس” رسیدن به خاک آلمان را داشتهاند، بوده، خواستیم که از تجربیات خودش برایمان بگوید. او به عنوان نمونه سرنوشت دو زن از دو قارهی مختلف -آسیا و آفریقا- را انتخاب کرد و از آنان نوشت.
سرنوشت این دو زن که در میهن خود رنج بسیار برده و در جستوجوی عدالتی که در کشورشان از آنها دریغ شده، به آلمان آمدهاند، تنها نمونهای از سرنوشت صدهاهزار زن جوانی است که رنج مهاجرت را بر جان میخرند و به اروپا میآیند. انتخاب این دو نمونه تصادفی نیست. چرا که امروز زنان مهاجر زیادی، مشابه مشکلات این دو زن جوان را در سراسر جهان بر دوش میکشند.
در یک مورد، با زنی روبرو هستیم که در ۱۷سالگی، در دههی ۶۰ در ایران دستگیر و زندانی شده و در حالی که از آسیبهای ناشی از زندان و شکنجه رنج میبرده، به آلمان فرار کرده است. اما در اینجا هم سالها سرگردانی کشیده و تنها “تحمل شده” و در حالی که تمام این سالها از امکان معالجهای سیستماتیک محروم مانده، امروز در آغاز دههی چهل زندگیاش افسرده و درهم شکسته به حال خود رها شده و میگوید: «دیگر برای من خیلی دیر است»!
نمونهی دوم، از تحقیری میگوید که در حق یک زن جوان رنگینپوست روا میشود. زن جوانی که با پذیرفتن خطر جانی، رنج سفر به آلمان را بر خود هموار کرده و در اینجا در کنار انسانهای خوبی که به کمکش آمدهاند، با فرهنگ دیگری هم روبرو شده که او را به خاطر رنگ پوستش، نژادش و فرهنگ متفاوتش، تحقیر میکند و شایستهی خوشبخت شدنش نمیداند. و از سوی دیگر با سیستمی روبروست که حق استفاده از امکانات آموزشی و بازار کار را از یک جوان ۲۵ ساله دریغ میکند.
سیما
در آغاز دههی چهل زندگی است، با قدی بلند و حداقل ۲۰ کیلو اضافه وزن. حالت چهره و چشمهای سبزش نشان از آن دارد که زمانی زنی زیبا بوده است. هرگز مستقیم به چشمهایت نگاه نمیکند. به جای آن، یا با دکمهی ژاکت و یا با انگشتانش بازی میکند. اعتماد به نفسش را خیلی پیش از این، در زندانهای ایران از دست داده است.
زمانی که تنها ۱۷ سالش بود، به مدت سه سال زندانی شد! تمایلی به صحبت در مورد سالهای زندگیاش در زندان ندارد و وقتی هم اشارهای به آن دوران میکند، بدترین قسمتاش را نزد خود نگه میدارد. او با خواهر بزرگترش دستگیر شد. آنها را به دو سلول جداگانه فرستادند. پس از مدتی، مادرشان هم دستگیر و به زندان آورده شد. او میبایست از دوستان دخترانش و نوع فعالیتهایشان اطلاعات بدهد. سیما در زندان فریادهای زنانی را که از سلولها بیرون برده میشدند و مدتی بعد با پیکرهای زخمی و درهم کوفته برگردانده میشدند، میشنید. او فریادهای مادر و خواهر بزرگتر را هم شنیده است. خود او هم شکنجه شده. آیا مورد آزار جنسی هم قرار گرفته؟! سیما بعد از سه سال زندان و یکبار اقدام تقریباً موفق به خودکشی، درهم شکسته و تحقیر شده آزاد شد. اما آرزوی همیشگیاش برای ادامهی تحصیل در دانشگاه را نتوانست متحقق کند. چند سالی گذشت تا بقیهی خانواده هم آزاد شدند، اما همچنان تحت نظر بودند و مانند همهی آزادشدگان دیگر، میبایست به طور مرتب خود را معرفی میکردند. آنها تصمیم به فرار از کشور گرفتند و بالاخره بعد از چند سال، با فروش خانه و زمین و… و تحمل هزینهی زیادی، توانستند از ایران فرار کنند و به آلمان بیایند.
سیما الان ۱۵ سال است که در آلمان در نزدیکی مادر و خواهر و برادرش زندگی میکند. تقاضای پناهندگی همهی اعضای خانواده، به جز او، پذیرفته شده است. سیما در دادگاه پذیرش پناهندگی نتوانسته بود به طور روشن توضیح بدهد که چه اتفاقی برایش افتاده است. به جای اینکه گریه کند، از فرط یأس و ناامیدی، دست به خندههای هیستریک میزده است. با این وجود، هیچ روانکاوی را هم برای مشورت و رسیدگی به وضعیت او، فرانخواندند. بالاخره بعد از چند سال سرگردانی و زندگی در کمپ پناهندگی، به او اجازهی اقامت داده شد و خوشبختانه خیلی سریع، توانست آپارتمانی را اجاره کند. دلش میخواهد تنها زندگی کند، اما در عین حال رابطهی تنگاتنگی با خانواده دارد.
اما سیما وقت خود را چگونه میگذارند؟ تمام روز در تخت میماند، میگوید که تمام بدنش درد میکند. به جز آن، اغلب در حال مراجعه به این پزشک و آن پزشک و از جمله روانکاو و روانپزشکهای مختلف است. داروهای بسیاری، از جمله داروهای اعصاب مصرف میکند. اما امکان یک رواندرمانی سیستماتیک برای التیام ضربهی روحی شدید وارد بر او در زندان (تراما) و آسیبهای ناشی از آن، تا به حال در اختیارش قرار گرفته نشده است.
با وجود اینکه ۱۵ سال است در آلمان زندگی میکند و دورههای مختلف زبان آلمانی را گذارنده است، زبان آلمانیاش بسیار ضعیف است. میگوید که تمرکز حواس ندارد و همه چیز را فراموش میکند. میگوید: «همه چیز دیگر برای من دیر شده است. دیگر خیلی دیر است»!
مرسی
مرسی در میانهی بیست سالگی است. بسیار لاغر و در خود فرو رفته است. تقریباً هیچوقت لبخند نمیزند. او هم مانند سیما در زندان بوده، اما در قارهی دیگری. زمانی که او امتحانهای نهایی سال آخر دبیرستان را تمام میکند، خبر میرسد که قرار است امتحانات نهایی باطل اعلام شود. کار به اعتراض و تظاهرات میکشد. جرم او نیز شرکت در یکی از همین تظاهراتها بوده. پلیس با خشونت به تجمع معترضین حمله میکند. عدهی زیادی زخمی و حتی کشته میشوند و بسیاری هم دستگیر و روانهی زندان میشوند. مرسی که زخمی شده بود، دستگیر و زندانی میشود. پدرش که فرد بانفوذی است، موفق میشود با دادن رشوه، او را از زندان آزاد کند. فرارش هم سازماندهی شده و طی یک ادیسهی خطرناک قادر میشود به آلمان برسد. اما تقاضای پناهندگیاش در آلمان رد شد. با این وجود، به کمک یک مددکار اجتماعی نزد یک روانکاو خوب فرستاده شد و بعد از گذراندن یک دورهی طولانی تراپی، از زندان گفت و از اینکه بارها توسط کادر زندان به او تجاوز شده است. بعد از آن بود که به کمک مددکاران اجتماعی و وکلای مجرب، تقاضای “حق اقامت ویژه به خاطر جنسیت” را پر کرده و منتظر پاسخ شد.
از این تاریخ، در یک کمپ پناهندگی مخصوص خانوادهها و زنان زندگی میکند. میگوید که او به عنوان یک زن رنگینپوست تنها، نه فقط از سوی همسایگانش در کمپ، بلکه از طرف مسئول کمپی که خود نیز یک زن است، آزار میبیند. او را زیر نظر میگیرند و اگر دوستی به دیدنش برود، مردان دیگر کمپ به او به چشم یک بیبندوبار نگاه میکنند و مزاحمش میشوند. شکایت به مسئول کمپ هم هیچ فایدهای ندارد. دستشویی و توالتهای کمپ در زیرزمین قرار گرفتهاند و مرسی، به خصوص شبها از رفتن به آنجا وحشت دارد. هنگام دوش گرفتن هم احساس ناامنی میکند.
مرسی خیلی دلش میخواهد آلمانی یاد بگیرد. اما او اجازه دارد تنها یک بار در هفته، در یک کلاس دوساعتهی آموزش زبان آلمانی شرکت کند. به عنوان پناهجو، حق شرکت در کلاسهای مخصوص مهاجرین (اینتگراسیون) را ندارد.
با این وجود، مرسی خوشحال است که اجازه دارد در کشوری آزاد زندگی کند. یک سال پیش، در حین انجام “کار داوطلبانه”، با جوانی آشنا شد. هردو از هم خوششان آمد و با هم دوست شدند. اما بعد از مدتی احساس کرد که رفتار دوستش تغییر کرده و وقتی علتش را از او پرسید، متوجه شد که مسئول کمپ به دوستش گفته که مرسی با مردهای دیگر ارتباط دارد و او (دوست پسرش) بهتر است از دوستی با مرسی پرهیز کند. بعد از گفتوگوهای طولانی، سوءتفاهم برطرف شد و رابطهی مرسی و دوستش به حالت عادی بازگشت. در حال حاضر آنها نامزد کردهاند و قرار است بعد از گذراندن مراحل اداری، با هم ازدواج کنند. حتی از سوی ادارهی خارجیها به مرسی اجازه داده شده که آخر هفتهها به دیدن نامزدش در ایالت دیگر برود (پناهجویان آلمان حق ندارند، یک محدودهی معین اداری را ترک کنند).
این سرنوشت دو زن است که به آلمان پناه آوردهاند. آنها به خاطر نقض حقوق سیاسی و یا شهروندیشان، کشورهایشان را ترک کرده و جزو “خوشبختهایی” هستند که موفق شدهاند به خاک اروپا برسند. اما در سرزمین موعود هم، عدالتی که آرزویش را دارند، همیشه نصیبشان نشده است.
اسکان دادن پناهجویان در کمپهایی که گاهاً از سوی کادرهای ناکارآمد اداره میشود، اجبار به ماندن در یک حوزهی اداری معین (Residenzpflicht)، کمبود امکانات پزشکی و رواندرمانی، محدودیت دسترسی به آموزش و بازار کار، نمونههایی از مشکلات سیاست پناهندگی در کشور ماست و به طور ویژه، زنان پناهجو از این کمبودها در رنج هستند.
zum internationalen Frauentag
Ein Beitrag zur Lage der Flüchtlingsfrauen
am Beispiel der Schicksale zweier Frauen
Sima:
Sie ist Anfang vierzig, groß und hat mindestens 20 Kilo Übergewicht. Ihre Gesichtszüge und ihre grünen Augen verraten, dass sie als junge Frau schön war. Wenn sie dich anschaut, blickt sie nicht in deine Augen. Stattdessen spielt sie mit einem Knopf ihrer Jacke, mit ihren Fingern. Das Selbstbewusstsein hat sie schon längst in den Gefängnissen Irans verloren.
Als sie gerade 17 war, wurde sie eingesperrt, für drei Jahren! Nicht gerne spricht sie über diese Zeit. Wenn sie etwas darüber berichtet, behält sie das Schlimmste für sich.
Sie ist mit ihrer älteren Schwester verhaftet worden. Sie wurden getrennt in zwei Zellen mit vielen anderen Frauen und Mädchen gesteckt. Später wurde auch die Mutter verhaftet. Sie sollte berichten, welche Freundinnen ihrer Töchter hatten, wie aktiv sie waren und mit welchen Aufgaben betraut. Sie hörte die Schreie der Frauen, die von den Zellen geholt wurden und mit geschundenen Körpern wieder zurückkamen. Sie hörte auch die Schreie der Mutter und der Schwester. Sie selbst wurde auch gefoltert, ob sie sexuell missbraucht wurde? Nach drei Jahren Gefängnis und nach einem „fast“ gelungenen Selbstmordversuch, wurde sie gebrochen und gedemütigt entlassen. Ihre Pläne zu studieren konnte sie nicht mehr verwirklichen.
Es dauerte einige Jahre bis der Rest der Familie auch draußen war. Weiterhin standen sie jedoch unter Beobachtung. Wie alle anderen Entlassenen mussten sie sich auch bei den zuständigen Stellen melden. Unter diesen Umständen und wegen der hohen Kosten (ein Haus, ein Grundstück usw. mussten verkauft werden) dauerte es noch ein paar Jahre, bis ihnen die Flucht gelang.
Sie lebt jetzt seit über 15 Jahren in Deutschland in der Nähe der Mutter und den Geschwistern. Die anderen haben politisches Asyl bekommen. Sie nicht, da sie bei ihrer Anhörung, beim Gericht nicht plausibel darlegen konnte, was ihr passiert war. Statt zu weinen lachte sie hysterisch, aus Verzweiflung. Kein Psychologe wurde herangezogen. Inzwischen hat sie jedoch eine feste Aufenthaltserlaubnis. Zum Glück bekam sie dann schnell eine Wohnung.
Sie will alleine wohnen, hält aber enge Kontakte zur Familie. Was tut sie die ganze Zeit? Meistens liegt sie im Bett. Sie hat im ganzen Körper Schmerzen. Ansonsten besucht sie oft verschiedene Ärzte, auch Psychologen. Sie bekommt eine Menge Medikamente, auch Psychopharmaka. Eine Therapie wegen ihres Traumas hat sie nicht bekommen. Sie hat diverse Deutschkurse besucht, ihre Deutschkenntnisse sind sehr gering. Sie sagt, sie kann sich nicht konzentrieren und vergisst wieder alles. Es ist alles zu spät für sie, sagt sie!
Mercy:
Sie ist Mitte zwanzig, sehr dünn, verschlossen und lächelt fast nie. Sie war auch wie Sima in einem Gefängnis, im anderen Kontinent. Als sie ihr Abitur machte, wurde bekannt, dass in diesem Jahr die Abi-Prüfung nicht anerkannt wurde. Es kam zu Protesten und Demonstrationen. Ihr Vergehen war, mit vielen anderen Abiturienten an einer der Demonstrationen teilgenommen zu haben. Die Polizei beendete gewaltsam die Demo. Es gab viele Verletzte, sogar Tote und Inhaftierte. Sie wurde verletzt und in einer Zelle gesteckt. Da ihr Vater einflussreich war, gelang es ihm sie mit Bestechungsgeldern frei zu bekommen. Ihre Flucht wurde organisiert und es gelang ihr nach einer lebensbedrohlichen Odyssee nach Deutschland zu kommen. Ihr Asylantrag wurde abgelehnt. Mit Hilfe einer Sozialarbeiterin bekam sie jedoch eine adäquate psychologische Therapie vermittelt. Erst nach einer langen Therapie gelang es ihr darüber zu erzählen, dass sie im Gefängnis mehrmals von den Diensthabenden vergewaltigt wurde. Es wurden Gutachten gestellt und ein Anwalt herangezogen, der aus geschlechtsspezifischen Gründen ein Bleiberecht beantragte.
Seit dieser Zeit wohnt sie in einer Asylbewerberunterkunft für Familie und Frauen. Sie erzählt, dass sie als eine allein stehende junge schwarze Frau nicht nur von vielen Mitbewohnern, sondern auch von der Heimleiterin schlecht behandelt wird. Sie wird beobachtet, wenn sie mal einen Freund zu Besuch hat. Dann wird sie von anderen Männern als Freiwild angesehen und belästigt. Die Beschwerde bei der Heimleiterin bringt auch nichts. Sie behandelt sie auch nicht respektvoll. Die Sanitätsanlagen befinden sich im Keller. Besonders nachts traut sie sich nicht auf die Toilette zu gehen. Beim Duschen fühlt sie sich auch nicht wohl. Sie möchte gerne Deutsch lernen und besucht einmal in der Woche einen zweistündigen Deutschkurs. Zu den Integrationskursen hat sie als Asylsuchende keinen Zugang.
Sie ist jedoch froh in Freiheit leben zu können. Vor einem Jahr hat sie beim Verrichten ihrer gemeinnützigen Arbeit einen jungen Mann kennen gelernt. Sie haben sich verliebt. Sie merkte nach einiger Zeit, dass ihr Freund sich anders verhält als sonst. Sie wollte den Grund wissen und erfuhr, dass die Heimleiterin ihm erzählt hatte, dass sie viele Männerbesuche habe und er solle sich vor ihr in Acht nehmen.
Erst nach langen Gesprächen hat sich ihre Beziehung wieder normalisiert. Inzwischen sind sie verlobt und alle Formalitäten sind erledigt um zu heiraten. Sie bekommt sogar von der Ausländerbehörde die Erlaubnis erteilt, an den Wochenenden zu ihrem Verlobten zu fahren, der in einem andern Bundesland lebt. Es besteht nämlich eine Residenzpflicht für die Flüchtlinge.
Es sind zwei Schicksale zweier Frauen, die in Deutschland Zuflucht gefunden haben. Sie haben wegen der Verletzung ihrer politischen und bürgerlichen Rechten ihre Heimatländer verlassen. Sie gehören zu den Glücklichen, die es geschafft haben, die Festung Europa zu durchbrechen. Jedoch erfahren sie auch im gelobten Land nicht immer die Gerechtigkeit, die sie sich wünschen.
Die Unterbringung in Heimen mit teilweise nichtausgebildetem Personal, Vollverpflegung, Residenzpflicht, mangelnde medizinische und psychologische Versorgung, eingeschränkter Zugang zur Bildung und zum Arbeitsmarkt, sind einige der Schwachpunkte unserer Asylpolitik. Frauen leiden besonders darunter!