در سوگ حلاجهای زمانه
چهل روز از به دار کشیدن دو جوان معترض گذشته است. این سربداران جوان خواستهای جز یک زنگی آزاد و به دور از فقر و خفقان نداشتند. دو جان بهلبرسیده از فشارهای گزمگان ولایت که فریاد «اناالحق» بر کشیدند و جان شیرین خود را در این راه هزینه کردند. بانگ «اناالحق» آنها در شب چهلمین روز پرکشیدن آنها با شعار «مرگ بر دیکتاتور» در چند نقطهٔ تهران، از جمله تهرانپارس، و شهرهای اراک، اصفهان، مشهد، قزوین و نجفآباد پژواک یافت و بار دیگر طنینانداز شد و به دیکتاتور یادآوری کرد که این آغاز عزیمت به ایستگاه پایانی خلافت است.
وه چه با شکوه است خیزش انقلابی این نسل بهپاخاسته؛ نسلی که دیوار خفقان و سرکوب نظام حاکم، با همه جبروت و ستونهای درهمتنیدهٔ آن را با هم نشانه رفته است. این خیل برخاسته گویی از سلالهٔ حلاج است که فریاد «اناالحق*» (ما خدا هستیم و حق هستیم) را سر داده است، مرگ را به تمسخر گرفته، شاد و سرمست از بادهٔ عشق به آزادی سرودخوان و به قول مولانا بانگ سرداده است که:
حلاجوشانیم که از دار نترسیم
مجنونصفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم!
بُنمایهٔ این همه نیرو، باور و عشق به آزادی کجاست؟ مگر این همان نسلی نیست که قرار بود کیان ولایت را پاسدار باشد و با سرود «سلام فرمانده» بر لب، تداومبخش شکوه و عظمت اسلام فقاهتی قرن پانزدهم باشد؟ اینک ما شاهد هستیم که به حق »این نسل غیور جا مانده» نشان میدهد که به جای آنکه پاسدار حرصوولع مالاندوزی سران و سرداران ولایتمدار و انگلزادگان باشد، مانند منصور حلاج سودای زانو زدن بر بارگاه خلافت عباسی زمان را ندارد.
امّا حلاج که بود و اینان کیاند و چه وجه مشترکی دارند؟
گویند حلاج هنوز جوان بود که خود به مقام بزرگان عرفان و مبارزان قرمطی درآمد و خود پیر و مرشد شد. او قرمطی بود که پیامآور پایان امامت بود. اگر او قلندری بود که پس از دو قرن بر علیه سلطهٔ جباران زمان، خلفای عباسی قد علم کرد، این سربداران دلاور جوان امروز، شیرزنان و مردانی هستند که در مقابل سلطهٔ ستمکار خلیفه و فقیه دوم بیرق برافراشتهاند. این دلاوران را، مانند حلاج، به درستی باید رهروان فلسفه و اندیشههای تابناک ایرانی به شمار آورد که دینمدارن آن روزگار و به ویژه خلفای عباسی و نیز خلیفهٔ امروز، او را و اینان را نیز، ملحد و قرمطی و زندیق نامیدند و به دار کشیدند و از میان برداشتند. «فرماندهٔ» امروز نیز از شنیدن فریاد «اناالحق» اینان درمانده شده. اگر خلیفهٔ عباسی حلاج را دست و پا برید و خون او را جاری کرد، گزمگان امروز ولایت نیز جوانان ما را یا «خودکشی» کردن و یا در خیابان و کوی و برزن به گلوله بستند و میبندند، به دادگاه میبرند و به دار میکشند. فریاد «اناالحق» حلاج خاموش نشد. اینگونه که فریاد این نسل «غیور جا مانده» دلاور خاموششدنی نیست.
«حلاج در دادخواهی خود ابتدا به قیام حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی بر علیه خلافت عباسیان در نزدیکی بصره پیوست». همان خلفای حق ناشناسی که به همت و شجاعت مردم ایران، مانند خلفای حاکم کنونی، به منبر و بارگاه خلافت دست یافتند. جوانان ایرانزمین نیز امروز به قیام به زنجیر کشیدهشدگان بر ضد خلافت ولی فقیه که خلافت خود را مدیون همین مردم است، پیوستند و خود طلایهدار و در مقام پیشگام آن قرار گرفتهاند. اینان دختران و پسرانی از جنس و جنم کار و محرومیت و زاده در آن هستند.
حلاج خود را در وحدت با حق و وصول به معرفت حق تعریف کرد و چه قرینهٔ زیبا و معناداری است، چرا که این دلاوران نیز امروز چنین میکنند.
دعوی حلاج کلامی عاشقانه بود، و پیام این نسل نیز اوج رسیدن به معراج عشق و زندگی و آزادی است. در ادبیات فارسی اصطلاح «حلاجوشان» آوایی ادبی یافته که معنای آن چنین است: «فردی که بیپروا از عواقب عقیدهاش، آنچه بدان باور داشت، کرد، تا آنجا که سر در پای بیباکی باخت». حافظ در بارهٔ این نماد عشقورزی چنین میسراید:
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
این نسل نیز که قرار بود در مکتب و دستگاه آموزشی خلیفهٔ زمان درس و رفتار اسلام فقاهتی را فراگیرد، همان راهی را رفت که حلاج پیمود. در نوباوگی کشتارها و تحقیر آبان ۹۶ و دی ماه ۹۸ را با چشمانی خونبار شاهد بود. در همان اهواز و دیگر نقاط کشور و مانند حلاج که پس از قیام بردگان زنگی در اهواز خُرقه صوفیانه از سر برکشید و بر خاک انداخت و به بغداد درآمد و مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فراخواند، اینان نیز با دیدن آن همه ستم و بیداد با قتل دولتی مهسا سر برآوردند. این رویکرد بهگونهای افسانهای شباهت به سرگذشت حلاج دارد. نسلی که شاهد پایمال شدن همهٔ حقوق اولیهٔ زندگی خود بود، دیده و شنیده بود که چگونه برادران و خواهران خود را که با شعار «رأی من کو» دادخواهی کردند، به گلوله بستند، نیزارهای خونین ماهشهر و پژواک نفیر جانگداز گلولههای دوشکا و دیگر سلاحهای سنگین جنگی را که سینههای مردم معترض بیدفاع را نشانه رفتند، در خاطر داشت. نعرههای تحقیرآمیز «سلام فرمانده» در گوشهای جوان آنها به نفرتی نهفته که مضمون آن «تنفر از فرماندهٔ درمانده» بود، تبدیل شد.
حلاج برای سومین بار به حج رفت و پس از آن فریاد «اناالحق» سر داد. این نسل نیز پس از آن نیزارهای خونین ۹۸ زخمی و خشمگین فریاد خود را به سقّز و سنندج و دانشگاههای تهران و شیراز، و زاهدان در بلوچستان فراموششده و مصیبتکشیده رساند. ترجمان فریاد «اناالحق» او که نماد عشق و حقانیت هستی انسان بود، با شعار «زن، زندگی، آزادی» به روز شد. وه که چه زود فراگیر شد و نوباوگان مکتب ظلم، خُرقه ذلّت که تبلور آن در حجاب اجباری و تبعیض بود را از سر گرفتند و گیسوان مواج خود را به نسیم فرحبخش آزادی سپردند. فریاد این نسل چون روح و شبحی حلاجوش در میان انبوه تحقیرشدگان به حرکت درآمد. فریاد این نسل از خاکستر آرزوهای سوخته نسل پیشین خود برخاست و بارور شد. از کوی و برزنی به کوی و برزنی گشت و کولهبار تاریخی خود را که نشان از ابومسلم و بابک و ستارخان و باقرخان و آن پیر احمدآباد و انوشهٔ سرباز و احمدزاده و پویان و جزنی و گلسرخی و کرامت دانشیان … داشت را گشود و ندا سر داد: «اناالحق!»، «زن، زندگی، آزادی!». این خُرقهٔ جهل و تزویر و تقوای این دینمداران برکنید، و عشق و انسانیت و زندگی را پاس دارید.
اگر حلاج با پیام خود موجب شد که بسیاری از مردم به او روی بیاورند، این نسل حلاج زمانهٔ ما نیز با پیام به حق خود، انگیزهای شده است که فریاد عشق و انسانیت و رهایی به گوش جهانیان برسد و به بیرق امید «زن، زندگی، آزادی» تبدیل گردد. این بانگ به همانگونه نیز هلهلهای در میان مردم کشور و پارهای از کشورهای جهان برپا کرده و وحشتی در بارگاه خلیفه در افکنده است. روایت ازخودگذشتگی این نسل بپاخاسته بهگونهای باورنکردنی قرینهای از سرگذشت حلاج است.
گویند آن هنگام که مُنادی در کوی و برزن فریاد میکشید که حلاج را به دار خواهند کشید، حلقهٔ صوفیان که مدافع وضع موجود بودند، پراکنده شد. صدای مُنادی هم دور و دورتر شد. امّا از پشت دیوار مسجد بانگ کودکی بهگوش میرسید که میخواند: «یاران مرا بکُشید. حیات برای من مرگ است. مرگ برایم حیات است …». مگر سرنوشت غمبار کودک نوباوه، کیان، چنین نیست؟
«آن روز که حلاج را دستبسته و در حالی که زنجیر گران برگردن داشت در بابالطاق به پای دار آوردند، هیچ نشان ترس، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد. درویشی در پای دار نزد حلاج آمد از او پرسید که عشق چیست؟» منصور حلاج پاسخ داد: «امروز، فردا و پس فردا بینی!» آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است. پس در راه که میرفت میخرامید، دستاندازان و عیّاروار میرفت با سیزده بند گران. گفتند: «این خرامیدن چیست؟» گفت: «زیرا به قربانگاه میروم». چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند این چیست؟ گفت: «معراج مردان سر دار است». پس دست او را جدا کردند، خندهای زد! گفتند: «خنده چیست؟» حلاج گفت: «دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در میکشد، قطع کند!» پس پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد و گفت: «بدین پای سفر خاکی میکردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببُرید.»
پس او دست بریدهٔ خونآلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خونآلود کرد. گفتند: «چرا کردی؟» گفت: “چون خون بسیار از من برفت و میدانم که رویم زرد شده است؛ شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخروی باشم که گلگونهٔ (سرخاب) مردان خون ایشان است!!» از او پرسیدند: «اگر روی به خون سرخ کرد، چرا ساعد را خون آلودی؟» گفت: «وضو سازم». گفتند چه وضو؟ گفت: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن الآن به خون است». پس چشمان او درآوردند. قیامتی از خلق برآمد، بعضی گریستند و بعضی سنگ میانداختند. پس گوش و بینی او را بریدند و با شعر گفت:
در سراسر زمین جای آرام میجُستم؛
ولی برای من، در زمین؛ جای آرامی نیست،
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن، تلخ و شیرین بود، گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم، ولی مرا برده کردند.
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم.
آخرین سخن آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای منعم (غنی، توانگر) همان بس که توانگری او را به مقام خویش یکه کرده است!! به نقطهای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد. در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام شمشیر جلاد، ابوالحارث، سیاف خلیفه (قصاب، شمشیر زن) سرش را از تن فرو افکند.
صدای فریاد از جماعت برخاست. شبلی (صوفی اعظم در قرن سوم هجری) خروش برداشت و جامهاش را چاک زد. یک صوفی دیگر از شدت بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد.
خواهر حلاج – حنونه – با سروموی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانهوار ایستاده بود، نه فریاد میکرد و نه اشک میریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمیپوشاند؛ زن به سرش فریاد کشید که:
«من در اینجا مردی نمیبینم. در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است»
صدای حمد ـ پسر حلاج ـ برخاست:
«نیم مرد، کدام است؟ مرد از آن کس که تا پای جان بر سر حرف خود، ایستاد. تمامتر میتواند بود؟»
به قول حافظ که در باب منصور حلاج فرمود:
«آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.
بعد از کشتار حلاجان زمانهٔ ما، این منادیان آزادی را دسته دسته احضار کردهاند و به آنها امر کردهاند که پیام «اناالحق»، «زن، زندگی، آزادی» را به جایی نبرند و سکوت کنند. بیم آن دارند که هنوز بیشمار کسان باشند که این پیام را درک نکرده باشند و به راستی راز نهفته در این فریاد «اناالحق» این نسل برآمده پی نبرده باشند. غافل از اینکه شعار این دلاورجوانان حتی از پشت میلههای زندان از گلوی شیرزنان بندی نرگس محمدی، سپیده قلیان، … بهگوش خلقالله رسید و در جهان پراکنده شد. شفیعی کدکنی در شعری خطاب به منصور حلاج و به درستی گویی به این نسل پیام میدهد:
«در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ «اناالحق»
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست؛
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند؟»
آری امروز نیز چنین است. خلیفهٔ زمان از مردهٔ این دلاوران نیز در هراس است. فرمان میدهد که اجساد شکنجهشدهٔ آنها را بربایند و شبانه در گورهای بینامونشان مدفون میکنند که مبادا سرود سرخ «اناالحق» آنها به گوش کودکان در خیابانهای پشت شکنجهگاهها و نوزادان در گهوارهٔ مادران داغدار برسد. «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند»، همانگونه که بر بانگ حلاج رفت. شبح بانگ «زن، زندگی، آزادی» تهمتنی است که از اسارتگاه ستم خود را رهانیده است و پایکوبان و رقصان کشور را درنوردیده و از مرزهای جغرافیایی این سرزمین بلاکشیده نیز گذشته و نوازشگر گوش هزاران جان شیفته در جهان شده است. خلیفه، این شحنهٔ پیر، از مردهٔ اینها نیز در هراس است و با ممنوع کردن هرگونه مراسم و یادبودی در اندیشهٔ بهفراموشی سپردن یاد آنهاست. غافل از این که نام و آرمان این دلاوران حلاجوش تا پایان زندگی لرزه بر اندام دینمداران حاکم دنیاپرست و گزمههای رنگارنگ آن خواهد افکند. اینان تنها بهخاطر بیان «اناالحق»، «زن، زندگی، آزادی»، این نگرش انسانی، بالای دار رفتند. نگاهی که نوانسانی است و هر آنچه را که شایسته انسان است، در خود نهفته دارد. اینان همانگونه که مولانا در مثنوی خود بارها فریاد میزند:
«حلاج اشارتگو از خلق به دار آمد
و ز تندی اسرارم حلاج زند دارم»
آری گزمههای ستون نیروهای امنیتی خلیفهٔ عباسی زمان در ملاء حواریون خلیفه، مجیدرضا رهنورد و محمد حسینی را بالای چوبهٔ دار بردند، امّا گفتهها و کشفالااسرار یکی از این حلاجان زمانه در مقابل گزمگان با دستها و چشمان بسته پیام خود را به گوش جهانیان رساند که بقولی «عمامهٔ کل جهان اسلام را پراند». میبَرنداش که اعداماش کنند، او به خبرنگار دستگاه امنیتی میگوید:
«وصیّت کردم کجا خاکم کنند. قرآن نخوانند، نماز هم نخوانند. شادی کنند.»
آری این پیام حلاجوش جرقهٔ رنسانسی است که پردهٔ ریا و تزویر را از چهرهٔ خلافت عباسی زمان و خلیفهٔ آن که بهجز سیاهی و تباهی چیزی به ارمغان نیاورده است، کنار میزند و بهمن عظیم تحولخواهی را که در راه است نوید میدهد.
این بانگ «اناالحق» آمده است که جهان را از شبح سیاه این جنبش ارتجاعی معاصر، اسلام سیاسی، خلاص کند. آری ظلم و بیداد خلافت بار دیگر از ارادهٔ پولادین این حلاجوشان، مجیدرضا، محمد حسینی، ساریناها، نیکاها … شکست خورده است. این بهمن به راه افتاده و سر باز ایستادن ندارد. آمده است که تار و پود ایران را از اسارت اختاپوس ۱۴۰۰ ساله برهاند و به قرن بیستویکم بیاورد. این آغاز راه است. یادشان گرامی!
*اصطلاحی که بعدها به معنای «ما خدا هستیم» و یا به عبارتی ابراز وحدت ماهوی انسان با خدا تعبیر شده است.
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
۱۸ فوریه ۲۰۲۳
محمود شوشتری