آفتاب می سوزاند و آدمی می سوزد و آجر می سوزد و عرق خشک می شود و دست تاول می زند. اینجا که خاک مهربان نیست با آدمی. خشن است که زندگی چنین است در اینجا. بیغوله نیست. شهری است.از جاده ای که تهران را از ما دور می کند به سمت شرق می رویم. می رویم تا تهران را پشت سر بگذاریم و به خاک برسیم. در حاشیه جنوب شرقی، با گذر از دل کارخانه ها و تراکم انبوهی که انبار و تعمیرگاه و کارگاه و کارخانه های کوچک و بزرگ به وجود آورده رد می شویم. انبار و مغازه و تعمیرگاه و خیابان و ماشین و خاک و تپه های بی درخت از پیش چشم می گذرند. تصاویر بر زمینه خاک جان می گیرند. زیر آسمانی که جلوه ناآرامش، چشمان هر انسانی را خسته می کند. تصاویر جان می گیرند. از دل زمین برمی خیزند. دودکش ها از رنج آدمی اوج می گیرند و از دورها سر به آسمان می گشایند.
خاک بوی خاک می دهد، کودک بوی کودک، فقر بوی فقر. زیر آسمانی که جلوه ناآرامش انسان را به لرزه می اندازد. در حضور گرمایی کشنده و خاکی که برمی خیزد و در چشم دخترکان کارگر آرام می گیرد. به پاکدشت رسیده ایم. به خاتون آباد پاکدشت. جایی شبیه زمین. در پناه آفتاب خشن مرداد لعنتی، کوره های آجرپزی در منظر دید می نشینند. کارگران از دل گرمای کشنده برمی خیزند و جهان را می سازند. با دست هایی که آهک و گل در تمامی زخم هایش نفوذ کرده است.
گل نقش قالب ها می شود و بر زمین رج می زند. چشم ها همه به قالب هاست. دخترکان و مادران نیز کار گل می کنند. این فقر است که بر زمین رج می زند و جهان را می سازد. آجر به آجر. گل ورز می خورد. همه مشت می کوبند بر گل که لعنت بر پریشانی این بخت محتوم باد. اینان کارگرانند. و اینجا تهران نیست، حاشیه نیست، پاکدشت نیست، انتهای جهان است. آنانکه اینگونه در کار گل آجر می سازند آدمیانی از جنس انسان اند که بر خاک فخر نمی فروشند. با دست های تاول زده و چین های پریشانی بر چهره یادگار درد روزگار، مرد و زن، پدر و پسر، مادر و دختر. باد که می وزد، خاک بیابان برمی خیزد تا آخرین نشانه های زندگی در چشمان سبز دخترک را در پس مژه های پرغبار و اشک های خشکیده محو کند.
گرما از حد گذشته است اما ۱۰۰ کارگری که سال هاست در کار خاک و گل زندگی را در فاصله میان خاک و کوره های روبرو سپری می کنند، دست از کار نمی کشند. تقلای ماندن به آنها آموخته که اینچنین صبور باشند و آجر به آجر برهم بیفزایند تا از زندگی سهم بیشتری دریافت کنند. برای آنها و زندگی شان گرما و سرما معنا ندارد. هر یک کاری می کنند. یکی سرخ کش است و آن دیگری سقف کش. این کوره سوز است و آن خشت زن و دیگر انبارزن. همه فقیر. خانواده هایی که در اینجا زندگی می کنند و کار می کنند در پناه هیچ قانون حمایتی ای قرار ندارند.
– «ارباب می گوید من اینقدر می دهم، می خواهی کار کن، می خواهی نکن»
یک خشت زن بر اساس تعداد آجری که می زند پول می گیرد. هر هزار آجر بین هزار تا ۴ هزار تومان نرخ می خورد. برای قدیمی ها بیشتر و برای تازه کارها کمتر. زنی که پانزده سال از عمرش را در این کار سپری کرده می گوید: «اگه برسیم روزی ۴ تا ۵ هزارتا می زنیم. اما خیلی سخته، باید از ۴ صبح بیدار بشیم و تا ۸ شب کار کنی.» یوسف که یک ماه است از سردشت به اینجا آمده می گوید: «خانواده ها همه با هم می آن، زن و مرد و بچه ها، همه با هم کار می کنند.» این گفته برای لیلا دخترک ۱۴ ساله که گل را با سرانگشتان زخمی در قالب جای می دهد سخنی آشناست: «از بچگی این جوری کار کردم.» لیلا می گوید: «تابستونا می آییم اینجا، ۸ نفریم، از سردشت اومدیم، الآن ۱۲ ساله که این کارو انجام می دیم. خودم روزی ۲ تا ۳هزار آجر می زنم..» جلال که حوضچه های خاک و آب را در هم می ریزد و گل می سازد می گوید: «چهارشنبه ها فشار کار بیشتره من خودم باید چهار تا حوضچه را گل کنم تا هفته ای ۴۰ هزار تومان بگیرم.» جلال می گوید هفته ای ۴۰ هزار تومان می شود ماهی ۱۶۰ هزار تومان اما می دانی من با کدام دست ها ماهی ۱۶۰ هزار تومان درمی آرم؟» نه نمی دانیم تا جلال دست هایش را از دستکش درآورد و نشانمان دهد. تاول خورده، زخم انگشت هایش سهم خون و تاول و چرک شده.
– «من با این دست ها زندگی می کنم، برین به همه بگین.»
جلال در کنکور دانشگاه شرکت کرده و همه امیدواری اش به قبولی در دانشگاه است تا قبول شود و خلاص. خلاص از رنج تاول هایی که آزار می دهند. «ایمان» نیز در کنکور شرکت کرده است، ایمان چشم می دوزد به دوربین و می گوید: «این زندگی نیست که ما داریم، هیچ امکاناتی نداریم، الآن ۱۵ ساله که از سردشت می آیم اینجا این پول برکت نداره. اینجا آدم واسه خاطر کار، خدا رو هم فراموش می کنه…»
هیچ قراردادی بین کارفرما و کارگران تنظیم نشده است. همه چیز شفاهی رد و بدل می شود. کارفرما نرخی تعیین می کند و کارگر می پذیرد. بسیاری از کارگرها بیمه نیستند. تعداد محدودی از آنها دفترچه درمانی دارند.
تا حالا از اداره کار یا اداره بهداشت پاکدشت کسی اومده اینجا به وضعیت شما رسیدگی کنه؟
– هیچ کس. اینجا که قانون نداره، هیشکی هم نمی آد. نه از اداره کار نه از شورای صنفی نه از اداره بهداشت.
شهرام ۲۲ ساله می گوید: «روزی نیست که یکی از ما مریض نشه. یا دست و پامون درد می گیره یا تب می کنیم و می افتیم. وقتی هم که می ریم دکتر یه قرص مسکن می ده و می گه که اینو بخور تا خوب بشی.»
اینجا خاتون آباد است. خاتون آباد پاکدشت. با کوره های آجرپزی اش. با گرمای کشنده کوره هایش. وقتی کوره خاموش می شود، کارگران برای خارج کردن آجر از داخل کوره ساعت های بیشماری در آن گرمای کشنده سپری می کنند.
– «کارگرهای کوره، شب ها کار می کنند. از ۹ و ۱۰ شب تا ۶ و ۷ صبح. گاهی وقت ها کار تا ۲ بعدازظهر هم طول می کشه تو تمام این مدت باید گرما را تحمل کرد.»
آنها هر سال از مناطق مختلف کشور روانه این منطقه می شوند. از کردستان و آذربایجان غربی تا شمال خراسان. چند ماه در این کارخانه ها بدون داشتن کمترین امکانات و کمترین حمایتی. بدون قرارداد، در مکانی بدون هر گونه نظارت. کارفرما همه چیز را تعیین می کند. «هزار آجر بزن و ۳ هزار تومان بگیر.» پول یا هفتگی پرداخت می شود یا در پایان چند ماه کار. کارگران در اتاق هایی ۵ متری روزگار می گذرانند. بدون هیچ امکاناتی. در هر اتاق ۷ کارگر سکونت دارد.
– «اگه شانس بیاوریم و بعضی از کارگرها داخل شهر خونه بگیرند، شبها تعدادمون کمتر می شه، اگه نه که باید ۷ نفری در یک اتاق ۵ متری بخوابیم.»
با اینکه کارفرما سعی کرده حداقلی از امکانات رفاهی را برای این کارگران فراهم کند اما کیفیت این خدمات به هیچ وجه در حد مطلوب نیست. حمام و دستشویی ها کوچک و کثیف اند. آب آشامیدنی از طریق چاه تأمین می شود و بهداشتی بودن محل تردید است. کارگران با کنار هم گذاشتن آجرها برای خود آشپزخانه ای کوچک درست کرده اند. از تلویزیون و رادیو خبری نیست. تلفن هم وجود ندارد. برای آنکه به شهرستان زنگ بزنند به مغازه های اطراف کارخانه مراجعه می کنند، اما در آنجا…
– «برای هر دقیقه ای که حرف بزنیم از ما ۱۰۰ تومان می گیرند.»
تهیه غذا بر عهده کارگران است کارفرما به هیچ وجه در این زمینه همکاری نمی کند. از امکانات ایمنی بخش خبری نست.
– چون خاک رو با آهک قاطی می کنیم، دستمون تاول می زنه و زخم می شه. آهک می ره داخل زخم و دمار از روزگار آدم درمی آره، اما اینجا حتی یه تیکه باند یا چسب زخم پیدا نمی شه که زخمو ببندیم.
اینجا خاتون آباد است. خاتون آباد دور نیست. اما انتهای جهان است. جایی میان خاک های پاکدشت در فاصله ۲۰ کیلومتری تهران بزرگ. زیر ظل آفتاب که بی رحم می تابد، «آقا فضل الله» ۵۲ ساله با تنی عرق کرده و صورتی سوخته از تابش بی رحم خورشید مرداد، از روزگار خویش گلایه می کند. «الآن باید دیگه استراحت کنم، با این سن و سال واقعاً دیگه در توانم نیست آجر بزنم، اما چکار کنم، الآن تو پاکدشت خونه گرفتم، ماهی ۴۰ تومان می دادم، ولی امسال صاحبخانه گفته که باید یک میلیون بدهی با ۶۰ هزار تومان اجاره از کجا بیارم.»
عرق از شیارهای صورت اش به پایین می لغزد. با خاک نشسته بر صورت یکی می شود. کارگر قد راست می کند، خاک و گل و عرق را با دست ها پس می زند. زیر آوار نگاه آن چشم ها ایستادن دشوار است. باد می آید و خاک اوج می گیرد.
– « اینم به کام ما نمی وزه»
آسمان رنگ پریده، شیون کودکی گرسنه، آواز غمگین دلی سوخته، مادر، نای، حنجره، خاک و گل به هم می آمیزد و چیزی می شود. زار بی کسی، بی کسی های مرداد ماه. کارگران بی اعتنا به هیاهوی دور دست، بی اعتنا به کار، بی اعتنا به خویش و دست های زخمی، بی اعتنا به گرمای کشنده، در زوزه گنگ باد گم می شوند. با این اطمینان که پس از مبارزه و مرگ پیروزی خواهد آمد و خورشید باز هم خواهد دمید، هر روز …
داوود پنهانی