دلشوره سال نو وعید، مثل همیشه در وجودم شروع شده، همواره اینگونه بوده، عید که نزدیک می شود یاد خیلی ها می افتم؛ خیلی هایی که رخت بر بسته اند و رفته اند. که جوان ترین آنها کیانوش بود و خشایار و هادی.بازار تره بار شهر همچون سالهای قبل شلوغ و پُر رفت و آمد است، دختربچه ای دست در دست پدر، هیاهوی بازار نه تنها متعجب اش نکرده، بلکه لبخند به لب دارد با نگاهی آشنا.نگاه شادش مرا یاد خواهرم می اندازد. خواهربزرگم همیشه می گفت: “عید مال بچههاست..” راست میگفت؛ فقط کافی است لحظه ای چشمانم را ببندم.
یاد باغ پر محصول دوران کودکی و نوجوانی، درختان پرشکوفه، دشت و شالیزارهای بی انتها و باغچه کوچک خانه مان… سبزه را میگذارم روی ترمه ی دست ِدوز ِیادگار مهین خانم، کنار نارنج غلطان در آب کاسه ی بلور. توی بازار، پیرزن روستایی به گاری اش تکیه داده، نگاهش خیره و در فکر است، نگاهش درد دارد در این روزگارِتیره وتار، اما شور و شوق هم دارد. سیب میفروشد، چند دانه برمیدارم، سرخ و بدون لکهاش را,میگوید:
« سرخی سیب سلامتی میآره، درشت هاشو سوا کن…» سوا میکنم به صبر. سیبها را میگذارم کنار سبزه. موقع برگشت، سمنویی را که زن عمو داده، می آورم خانه. یاد عمو که پارسال این موقع ها چقدر سرحال بود! و عید با همه شرایط کرونایی رفتیم ملاقاتش… یاد زن عمو دیگرمان که سرشار از مهربانی بود که اوهم به تازگی رخت بربست و رفت. در رویای خود، خواهرم را می بینم، لبخند میزند، دستش را میبرد زیر چادرش، دنبال چیزی میگردد. من اما فکر می کنم حتما میوه ای برایم کنار گذاشته. سکهای بیرون میآورد و میگذارد کف دستم، گرمای دستش را حس میکنم، آن دستهای چروکیده اما کشیده و زیبا، داغی به یکباره میرود توی تنم. ذوق می کنم. سکه را میگذارم سر سفره، کنار نارنج غلطان در آب و سبزه و سمنو، ظرف سیب هم هست، ظرف قدیمی خورشید نشان ِ یادگار اعیانی مهین خانم. هم او میگوید: “سرکه و سنجد یادت نره، سُنبل تو باغچه ی کوچیک خونه تون هست…” چشم هایم را باز میکنم، چقدر از میدانِ شهر دور شده ام …
در خانه، عطر سبزی پلویی ِفاطمه خانم که ساطوریش کرده، اشتهایم را قلقلک میدهد. سُفره روی میز آماده است، شمعهای روی سفره روشن، روبان قرمز دور ِسبزه بسته شده… اسکناسی های نو را توی ِحافظ ِیادگار داداش حیدر می گذارم برای عیدی به عزیزان.به قول آقاربیع “ته کیسه ای ست…” دعای مادرم را می شنوم و لبخند نمکین خواهرم، اما نمی بینمشان.دو دستم را روی صورتم میمالم و به دور دست ها خیره می شوم .
امسال یاد سه عاشق ایران هم در خاطرم هست:
امسال یاد سه عاشق ِایران هم در خاطرم هست. سه تن با گرایش های متفاوت و دغدغه های گوناگون. یکی در پیرانه سر رهبر یکی از پرشورترین کارزارهای سیاسی ایران بود؛ دیگری پژوهشگر و محققی اهل کتاب که شیفته و عاشق فرهنگ، ادبیات و تاریخ ایران و سومی یک فعال سیاسی چپگرا که فراسوی کارهای تحقیقاتی و پژوهشی اش، با قدرتها سر سازگاری نداشت.مصدق به استقلال و سربلندی ایران می اندیشید، زرینکوب برای همه ایرانیان مینوشت و رییسدانا، همه ی عمر در جستوجوی عدالت بود. بیدلیل نیست که همه ایرانیانی که دل در گرو سرزمین ِمادری و خانه ی پدری دارند؛ این سه تن را دوست می دارند. سال دارد نو می شود, به مهربانی، سلامتی و صلح بیندیشیم. مردمان این سرزمین همیشه دوستدار صلح بوده اند و مهربانی …
۲۹ اسفند ۱۴۰۰